اگر که روزگاری، چند نفر معدود، برای ایمانشان به اسلام، شهیدشده اند، و سده هاست برایشان اینقدر سوگوار میکنند، پس چرا ما برای هزاران نفری از بزرگمردان که «برای شک کردن به اسلام»، شهیدشده اند و میشوند، سوگیادی برپانمیکنیم؟ آیا شک کردن به اسلام، عملی به مراتب قهرمانی تراز ایمان آوردن به اسلام نیست؟ چرا هنوز شک ورزی این بزرگمردان و شک ورزی به طورکلی، ارزش واقعی خودرا در اجتماع ما نیافته است؟
برچسب: چاشنی ها
برای روشن کردن فکر، باید هر «مفهومی» را به «یک معنا» نزدیک ساخت و آنرا در آن معنا میخکوب کرد. تا یک معنا، ازهمه سوها یش به یک مفهوم، میخکوب نشده است، معنا، همیشه در مفهوم میلغـزد، و فکر نیز هیچگاه روشن نمیشود. فکر در این حالت، مانند سحرگاهانست که نیمه روشن و نیمه تاریک میشود. گاه نه شب است ونه روز و گاه هم شبست و هم روز. البته هر قدرت حاکمی بر اجتماع، نیاز به «روشنی فکر مردم، یعنی اینهمانی مفهوم با معنایشان» دارد، تا بتواند همه را کنترل کند و مانع پیدایش آزادی فکر گردد. از اینرو نیزهست که شعرا و متفکران بزرگ، در برابر چنین قدرتهائی، همیشه نیمه روشن و نیمه تاریک میسرایند و مینویسند. بقول حافظ، گاهی صنم پرست و گاهی صمد پرستند. با این روش، هم میتوانند از خطر قدرتهای دینی و سیاسی بگریزند، و هم میتوانند برقی از حقیقت نهفته در دل خودرا، بزنند، که البته هنوز چشمهارا روشن نکرده، فوری تاریک میسازد. ولی این «آمیختگی مستی و هشییاری یا حالت سحرگاهی در بیان»، کم کم عادت مطلوب فکری ملت میگردد، و طبعا راه «تفکر فلسفی» را که فقط «مفاهیم یک معنایه» میطلبد، می بندد. جاذبه مفاهیم نیمه روشن و نیمه تاریک، برای مردمان چنان زیاداست که اساسا از هر «فکر کاملا روشنی» میرمند، چون چشمشان را میزند. چشم آنها فقط در سحرگاهان یا در حالت نیمه مستی میتواند ببیند. از این رو نیزهست که مردمان در این اجتماع، پشت به تفکر فلسفی میکنند.
مفهوم «جان» در فرهنگ ایران، مفهوم «روح» را در اسلام، به کلی نفی وطرد میکند. «روح»، امرِ الله است که در «گل خشک ونارویای وجود انسان»، دمیده میشود، و با این «امرِ الله» است که، به گل وجود انسان، صورت و اندازه (قدر) داده میشود. به عبارت دیگر، انسان، فقط در عبودیت محض از امرِ الله، «هست»، وبدون این عبودیت، «حق به هستی» ندارد. در حالیکه، «جان = جی+ یان»، در فرهنگ ایران، به معنای آنست که «جی»، یعنی «خدای خرّم که خدای زندگی و عشق و شادی ورامشگریست»، درتن انسان است. «تن»، زهدانِ تخم خداست. به عبارت دیگر، انسان، آبستن به خدامیشود. و تخم خدا، در تن انسان (تن= زهدان) در اندیشیدن و گفتن و عمل کردن، زائیده و پدیدار میشود. خدا، در انسان، پیدایش می یابد. همچنین «جان» در فرهنگ ایران، آتش است (آتش جان = وه فرنفتار) و تن، آتشکده است، و آتش خدا، از آتشکده وجود انسان، در اعمال و اقوال و افکار، میافروزد و سربرمیافرازد، و ویژگی سرفرازی و سرکشی فطری انسان، به کلی برضد هرگونه عبودیت و تابعیت و اطاعت است. الله، باعبد ساختن از انسان، بزرگترین دشمن پیدایش خدای ایران ازانسان میشود. با اینهمانی دادن مفهوم «روح» در قرآن، با «جان» در فرهنگ ایران، اصالت و بزرگی و راستی (حقیقت) در انسان، نابود ساخته میشود.
