Categories
سـرمـایـه فلـسفـی ایـران جلد ۶

منوچهرجمالی : درفرهنگ ایران طبیعتِ انسان ، بُت پرستی است

VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC — VIEW THIS ARTICLE AS PDF

منوچهرجمالی

درفرهنگ ایران
طبیعتِ انسان ، بُت پرستی است

ما چندصنم بهرمحمد بشکسـتـیــم
تا در« صنم ِدلبر ِدلخواه »  رسیدیم
مولوی

درفرهنگ ایران
« دین» ، به معنای ِنیروی ِصورتگر( نقاش)
درگوهرانسانست
…………………………..
انگاریدن( نقش کردن) و انگاشتن(تصورکردن)
………………………………
طبیعت انسان، نقش میکند وازنقش، شادمیشود
دین ، پرستیدن یا شادشدن ازنقش آفرینی است

آرمان فرهنگ ایران، « انسان بُرنا وجوان » است ، نه فیلسوف ونه موبد وآخوند،ونه عالم و نه موءمن ونه سیاستمدار، ونه قدرتمند . انسان که مردم ( مر+ تـُخم ) باشد، تخمیست که خوشه میشود ، یا به عبارت دیگر،سرچشمه پـُری وسرشاری وغنا هست . «عنصرنخستینِ» انسان، که آتش جان، یا تخم آتش باشد ،« ارتا ی هوچهره» ، یا «هـُوپری= پری زیبا » است. ارتا، ارتای خوشه هست . ارتا ، تخمیست که خوشه میشود  درهرتخمی، خوشه ، ( پری وسرشاری وغنا) ، بالقوه هست .

اینست که مردم ( انسان) ، سرچشمه پـُری و ناگنجائی ولبریزی وفوران است . جوان ، بُرنا است که « درسانسکریت  پورناpurnaa ودراوستا perena » است ، چون پـُرازنیرو و امکانات و بذرهای ِخوشه شونده هست . جوان ، جیوان ( جی+ وان ) ، پراززندگی است . ازسرچشمه پـُری هست که رنگارنگی و تنوع و نقش وزیبائی، پیدایش می یابد . ارتا که سیمرغ باشد ، دراین پری وسرشاری و تنوع ، پیدایش می یابد . دو تصویر سیمرغ درگرشاسپ نامه ، گواه براینست که سیمرغ ، هم درپیدایش در رنگ ونقش ، تجلی ِپـُری وسرشاریست ، وهم درنوا وآهنگ وموسیقی ، تجلی پـُری وسرشاریست .  ازاین رو، ارتا که « چیتره = تخم واصل ِ» هرانسانی وجانی هست ، خوشهِ چهره ها ونقش ها و رنگها وبوها و آهنگها میشود .  ارتا ، همیشه درتعدد وکثرت وگوناگونی پدیدارمیشود، نه دریک رنگ ویک نقش و یک نوا وآوازوکلمه ونه دریک شخص . ازاین رو ، ارتا ، خوشهِ خدایان یا سی خدا میشود ، سی چهره پیدامیکند ، سی شاخه میشود ، سی خدا میشود، سی آهنگ ونوا ولحن میشود ، خوشه آهنگها وارکسترآلات موسیقی میشود ، خوشه ای از سی گل میشود ، آمیخته سی بوی خوش میشود . پیدایش درتوحید ، دریک رنگی ، دریک نوائی ، دریک سیستم فکری ، دریک مکتبی ، دریک مذهبی ، علامت اوج فقرو کمبودی و قحط وجودیست . انسانی که خودرا اینهمانی با یک سیستم فکری ، با یک شریعت ، با یک خدا ، با یک حزب ، با یک قوم وملت میدهد ، دچار فقز وناچیزی و بینوائی وسستی شده است ، وازاصالتش، بیگانه شده است . اصل ( جان = ارتا = هوپری = تخم آتش = اخو ) غنی است ، چون پـُرازنقش ورنگ وفکرواحساس ومعنی است .  اصل ، این معنی یا آن معنی ثابت و واحد را ندارد ، بلکه پـُرمعنی است . اصل ، این صورت یا آن صورت را ندارد ، بلکه پرازچهره وصورت و شکل است . درختی میشود که هربرگش ، چهره ای دیگراست . « گون » که هم رنگ وهم چهره وروی است ، گوناگونست، غنی ازچهره ورنگست ، همیشه دیگرگون میشود . برای این خاطر، فردوسی وحافظ ومولوی ، اوج آرمان فرهنگ ایرانند ، چون پیکریابی این غنا وپـُری وسرشاری هستند ، وهیچکدام ازآنها نیزدرهیچ سیستم واحد فکری نمی گنجند . در هیچ سیستم فلسفی یا مذهبی وشریعتی وحزبی و قومی وملی نمی گنجند . پـُری اصل و گوهر، که همان « ارتا = هوپری = چیتره » باشد، نا گنجیدنیست . اصل انسان ، فطرت انسان ، ناگنجا دروجود اوست ، تخمیست که خوشه میشود ، تاریکیست که دررنگارنگی ( رنگین کمان) ، روشن میشود .اینست که همیشه درفوران وجوشان است . درتوحید و تک راستائی وتکسوئی ، اندیشیدن وزیستن ، ضدیت کردن با گوهر فورانی و ناگنجائی وجود خودش هست . انسان را با آموزه ای واندیشه ای وشریعتی، پـُرکردن و انباشتن وآکندن ، ودادن صورتی واحد به او ، فقیرساختن انسان و نابود کردن گوهر اوست . ازخود میپرسیم که درجان انسان ، این نیروی جوشنده رنگها ونقشها وچهره ها چیست وکجاست ؟  درفرهنگ ایران ، یکی ازنیروهای جان ،« دین » شمرده میشد واین دین، نیروی پدیدآرنده پری وسرشاری جان، درنقش ونگاراست . دین نیروی صورتگرو نقش دهنده است . دین ، آموزه وشریعت و احکام و تعالیمی ازرسولی وواسطه ای نبود که انسان ، بیاموزد و بپذیرد وبدان ایمان آورد .

