هر چشمی، بسیار چیزها را می بیند و بسیاری چیزها را نمی بیند. علت آنکه چیزهائی را نمی بیند، بیصداقتی اوست، و علت آنکه چیزهائی را می بیند، صداقت اوست. از دروغهای هر کسی، میتوان مقدار کوری چشم او را شناخت و از راستیهای هر کسی، میتوان قوّه بینائی چشم او را شناخت. هر دروغگوئی، میانگارد که از دیگران، حقیقت را میپوشاند، ولی نمیداند که در دروغگوئیش، به ناتوانی خود در دیدن حقیقت، اعتراف میکند.
دسته: چاشنی های اندیشه
آنکه جامه اندیشه های کهنه و عاریتی برتن دارد و از برهنه شدن میترسد، آنچه هم از نومیاندیشد، کهنه پوش و واپسمانده است، چون روشنی تجربیات تازه وزنده، به تن و جان او نمیرسند. از اندیشیدن، تا «اندیشیدن آزاد»، فاصله بسیارهست. برای «اندیشیدن آزاد»، باید جامه اندیشه های کهنه و عاریتی را از تن و جان و خرد کند و دورانداخت و برهنه شد، تا روشنی تجربیات تازه و زنده، مستقیما و بیواسطه به حواس و خرد و جان برسد.
هر کشاورزی میداند که حقیقت هرتخمی، در درون آن تخم (= هاگ = حق) پوشیده و نهفته است، و باید آن را در خاک تیره نهفت، تا درروئیدن، «حقیقت» نهفته در تخم (= هاگ = حق) پدیدارشود. از این رو در عربی به کشاورز، «کافـر» میگفتند. حقیقت هر چیزی و حقیقت انسان نیز، درون خود آنها نهفته است و فقط باید آنرا رویانید و زایانید. درست این «کافر» هست که به حقیقت چیزها پی میبرد. ولی محمد فقط از کار کشاورز (= کافر)، فقط بخش پوشاندن و نهفت تخم را میدید، و غایت آن پوشاندن را که پیدایش حقیقتست نمیدید. از این رو پوشاننده حقیقت خودش را، کافرخواند. چون او حق و حقیقت را فراسوی گیتی وانسانها میدانست. ولی ما همه کافریم، چون حقیقت را درون انسان و درون گیتی میدانیم و آنرا چون کشاورز (کافر)، از تاریکی بیرون میآوریم.
این گفته که هر درختی را از میوه اش میتوان شناخت و درباره آن داوری کرد، در مورد مکاتب فلسفی و ایدئولوژیها و مذاهب و عقاید، نمیتوان بکاربست. چون هر درختی، فقط یک گونه میوه دارد، ولی هر اندیشه و آموزه و عقیده ای در زمان، میوه های گوناگون و متضاد میآورند. آنانکه درختان ایدئولوژیها و مذاهب و مکاتب فلسفی را میکارند، تنها به امید محصول و میوهِ نیکش هستند و پیش بینی پیدایش محصولات دیگر در موقعیت های دیگر، بر ایشان غیر مقدوراست.
کار فلسفه، زایانیدن حقیقت از مردمست، نه آموختن حقیقت به مردم و تحمیل حقیقت خود به مردم. چه با آموزاندن حقیقت به مردم و تحمیل آن به مردم، مردمان، سترون ساخته میشوند. فلسفه نباید خود را جانشین دین و شریعت و ایدئولوژی سازد، که گوهرشان سترون سازیست. فلسفه باید گوهر زاینده انسانها را، برغم سترون سازان، از سر برانگیزد.
سوسیالیسم ولیبرالیسم و سکولاریسم و مدرنیسم و پُست مدرنیسم و دموکراسی و حقوق بشر و قانون … ، همه تا موقعی ارزش دارند که برآیندهای «منش مردمی» و «جوشان از منش مردمی» باشند.