اسطوره، گهواره تفکر فلسفی و آزاداندیشی هست، چون اسطوره، ریشه در «چند خدائی» دارد که میتوانند باهم دریک نیایشگاه، زیست کنند و پرستیده شوند، و هیچ خدائی در این نیایشگاه، منکر و رقیب و دشمن خدایان دیگرنیست. در هر خدائی، یک آرمان، یک اندازه (معیار) و یک شیوه فکری درباره زندگی ازانسان، چهره برجسته و ستودنی پیدامیکند، و در خدایان چنین نیایشگاهی، طیف چهره های گوناگون آرمانی و زندگی اندیشی ِانسان، پیدایش می یابد. خدایان، رنگین کمان آرمانها و معیارها (ارزشها) و نیکیها و شادیها و حالتهای زندگی هستند. در واژه «چند خدائی»، «چند»، معنای شمردنی و جدا بودن به خدایان میدهد، در حالیکه چندخدائی، رنگین کمان بهم پیوسته است. و هر رنگی، در خودش نیز رنگارنگست. ولی پیدایش تک خدائی، استوار برچیره شدن و برتری یافتن یک آرمان، یک معیار، یک شیوه شناخت از زندگی، برسایرچهره های زندگی انسانست، و میکوشد، سایرآرمانها و معیارها و شیوه های زندگی را یا زیرسلطه خود درآورد، یا آنکه آنهارا به کلی حذف وسرکوب کند. بدینسان با تکخدائی، زندگی انسان، بایستی ویژگی رنگین کمانی وطیفی خود را از دست بدهد و یک رنگ، یعنی «بیرنگ» شود. جهادبا خدایان، و نابود کردن خدایان، برای منحصر ساختن قدرت یک خدا، بزرگترین فاجعه زندگی و تاریخ بشریت بوده است. با رویکرد به اسطوره، انسان ازسر، طیف زندگی خود و آزادی خودرا در میان رنگها و طیف، بازمییابد. تفکر فلسفی، همیشه همزیستی «چند مکتب یا مشرب فکری» در اجتماع میباشد.
برای هر قدرتی، آن چیزی ارزش دارد که شمردنیست و اندازه می پذیرد. از این رو، برترین ارزش را، چیزهای شمردنی و با اندازه میداند، که خود شمرده و خود بدانها، صورت داده است. طبعا از سائقه ِ آزادی در انسانها، که اندازه ناپذیر و اندازه شکن و اندازه شکاف هست، بسیار میترسد، آنرا نه تنها بی ارزش، بلکه آنرا فساد و جُرم و خوار و دشمن حقیقت و خدا و علم میشمارد. بنا براین هر چیزی را که در اجتماع، شمردنی ترو با اندازه ترمیسازد، قدرت وسلطه اش، بر آنها بیشترمیشود. بدین علتست که فقه (شریعت) میکوشد، سراسر اعمال و افکار و اقوال انسانهارا شمردنی سازد، و به آن اندازه خود را بدهد، و ریشه آزادی را در انسان و اجتماع ازجا بکند. از آن پس اخلاق، اعمال و افکار و اقوال، سطحی و ظاهری و نمایشی میشوند که شمردنی و دارای اندازه مخصوص هستند. بدینسان، ریشه اخلاق درژرفای آزاد انسان، ازجا کنده میشود، و بنیاد انحطاط اخلاقی در اجتماع نهاده میشود. ولی انسان، هنگامی آزاداست که به خود، اندازه بدهد. اندیشیدن، نیروی شکل دهنده (دیسیدن = دیشیدن)، یا اندازه دهنده به خود هست. آنکه نمیتواند به خود اندازه بدهد، نمیاندیشد، تا چه رسد به آنکه خودرا روشنفکر نیزبنامد. طبعا اجتماع، هنگامی آزاداست که انسانها، باهم در اندازه گذاری (ایجاد قانون و عدالت و حق و نظام) شریک بشوند، و قدرت را از همه اندازه گذاران و صورت دهندگان به انسان و اجتماع، بگیرند.