درفرهنگ ایران ،« دین» ، یکی ازنیروهای ضمیریا « جان » است واین نیرو، درجان هرانسانی بطورفطری دوخویشکاری دارد : یکی آنکه آب زهدان (= آبگاه ) را بدرون تخم یا نطفه میکشد . نیروی هنجیدن ( جاذبهِ ) آب درنطفه است و به آن «  ab-hanjih»  میگویند ، وخویشکاری دیگرش ، « انگاریدن = نقش کردن  یا نقشبندی » هست که به هرچه ازتخم یا اصل بیرون میآید ، نقش وچهره وشکل میدهد، و آنرا «dur-hangarih » مینامند . روند « کشیدن آب به درون تخم » ، « آئینه » نامیده میشود . به عبارت دیگر، نیروی فطری جان ، که دین است آنچه از جان انسان برمیآید ، نقش میکند ومی نگارد، و هم آئینه ای هست که این نقشهارا درآن می بیند . دین ، همه کردارها وگفتارها واندیشه ها واحساسات انسان را ازدرونش ، می نگارد ونقش می بندد . کردارو گفتارواندیشه واحساس انسان ، همه ، نقش  ِجان ، و هم آئینه او هستند . سپس این اندیشه که جان، خودش به خودش درنقشهایش می نگرد و خودش، زیبائی خودش را درخودش که آئینه هم هست می یابد ، درادبیات عرفانی، بازتابیده میشود . این اندیشه درهمان تصویر زُهره ( بیدخت = فرطوس طوش ) پیکربه خودش میگیرد ، که ، همیشه آئینه بدست ، زیبائی خود را درآن می نگرد . ومولوی این اندیشه را ( نیروی دین که درهرجانی هست ) را دراین غزل بازمی تابد :

