برای روشن کردن فکر، باید هر «مفهومی» را به «یک معنا» نزدیک ساخت و آنرا در آن معنا میخکوب کرد. تا یک معنا، ازهمه سوها یش به یک مفهوم، میخکوب نشده است، معنا، همیشه در مفهوم میلغـزد، و فکر نیز هیچگاه روشن نمیشود. فکر در این حالت، مانند سحرگاهانست که نیمه روشن و نیمه تاریک میشود. گاه نه شب است ونه روز و گاه هم شبست و هم روز. البته هر قدرت حاکمی بر اجتماع، نیاز به «روشنی فکر مردم، یعنی اینهمانی مفهوم با معنایشان» دارد، تا بتواند همه را کنترل کند و مانع پیدایش آزادی فکر گردد. از اینرو نیزهست که شعرا و متفکران بزرگ، در برابر چنین قدرتهائی، همیشه نیمه روشن و نیمه تاریک میسرایند و مینویسند. بقول حافظ، گاهی صنم پرست و گاهی صمد پرستند. با این روش، هم میتوانند از خطر قدرتهای دینی و سیاسی بگریزند، و هم میتوانند برقی از حقیقت نهفته در دل خودرا، بزنند، که البته هنوز چشمهارا روشن نکرده، فوری تاریک میسازد. ولی این «آمیختگی مستی و هشییاری یا حالت سحرگاهی در بیان»، کم کم عادت مطلوب فکری ملت میگردد، و طبعا راه «تفکر فلسفی» را که فقط «مفاهیم یک معنایه» میطلبد، می بندد. جاذبه مفاهیم نیمه روشن و نیمه تاریک، برای مردمان چنان زیاداست که اساسا از هر «فکر کاملا روشنی» میرمند، چون چشمشان را میزند. چشم آنها فقط در سحرگاهان یا در حالت نیمه مستی میتواند ببیند. از این رو نیزهست که مردمان در این اجتماع، پشت به تفکر فلسفی میکنند.
( http://www.jamali.info/chashniha )