بنیاد روشنفکری اینست که انسان آگاه باشد که همیشه دچار اشتباه میشود. اشتباه کردن ، پیایندآنست که دو چیز در زندگی، شبیه همند. حقیقت و باطل، راست و دروغ، خوب وبد، شبیه هم میشوند. هیچ دروغی نیست که خودش را بلافاصله شبیه راست نسازد. هیچ حقیقتی نیست که بلافاصله در کنارش «شبه حقیقت» سبز نشود. هیچ آزادی نیست که شبه آزادی، با آن سبزنشود. شبه حقیقت و شبه آزادی و شبه راستی را هیچگاه نمیشود از پیدایش حقیقت و آزادی و راستی، جدا ساخت. پیدایش حقیقت و آزادی و راستی، برای انسان، آذرخشی و ناگهانی و آنیست، ولی حقیقت و آزادی و راستی، همیشه، «وسیله اغراض قدرتخواهان و منفعت جویان» میگردد، و مارا گرفتار اشتباه میکند. اینست که انسان، فقط ناگهانی و بیگاه، آذر خشگونه میتواند بیدار شود، و خود را از این «مشابه ها» نجات بدهد. ما همیشه در اجتماع، در دام شبه حقیقتی زندگی میکنیم که بوسیله قدرتخواهان و منفعت جویان ساخته شده اند. آزادی، پیایند بینشها و روشنیهای آذرخشگونه در اجتماعست که هنوز ندرخشیده، از قدرتخواهان و منفعت جویان، تاریک ساخته میشوند. و أخوند و کشیش و هاخام و موبد، خطر ناکترین قدرتخواهان هستند که خودرا برضد قدرت مینمایند. روشنفکری، بیداربودن انسان در برابر این شباهتهاست.
روزگاری که خدا، خوشه ای بود و تخمهایش، جان انسانها بودند، انسان می بایست خدا بشود، تاخود بشود، و تا خدا نمیشد، دوست خود نمیشد. سپس الاهان قدرت آمدند و خواستند انسان راعبد خود سازند، و از آن روز هست که تنهاراه خودشدن و انسان شدن و آزادشدن و دوست شدن ،غلبه کردن برالاهان قدرت، در خود و در اجتماع و در سیاست و در قانون و در سراسر گستره های زندگیست، ولی غالب شدن برالاهان قدرت، انسان را تبدیل به اژدها میکند، چون کسی اژدها را میکشد که بزرگتر از اژدها یا الاه قدرت شده باشد. و این مسئله بنیادی غرب هست که نمیتواند از آن رهائی یابد.
حافظ میگوید که ستمگری را همه میدانند، ولی تومهرورزی را بیاموز. توپهلوان باش چون پهلوان، کسیست که کارهای دشواری را میکند که دیگران از عهده اش برنمیآیند. ولی چرا همه، ستمگری را میدانند و از عهده مهرورزی برنمیآیند؟ چون برای یاد گرفتن مهرورزی، نیاز به تغییر دادن تصویر خدای خودهست، و تغییر تصویر خدای خود، نیاز به تغییر تصویر انسانست ،و کسی میتواند تصویر انسان را تغییر بدهد، که میتواند خود را تغییر بدهد. ولی ستمگری با این شروع میشود که کسی عاجز از تغییرخودش هست و بجای تغییر دادن خود ، میکوشد که دیگران را به تصویری که میخواهد در آورد و برای اجرای این کار، خدائی را خلق میکند که همه را بدین تصویر، میخواهد در آورد. از این رو فرهنگ ایران برآن بود که : زنیر و بود مرد را راستی.
فرهنگ چیست؟ واژه فرهنگ، در اصل فرا+سنگ = fra-thang میباشد. پسوند آن «سنگ» است. حرف th انگلیسی یا تتای یونانی که در اوستا نیز همانندش هست، سپس به شکلهای «س» یا «ز» یا «ت» یا «ه» در آمده است. هم سنگ و سنج و هم زنگ و زنج و هم تنگ و هم «هنج» و هم «هنگ» و هم«سه» و هم «سی» …. همه تلفظ های گوناگون یک مفهوم هستند. این واژه، بیان اصل پیوند نرینه با مادینه در یک چیز، یا بطور کلی اصل مهر و عشق و دوستی و پیوند بوده است که سرچشمه آفرینندگیست. هم «اصل پیوند» و هم «اصل آفرینندگی» دو رویه یک پدیده اند. از این رو «فرسنگ» به معنای «فاصله» نبوده است، بلکه به معنای «نقطه پیوند دو راه باهم» بوده است. از این رو نیز «فرهنگ» به «کاریز یا سرچشمه زاینده آب» میگفتند. زنگ، مرکب از دو بخش به هم چسبیده است. از این رو به روشنی ماه نیز، زنگ میگفتند، چون روشنی ماه، بیان عشق است. از این رو به رنگ سبز، که رنگ عشق و نو آفرینیست، زنگار میگفتند. مثلا سیمرغ (سی+ مرغ)، به معنای مرغ سنگ = مرغ مهر و اصل از نو آفرینیست.