جان ، آب لطیف ، دیده خود را     درخویش ، دوچشم را گشاده
ازخود، شیرین ، چنانکه شکر    و زخویش بجوش، همچو باده
خلقان ، بنهاده چشم در جان      جان ،چشم به خویش، درنهاده
خود را هم خویش، سجده کرده     بی ساجدومسجد وسجاده
هم برلب خویش، بوسه داده     کای شادی جان وجان شاده

این زیبائی خود را درنقش ِآئینه دادن و آنرا پرستیدن ، پیآیند همان مفهوم « اخو=axv » هست که « ازخود » هست . جان، ازخود هست، چون در آنچه نقش می بندد ، خود را می بیند ومی یابد، وازآن شاد میشود وشاد میکند . واژه « پرستیدن » برعکس آنچه امروزه پنداشته میشود، درفرهنگ ایران معنی « تعظیم کردن کسی را » ندارد ، بلکه درهزوارش به معنای « شادو نیتن = شاد شدن وشاد کردن» است . پس هرکار وگفتار و اندیشه انسان ، نقشی است که نیروی دین درجان، میکشد و دراین نقشها که آئینه اند ، اصل زیبائی را میتوان جُست وکشف کرد، و این اصل زیبائی که دراین نقشها پیدایش یافته ، «درنهان ، میکشند و انسان را درآگاهبود، جوینده میسازند» ، وآن «کشش درنقش»، انسان را راهبری میکند .

دل سرگشته ما ،  راه به منزل نبرد
گر، زهر « نقش قدم » ، « راهبری » ،  برخیزد – صائب

انسان در دیدن این نقشها درآئینه کرداروگفتارواندیشه واحساسات خود ، به اصل زیبائی کشیده میشود و آنرا میجوید، وبدان راهبری میشود .همین اندیشه است که مولوی وحافظ آن را بارها درغزلیات خود، بازتابیده اند :

عشق وطلب ، چه باشد ؟  آئینه تجلی
نقش حسد چه باشد ؟ آئینه معایب . مولوی
درازل ، پرتو حُسنت ، زتجلی دم زد
عشق پیداشد و، آتش به همه عالم زد – حافظ

زیبائی ، در« عشق وطلب » که همان « کشش وجستجو» باشد تجلی میکند، ونقش ونگار میشود .دین که نیروئی ازجانست ، تخم زندگی را که « ارتای هوچهره» باشد، درگفتاروکردارو اندیشه ، نقش میکند و میانگارد. وبدینسان ، گفتاروکردارواندیشه ، آئینه ای هستند که میتوان درآن ، زیبائی ِارتا را جُست وکشف کرد . حتا زشتی کردارها وگفتارها و اندیشه ها نیز ، امکان کشف اصل زیبائی گوهرخود هستند . زیبائی ، کشش به پیدایش ونقش شدن دارد . زیبائی یا حُسن ، درکجا ودرچه ، پدیدار میشود ؟ در نقشی که میکشد و انسان را به جستجو میانگیزد، تا ازآن نقش ، اصل زیبائی را کشف کند. کرداروگفتارواندیشه واحساسات،همه نقش=آئینه هستند . درنقش، میتوان اصل وذات را یافت . درهرکردارو گفتارواندیشه اِی ، کشش (=عشق ) و طلب (= جویندگی ) است ، ودرآنها، زیبائی ِارتا (=هوچهره )، نقش وچهره ونگار میشود. واین نقشها ( کرداروگفتارو اندیشه واحساسات) ، آئینه ای هستند که میتوان درآن اصل زیبائی ( هوپری = هوفریان = آتش جان ) را جُست ویافت و کشف کرد وفراخواند . این، « پـری خوانی » شمرده میشد .