حساسیت حواس و «اخلاق و معرفت»، باهم رابطه متقابله دارند. اخلاق و معرفتی که جهان را با مفاهیم ضد (خوب و بد اهورامزدا و اهریمن الله و ابلیس حق و باطل باطن و ظاهر ذات و نمود، کفر و ایمان….) درمی یابند، میکوشند که «حساسیت حواس» را تا حداقل ممکن، بکاهند. بدینسان نیاز به خشونت و کندی و تیزی و فقر حواس اجتماع دارند. طبعا، نقاشی و موسیقی و هنرهای زیبا که زائیده از «حساسیت حواس» هستند، و درک طیفی و رنگارنگی و گوناگونی دارند، با چنین اخلاق و معرفتی، در تضاد کامل قرارمیگیرند، و آنهارا همیشه متزلزل میسازند، چون همه مفاهیم ضد در اخلاق و معرفت، فقط، دو کرانه رنگین کمان تجربیات از پدیده ها هستند که صدها رنگ در میانشان، آنهارا به هم می پیوندد، که اخلاق و معرفت، آنهارا نادیده میگیرند، و میکوشند که در زندگی و اجتماع آنهارا نابودسازند. برای اخلاق و معرفت، نگرش طیفی (هنری، موسیقائی ونقاشی) بزرگترین خطراست، و آنرا بنام «نسبی سازی»، طرد میکنند. درحالیکه، «فرهنگ هر جامعه ای»، فقط، در افزایش حساسیت حواس و درک طیفی، پیدایش می یابد و میبالد. از این رو نیزهست که فرهنگ، همیشه با شریعت و فقه و ایدئولوژی و مکتبی اندیشیدن، گلاویزاست.
آیا این انسانست که با الله، محاربه میکند یا این الله است که همیشه با انسان، محاربه میکند؟ االله، که از من میخواهد که به زور، به او ایمان آورم، و من خودرا آزاد میدانم که به هرکه میخواهم ایمان بیاورم، آنگاه با من محاربه میکند تا این آزادی را ازمن سلب کند. الله، از من میخواهد که طبق آنچه او میگوید بیندیشم، ولی من آزادم، آنگونه که میخواهم بیندیشم و باز او با من محاربه میکند تا از آزاد اندیشیدن، دست بکشم. والله از من میخواهد که طبق امر او بکـُشم و بیازارم، ولی من جان انسانهارا مقدس میدانم و طبق امر هیچ خدائی و قدرتی نخواهم آزرد و نخواهم کشت، و الله با من محاربه میکند. الله از من میخواهد که کسانی را که به او ایمان نیاورده اند، نجس و نا پاک بدانم و با آنها دوستی نکنم، ولی من باهمه انسانها دوست هستم، ولو ایمان به هر مذهبی داشته باشند، و الله، با من محاربه میکند. بدینگونه کار همیشگی الله، محاربه با منست، ولی ادعا میکند که من محارب با او هستم. من سراغ خدائی را میگیرم که در فکر حرب با انسان نیست و میتواند با انسان، مانند دو دوست باهم زندگی کنند.
گرانیگاه تفکرفلسفی، حق و توانائی اندیشیدن و تاءویل کردن گوناگون تجربیات و بینش ها و پدیده هاست، نه پیروی از «یک مکتب فلسفی» و نه پیروی از«یک مذهب یا یک ایدئولوژی»، که به کلی هم آن «حق» را از انسان سلب میکند و هم آن «توانائی» را در انسان میکاهد. رنسانس، که نه تنها باززائی، بلکه نوزائی فرهنگی هست، ریشه ژرف در تفکر فلسفی، و حق به آفریدن تاءویلات گوناگون از تاریخ و جهان و واقعیت های اجتماعی دارد. تفکرفلسفی، با شناخت تنوع و رنگارنگی دیدگاهها و اندیشه هاست که تجربه نوینی از پدیده «روشنی» دارد. هر واقعیتی، فقط در شناخت تنوع دیدگاهها و اندیشه هاست که «روشن» میشود.