در فحاشی، برای تحقیر و زشت و نجس ساختن کسی، به او، پدر سگ یا مادر سگ میگویند. و با این فحش، ناآگانه، عشق و مهر و دوستی و وفا را در اجتماع، خواروبی ارزش و ضد ارزش میسازند. ایرانیان، بدین علت نام این جاندار را، «سگ» گذاشته اند، چون سگ، مخفف واژهِ «سنگ» است که به معنای عشق و مهر و دوستی و وفابوده است. سَگ و سَک و سَخ، مخفف واژه «سنگ» میباشند. پیشوند واژهِ سخن (سَخ+وَن)، و پیشوند واژه سگالیدن که به معنای اندیشیدنست، همین واژه است. چون سخن، انسانها را بهم می پیوند، و در سکالیدن، تجربیات باهم ترکیب میگردند. در پهلوی به آسمان، سگ = سک یا آس میگویند که به معنای سنگست. چون آسمان، جایگاه عشق و مهرشمرده میشد. ما با نجس شمردن و تحقیر و آزردن سگ، نا آگاهانه، اصل عشق و دوستی و وفا را در اجتماع، پایمال میکنیم.
کمال، تکامل ندارد. الله و معلوماتش، تکامل نمی یابد. الله و اهورامزدای زرتشت و الاهان نوری، همه کاملند. روشنیشان و علمشان در کمال هست، یعنی تغییر و تحول ندارند. روشنی بیکران و علم جامع و همه دانی ،با حقیقت ساکن و بیحرکت کار دارد. از اینرو ، برای آنها، آنچه حرکت نمیکند، حقیقت و سعادت شمرده میشود. طبعا خورشدی که همیشه یکسان روشن و همیشه در میان آسمان میایستد، نماد آنهاست. در فرهنگ ایران، حقیقت، همیشه در تحولست. از اینرو، شیرابه روان یا دریای مواجست، و همیشه تازه (از تاختن = روان و مواج بودن) است. حقیقت در فرهنگ ایران، شیرابه روان در هر پدیده ایست، نه جوهر و ذاتِ ساکن و لایتغیر. طبعا «جستجو کردن مداوم»، متناظر با تحول یابی این شیرابه روانست.
تفکر فلسفی، روند همیشگی گسستن از عقیده و ایمان، برای یافتن آزادی در نوآوری اندیشه ایست که زندگی را در گیتی بهتر میکند. تفکر فلسفی، نه تنها از ایمان به دین و ایدئولوژی میگسلد، بلکه از ایمان به هر فلسفه و علمی نیز میگسلد. در گسستن، که نیاز به جسارت و گستاخی دارد، نیروی آفریننده، برای اندیشیدن زندگی نوین میجوشد.
تفکر فلسفی، آنست که دیدن، خواندن، اندیشیدن، شنیدن، چشیدن، بسودن و حس کردن را تحول به هنر دیدن، هنر خواندن، هنر اندیشدیدن، هنر چشیدن … میدهد، انسانی که از دیدن، هنر ِدیدن ساخته، از خواندن، هنر خواندن ساخته، از اندیشیدن، هنر اندیشیدن ساخته، از حس کردن، هنر حس کردن ساخته، در می یابد، که بی هنر دیدن، دیدن، ندیدنست، بی هنر اندیشیدن، اندیشیدن، نیندیشیدنست، بی هنر خواندن، خواندن، نخواندنست، بی هنر شنیدن، شنیدن، نشنیدنست، بی هنر حس کردن، حس کردن، حس نکردنست.
در هر قاضی ئی جلّادی نهفته است. بسیاری در انتقاد، قاضی افکار دیگر و طبعا جلاد افکار دیگر میشوند. جلادِ نهفته در قاضی، با قضاوت از افکار دیگر، لذت نهانی از عذاب دادن دیگران میبرد. همیشه باید در آغاز، فکر دیگری را از آن خود ساخت، تا در قضاوت آن فکر، مزه ِتلخ ِجلّادی خود را چشـید.