« خود » را تو نمیدانی ، جویای پری ، زانی
مفروش چنین ارزان ، خود را به سبکباری
وآن جنی ما بهتر، زیبا رخ وخوش گوهر
از دیو وپری ، برده ، صد گونه به عیاری – مولوی

( عطار درمصیبت نامه ، پری وجن را با هم جفت وانبازمیداند واینهمانی با جان انسان که هوپری باشد ، یا با خودی خود انسان میدهد ). اینست که انسان ، دردیدن کاروگفتارو احساسات خود ودیگران ، نقش هائی می بیند ، و این نقش ها ، آئینه اصل زیبائی درخود یا در دیگران هستند . « دین » درهرانسانی ، هم نیروی نگارنده وتصویرگر کردارها وگفتارها واندیشه هاست ، وهم « آئینه » است ، و میتواند زیبائی خودرا درآنها بجوید وبیابد . واژه دین و « آئینه » چنانچه دیده خواهد شد ، یک واژه اند . چنانچه در یسنا( 26، بند 4 )  این نیرود « دین » خوانده میشود ، ودربندهش ( بخش چهارم) ، همین نیرو، آئینه خوانده میشود . جان ، درآنچه نیروی دینش می نگارد ( نقش ) ، آئینهِ « بینش گوهرخود » را می یابد . جان ، ازخود زنده و موجوداست و « هست » ، چون همیشه خود را درخود، پدیدارمی بیند . او تا زمانی هست که زیبائی هائی که درگوهرش هست ، درنقش ِآئینه اش  میجوید و می بیند ، ودیدن زیبائی های خودش ، اورا  شاد میسازد. پاداش کاروگفتارواندیشه نیک ، این شادی جان در دیدن خودش درآنها هست .

تا انسان، نقش( چهره) خودرا درآئینه خود می بیند ، زنده است ، و هنگامی که دیگر، نقش خود را در آئینه خود، نمی بیند، میمیرد .  آئینهِ خود چیست وکجاست ؟ زندگی ، فقط با دیدن نقش است که پایداراست . انسان، برای زیستن، نیازمند به دیدن نقش زیبائی ِ خود هست . این اندیشه را اسدی توسی در داستانی ازگرشاسپ در گرشاسپ نامه میآورد . درگرشاسپ نامه ، بسیاری از تجربیات ژرف دینی ِ خانواده « سام وزال ورستم وبانوگشسپ » که « ارتائی = سیمرغی » بوده اند، باقی مانده است .

گرشاسپ درسیروسفرش، به بت خانه ای میرود ( ص 453 ) که

درو، شیری از سیم و، تختی بزیر
بـُـُتی کرده از زرّ ، برپشت شیر

این بُـت که سواربرشیر است ، آئینه ای دردست دارد که خودش را درآن می بیند . چرا زنخدا، همیشه زیبائی خود را می بیند ؟ چون دیدن زیبائی خود ، سرچشمه دوام زندگیست . بدین علت هر دردمندی که به این بُتخانه میآید و نگاه به این آئینه میاندازد، وخودرا درآن نمی بیند ، دیگر، زنده نمی ماند ، و اگر نقش خود را درآن ببیند، از درد ، بهبودی می یابد وزنده میماند . خدا ( یا اصل زندگی) همیشه هست ، چون همیشه  چهرهِ خود را درآئینه می بیند . طبعا هرانسانی که تخمی ( جانی ) ازاوست ، تا چهره ( نقش ونگارو زیبائی) خود را درآئینه می بیند ، زنده هست .

بدست آینه ، چون درفشنده مهر   بدان آینه در، همی دید چهر
هرآن دردمندی که بودی تباه    چو کردی بدان آینه در نگاه
چوچهرش ندیدی، شدی زین سرای
ورایدون که دیدی ، شدی باز جای

دیدن ِنقش ، دیدن ِاصل زیبائی درنقش، پیوند یافتن با اصل ناگرفتنی ونادیدنی است ، که اصل هستی است . با دیدن نقش ( چهره)، انسان، تحول ( دگردیسی ) به اصل زیبائی که اصل هستیست ، می یابد . نقش، انسان را به اصل زیبائی که ارتا ( سیمرغ ) است میکشد، و درکشش، به اصل، تحول می یابد وآنچه میجوید، میشود .