فرهنگ ایران، برضد این اندیشه است که خدا، «سرچشمه قدرت برهمه» است، و تنها، کسی وارث این قدرت میشود که رابطه ویژه و مستقیمی با او یا فرستاده اش دارد ودیگران، از چنین رابطه ای محرومند. در فرهنگ ایران، خدا، «سرچشمه دوستی» است، از این روبا همه نیز بدون تبعیض، می دوسد ومیآمیزد. خدا، خوشه ایست که تخمهایش در همه، افشانده و «آتش جان» ویا «فطرت هرانسانی» میگردند، وبا این «دوسیدن» است که جهان دوستی پیدایش می یا بد. و این خدا را هر انسانی، هنگامی در خودش، کشف میکند که چشمه مهرورزی به دیگران میشود، و هنگامی گم میکند که به هوای قدرت یابی بردیگران میافتد.
بزرگترین دلیری و گستاخی، آنست که ما هنرها و فضیلت ها و زیبائیها و خوبیهائی که بنام «کفر و جاهلیت و شیطان و اهریمن و دیو» در انسان، مردود و سرکوب شده اند، از نو بستائیم و بدانها آفرین بگوئیم. هزاره ها به حقایقی که به نام کفـر و جاهلیت و شیطان و اهریمن و دیو، بدنام و ملعون و منفور و منحوس شده اند، ظلم شده است و درست ما، شریک این ستمگری بوده ایم. با خیزش برضد این بیداد است که بنیاد عدالت، گذاشته میشود. نفرت از آنها و کینه و رزی با آنها، زندگی را از فوران این هنرها و نیکوئیها و زیبائیها از انسان، بازداشته است. ما با نفرت خود از کفر و جاهلیت و شیطان و اهریمن و دیو، پشت پا به «حقیقت زندگی» زده ایم.
عمیق اندیشیدن، با این آغاز میشود که انسان، ناگهان در زیر آنچه تاکنون، حقیقت گرفته، دروغ می یابد، و درزیر آنچه تا کنون، درست انگاشته، اشتباه می یابد، و درزیر آنچه تا کنون، عدل پنداشته، ظلم می یابد. ولی بسیاری از مردمان، به محض اینکه درزیر حقیقتشان، نگاهشان به دروغ افتاد، و درزیر درستی هایشان، نگاهشان به اشتباه افتاد، و درزیر عدلشان، نگاهشان، به ظلم افتاد، چشمشان را بلافاصله می بندند، و به کلی دست از عمیق اندیشیدن برمیدارند، و از آن پس، دشمن همه عمیق اندیشان در اجتماع میشوند، چون متوجه خطر عمیق اندیشی در اجتماع میشوند.
آنانکه که برضد «اندیشیدن آزاد ومستقل فردی» هستند، میکوشند که « خودپرستی اُمـّتی» و «خودپرستی ملی» و« خودپرستی قومی وزبانی وحزبی»، و« خودپرستی طبقاتی» را جانشین اندیشیدن آزاد فردی بسازند، که آنرا بنام «خودپرستی فردی»، زشت میسازند وجرم میشمارند وبدترین گناه میدانند. این گونه خود پرستیها را، بنام خدا یا حقیقت ویا علم ، مقدس میسازند ، وبدان حقانیت مطلق میدهند. این تنگ بینی هاست که اهرم انقلابات خونین میگردد ، و آزادی واستقلال فردی را به نام خودپرستی ، ازبین میبرد، و تحریم میکند وجنایت میشمرد . درفرهنگ ایران ، خود پرستی فردی را « منی کردن » میخوانند، و برترین طغیان برضد خدا وحقیقت میشمارند، درحالیکه «منی کردن» که « منیدن» باشد، اندیشیدن انسان (= من= مانو) برای نگاهبانی جانست ، وبرضد قهروتهدید وکینه ورزیست . چنین منی با چنین منیدنی ، هیچگاه خودرا آلت دست این گونه خودپرستیها امتی وملی وقومی وطبقاتی و زبانی وحزبی نمیسازد . انقلاب برپایه این خودپرستیها، نابودسازی انسانیست که دراثر آزاد اندیشی ، بنیاد حقوق بشراست.