همین اندیشه درداستان بهمن پسراسفندیارنیز( دربهمن نامه )، بازتابیده میشود . بهمن که دیگر، دین برهمنی ( بهمنی که ارتا میشود، ، با بهمن زرتشت ، تفاوت دارد) ندارد ، کینه به سیمرغیان میورزد ، ومیخواهد نه تنها خانواده سیمرغیان( سام وزال ورستم وبانوگشسپ وفرامرز)  را نابود سازد ، بلکه میخواهد اثرشان را که دخمه هایشان باشد ، به کلی ازجهان محو کند تا کسی دیگر ازآنها یاد نکند  . با چنین کینه توزی دینی ، سراسرعمر خودرا بسرمیبرد . او پس ازنابود کردن سیستان ودرقفس انداختن زال ، به فکر ویران کردن دخمه های این خانواده می افتد . رستم ، با خرد پیش بینش بهمنی اش، این را پیش بینی میکرده است:

بشهرسمندر کنم دخمه ، ساز    که تاکس نداند ره دخمه ، باز
همی برجهان، سالها بگذرد     زمانه ، به « دین دگر»، بگرود
بیاید یکی شاه گیتی گشای    که اورا نباشد، خرد رهنمای
کجا، نام او شاه بهمن بود    نه بر رای وکیش برهمن بود
( هنوز نیز دراردو، به برهمن که برهما باشد ، بهمن میگویند )
بویژه ، بیاید زکین برسرم    کزآتش بسوزد همه پیکرم
چو« بگشایدم چهر»   ، گریان شود
زکاری چنان ، بس پشیمان شود

آنکه سراسرعمر خود را درکینه توزی با دین ارتائی وخانواده رستم هزینه کرده ، با دیدن چهره رستم ، ناگهان تحول می یابد، و همه کین توزیش با یک ضربه ، تحول می یابد وازکرده های خود ، پشیمان میشود و زندگانی تازه ای را آغازمیکند . هنگامی که اسفندیار درحال مرگ ازرستم میخواهد که بهمن را به فرزندی بپذیرد واورا بپرورد و بشاهی برساند ، ورستم این را می پذیرد ، یکی اورا ازچنین کاری بازمیدارد ، ومیگوید چنین کاری را نکن، ولی رستم برغم آنکه میداند که بهمن پس ازاو به کین وانتقام برخواهد خاست میگوید :

من آن برگزیدم ، که چشم خرد
بدو بنگرد ، ………..« نیک یاد آورد »

من کاری را برگزیدم که هرکسی با چشم خرد بدین کار بنگرد ، این کار را بیاد خواهد آورد ، من را ، نقش وچهره مرا بیاد خواهد آورد. من درکارم ، نقش شده ام ، و چهره یافته ام .دیدن ِ چهره من ، کار مرا واندیشه مرا زنده میکند و تحول میدهد ( جادومیکند ) . ودرست هنگامی بهمن ، چهره رستم را دردخمه می بیند ، دیدن این چهره ، کینه اورا تحول به مهر میدهد ، وازهمه کینه ورزیهایش ، پشیمان میشود . درکارها واندیشه ها وگفتارهای هرکسی ، چهره ونقش او هست .

پیش از رفتن به دخمه رستم ، و گشودن چهره رستم ودیدن او ، درخواب نیز « چهره های فریدون وکیخسرو وسیاوش » را دیده است که اورا ازچنین کاری منع کرده اند . ازخود می پرسیم که با  دیدن « نقشِ رخسار رستم  » و دیدن نقشهای فریدون وکیخسرو وسیاوش » ، چگونه کینه وتعصب شدیدِ بهمن درسراسرعمرش، ناگهان به مهر، تحول یافت ؟ اعتقاد به این نیروی تحول دهنده نقش( چهره ، نگار، دیس )  ازکجا سرچشمه میگیرد ؟

چرا ایرانیان، چنین نیروی شگفت انگیزی ، درنقش ونگارمی یافتند ؟ چرا « نقش یافتن » ، « به وجود آمدن » و « هستی یافتن » بود ؟  چرا انسان از دیدن نقش ، وبا کشیدن نقش ، نقش می یافت، هستی می یافت  ؟ چرا هرچه انسان را میکشد ،  اورا نقش میکند ، و به وجود میآورد ، اورا جادو میکند ؟ کینه توزی بهمن به رستم ، سراسرعمراورا به انتقام میکشد ، ولی این چیست در یاد رستم که اورا میکشد ؟ آیا این یاد قتل پدرش بدست رستمست ؟، یا یاد جوانمردی رستم درباره خودش ،وهمچنین در رویاروئی با پدرش ؟ وچگونه تضاد این دو یادِ همیشه گلاویز باهم ، به زندگی او، پیکر تراژیک میدهند ؟ چرا بخش دراز نخست زندگیش را یاد قتل پدرش، نقش میدهد ، و چرا بخش پایان عمرش را یاد جوانمردی ونیکوئی یا دیدارچهره رستم ، به او نقش میدهد ؟ چگونه یک عمرکینه توزی برای انتقام گیری ازقتل پدرش ، با دیداریکباره چهره رستم ، بکلی تحول می یابد ؟ چون او با دیدارچهره رستم ( یادِ خردمندانه ازکرداراو )، اصل زیبائی را درگوهرخودش ، کشف میکند .  چهره رستم ، آئینه برای کشف زیبائی نهفته درخود ش میشود که دراثر کین خواهی پدرش، دهه ها نمیتوانسته است ببیند . آنچه را بهمن دراثر کینه توزی ، نمیدید وچشمش را بسته بود ، در دیدن چهره رستم ، بیادش آمد واورا جادو کرد . او بیاد آورد که رستم پدراورا درهمان برخورد نخست ، ازمقصد نهفته گشتاسپ ازاین پیکار، بیدارساخت وبدوگفت که این پدرقدرت طلب تست که بنام جهاد دینی برای زرتشت ، ولی برای ابقای شاهی خود و بازکردن تو ازسرخود ، ترا بدین جنگ شوم فرستاده است تا  بدست من نابودشوی ، وهم گناه وبدنامی، به گردن من نهاده شود ، ولی خودش شاه ، باقی بماند. گشتاسپ ترا برای قدرتخواهی خود ، میخواهد قربانی کند وترا بدست کسی بکشد که همیشه نگهبان ایران بوده است :

گرایدون که گشتاسپ ازتاج وتخت   نیابد همی سیری ازروی تخت
همی گرد گیتی، دواند ترا    به هرسختی بر، براند ترا
زروی زمین، یکسراندیشه کرد  خرد، چون تبر، هوش را تیشه کرد
که تاکیست اندرجهان نامدار    که ازتو نپیچد، سر از کار زار
کزآن نامور، برتوآید گزند    بماند بدو تخت وتاج بلند
مکن شهریارا دل ما نژند     میاور به جان من وخود، گزند
زیزدان وازروی من شرم دار  مخوردرمن وخویشتن زینهار
ترا بی نیازیست ازجنگ من   وزین کوشش وکردن آهنگ من

وپدرش اسفندیار، که برای او، دهه ها کین خواهی کرده است ، آن سخنان را ، فریب ونیرنگ ودروغ شمرد ، و به گمان اینکه جهاد دینی درگسترش دین زرتشت میکند وپیروزی ازآن او خواهد شد ، و خواهد توانست با این پیروزی ، پدرش را وادار به واگذاری شاهی بدوبکند، همه کارهای رستم وخانواده اش را برای ایران نادیده گرفت ، و پنداشت که بدون چنین جهادی ، « همه دین زرتشت بیداد میگردد » ، ازآشتی با رستم و زال ، رو برگردانید. همچنین   بیاد آورد که سیمرغ از رستم خواسته بود ، که در کارزار با اسفندیار:

تو خواهش کن و خوبی وراستی     مکوب ایچ گونه درکاستی
مگر( اسفندیار) بازگردد  به شیرین سخن
بیاد آیدش   روز گار کهن
که توچند پوئیدی اندرجهان  برنج وبسختی ، برای مهان
چوپوزش کنی چند ونپذیردت
همی ازفرومایگان گیردت

و برغم «رزمان پرهیزی » تو، او دست ازستیزبرندارد، آنگاه ازروی ناچاری ، با این تیر، چشم اورا نشان بگیر.