یکی ازبزرگترین کشفیات من ، اصل سه تایکتائی است که بنیادفرهنگ زنخدائی درایران و درفرهنگهای مصریونان وسومروآسوروبابل و هند (سانسکریت) میباشد ، وتاکنون پژوهشگران دراین فرهنگها بدان دست نیافته اند . من ، چهره های گوناگون آنرا درفرهنگ ایران، دربررسیهایم گسترده ام . شناخت این اصل، به ویژه برای شناخت دو واژه « خشتری» و« خشتره » ضروریست . «خـشتری » دراوستا، به معنای« زن » است ، وعربها به ماه درتقویم، « شهر» میگویند که همین « خشتره » است . ماه درفرهنگ ایران ، بنا بربندهش، مرکب از« سه ایزد » هست . این دوواژه نیزمرکب از« خشه+ تره » یا « خشه+ تری» هستند . و « تره وتری » هردو به معنای سه هستند . هزوارش واژه « thris»،سه تا دراوستا، « سریش= آنچه به هم میچسباند» هست. «خشه»، به معنای « نای» است وخشتری وخشتره ، به معنای « سه نای» است که همان « نای » میباشد. نای با زن وزهدان ، اینهمانی داده میشد . چنانچه نام زن دراوستا « naairi» است که مرکب از« iri+ naai» است که به معنای « سه نای = نای » است . ساختارنای ، که دوبخش را یک « گره » به هم می پیوندد ، پیکریابی اصل سه تایکتائیست . این بیان مِهر( میتره = میت + تـره ) است که اصل آفرینندگیست . ازاین روخدای ایران « نای به = وای به » خوانده میشد . « نای به » ، همان سیمرغ است که دراصل « سئنا مورو= مرغ سه نای = مرغ نای » خوانده میشد . «وای » ، « آ- وای » این نای بود که بادنیکو خوانده میشود و عنصراولیه کل هستی شمرده میشود. « وای» ، درسانسکریت ، « دوای » ، دوتای به هم چسبیده است که همان اصل سه تا یکتائیست. « وای» دربندهش ، اصل پیوند شمرده میشود. اینست که شاهان ایران ، خود را خشتره (خشه+ تره= سه نای= سئنا= سین »، یعنی « سیمرغ » مینامیدند و خودرا با سیمرغ، خدای ایران، اینهمانی میدادند.
خدای ایران که «ارتا» میباشد، تخم یا فطرت یا گنج نهفته در هر انسانیست، و همین خدا نیز، «دایه»، یعنی ماما وزایاننده نیزهست. پس برترین کشف هر انسانی درزندگیش، همین کشف ماما یا زایاننده بودن در خودش هست. خویشکاری انسان، آنست که «خوی خدائی یا ارتائی» را که همه انسانها بدان آبستن هستند، بزایاند، ویاری به پیدایش ارتا، این گنج نهفته در هر انسانی و هر چیزی بدهد. کار انسان آن نیست که به دیگری، حقیقت خود را بیاموزد، بلکه کاراو آنست که یاری به پیدایش «حقیقت نهفته دردیگری» بدهد. در جامعه ای حقیقت، پیدایش خواهد یافت که انسانها، رابطه ماما با همدیگرداشته باشند، چون حقیقت که ارتا باشد، گنج نهفته و فطرت در همه است، و همه نیز ماما یا زایاننده این حقیقت نهفته درهمگی هستند.
در فرهنگ ایران، «ژی» هم به معنای «زندگی»، و هم به معنای «مهر» است. زندگی و مهر، دو رویه یک سکه هستند. بدینسان، مهر به زندگی، چه در خود و چه در دیگری، گرانیگاه اخلاق واقتصاد و سیاستست. زندگی کردن، مهر ورزیدن به زندگی و پروردن زندگی در خود و در دیگریست، ولو دیگری، به گونه ای دیگر بیندیشد و عقیده ای دیگر داشته باشد. بدینسان فرهنگ ایران، برضد حقیقت یا آموزه ایست که زندگی را، برای اشاعه و بقای خود، قربانی میکند. حقیقتی و عقیده ای که از من، ترک مهر به زندگی در خود و در دیگری را میطلبد، برترین دروغست.