همه این رویدادهای پرآب چشم که انتقام کشی ازخون پدر، دهه ها چشم او را پوشانده وتاریک ساخته بود ، از دیدن « چهره رستم » ، بیادش آمد، و این یاد ، اورا جادوکرد، و سراسروجود اورا تکان داد و دست ازکین خواهی که سراسرعمراورا تباه کرده بود ، کشید و زندگی اوبادیدن چهره رستم، ناگهان دیگرگونه گشت .

درجهان پیوستگی،نقش باگوهریااصل، بهم پیوسته اند
درجهان بریدگی، صورت از معنی، بریده است

همان دو گونگی مفهوم « روشنی ونور» ، در رابطه « نقش با اصل » بازتابیده میشود ، به عبارت بهتر، یا روشنی  « پیآیند چسبیدگی نقش با گوهر» است، یا پیآیند « بریدگی نقش ازگوهر» است . انسان ، ازگوهرخودش ، روشن میشود ، نقش میگردد وصورت می یابد ، وسرچشمه ای دیگر، اورا روشن نمی سازدوبه او صورت نمیدهد . در«چسبیدگی نقش با گوهر» ، روشنی ، همان نقش ورنگ ، ازخود گوهراست . گوهر، تحول به روشنی ونقش ورنگ می یابد . جهان ِمجازی ونمود و بی حقیقتی نیست . دوجهان نیست . در جهان ِبریدگی، روشنی ، ازگوهر انسان ، پیدایش نمی یابد ، بلکه اصل وگوهر، که خدا باشد ، روشنی است که درگوهرخودانسان یا چیزها نیست . الله ویهوه ، به انسان ، صورت می دهند ، وبا این صورت ونقش دادن ، اورا روشن میکنند ، و نقشی که ازخودش بروید ، و خودش را با آن اینهمانی بدهد ، باید محو ونابود شود ، چون برضد صورتدهی خداهست .

درادبیات عرفانی ایران ، این دومفهوم ، « نقش چسبیده به اصل » و « نقش بریده از اصل » همیشه درکنارهم و باهم موجودند . چون درخواست« بیوسطگی با حقیقت یا خدا یشان » ، ناچار به قبول « چسبیدگی نقش با اصل » میباشد ، ولی ازسوی دیگر، ضرورت سازگاری با شریعت اسلام ، ناچار به قبول « بریدگی نقش ازاصل » است ، چون الله ، نورالسموات والارض است ، ونور نباید ازگوهرخود ِ انسان ، پیدایش یابد ، که برضد قبول واسطه و پیامبرو کتاب مقدس است . انسان، حق ندارد، خودش به خودش صورت بدهد و از گوهرش ، صورت ونقش او نمیروید .

اینست که آثارعرفانی ، درنوسان همیشگی میان این دو مفهوم از نقش ( خیال ، صورت ، .. ) تاب میخورند . گاهی به این مفهوم می غلتند ، و گاهی به مفهوم متضادش می غلتند ، بی آنکه متوجه تضاد آن دو باهم بشوند، ولی این ابهام نیز، هم سحروافسونی دارد و هم پریشانی وگمگشتگی میآورد . درجامعه ای که قهروخشونت، غالبست ، مبهم گوئی ، ایجاد فضائی باز برای آزادی میکند .  درست این دومفهوم ، با  تصویر دوجهان متضاد باهم کاردارند . آنچه را ما امروزه سکولاریسم می نامیم ، با « نقش پیوسته با اصل یا با حقیقت » کار دارد . نقش را « پدیده = فنومن » میداند، که تحول یابی گوهروحقیقت است ، و مفهوم دوجهان را رد میکند ، و آنکه « گرانیگاه زندگی را در آخرت می یابد » ، با بریدگی نقش ازاصل، وصورت از معنی ، کار دارد . خدا، تحول به گیتی نمی یابد و بریده ازگیتی است . گیتی را بریده ازگوهرخودش ، خلق میکند .

اینست که « نقش ، چهره ، نگار، شکل » در جهان به هم پیوسته ، انسان را به « اصل وحقیقت وخدا » ، پیوند میدهد . نقش وچهره و نگار، به اصل وبه حقیقت وبه خدا ، میکشد و انسان را جویا میسازد و دراین « کشش وجویش به اصل وحقیقت » ، به اصل وحقیقت ، تحول میدهد . دیدن ِ نقش ، جادو میکند ، و بیننده دراین کشش، دگردیسی می یابد . انسان درآئینه ، از درون نقش ، به اصل نهفته زیبائی درآن ، کشیده وپیوسته میشود . خدا یا حقیقت ، نقش ونگارمیشود، تا بکشد وجویا سازد ، تا بسوی اصل زیبائی ودرک آنکه زیبای درهمه گوهرهاست ، کشیده شود ، و انسان ، آنچیزی میشود که میجوید . سیمرغ ( ارتا ) ، درگیتی ، نقش ونگارزیبا میشود ، رنگارنگ میشود  یا آنکه موسیقی وآوازوسرود میشود تا بکشد ودرکشیدن تحول به خود بدهد . انسان از راه دیدن نقش ونگاروچهره ، به اصل ، کشیده میشود و « اصل ، میگردد » . انسان دردیدن نقش ، « دگرگون » میشود ، « دگر دیسی » می یابد، ودراین دگردیسی ها ، زیبا میشود . این شگفتی که ازحالی به حالی شدنست ، جادوشدن نامیده میشد . دیدن کردار و گفتارو اندیشه واحساس زیبا ، نقشهائی هستند که بیننده را جادو میکنند ، تحول میدهند  .

عرفان ، برغم رابطه نسبتا مه آلود و مبهمش با نقش ، رابطه بیواسطه را با خدا وحقیقت ، دردیدن «روی یا رخ ورخسارآنها»  می یابد . درعرفان، خدا ، بیواسطه در رویش ، که گرانیگاه زیبائی( حُسن ) است یافته میشود ، وخدا وحقیقت رابا این روی زیبا، اینهمانی میدهد . به عبارت دیگر، گوهرخدا را « زیبائی میداند که همه جانها را بی واسطه میکشد و عاشق روی خود میسازد » . مولوی میگوید:

بدیدم « حـُسن» راسرمست میگفت  بلایم من ، بلایم من ، بلایم
جوابش آمدازهرسو، زسد« جان »   ترایم من، ترایم من، ترایم
تو آن نوری که با موسی همی گفت:  خدایم من، خدایم من، خدایم

« روی » ، درفرهنگ ایران، چنانکه خود این واژه، بهترین گواه برآنست ، نشان رویش گوهرواصل ، درچهره است . « روی »  همان واژه « روئیدن ورویش » میباشد . واژه « روی » دراوستا « raodha» است که هم به معنای « بالش ونمو » است، وهم به معنای « منظروصورت وگونه وسیما » است ( بارتولمه ) .  تخم وگوهر، میروید، و« روی = چهره وسیما » میشود ، یا به عبارت دیگرروی ، تحول گوهر به نقش است . روی ، آئینه گوهروذات، برای چشم است . چشم درفرهنگ ایران ، هنگامی می بیند که بچشد . چیزی دیده میشود که چشیده ومزیده شود ، آب یا باده یا شیرابه باشد . بینش وروشنی ، پیایند «هنجیدن آب » با تخم چشم ، یا با تخم وجود انسان ( مر+ تخم ) است . ازاین رو هست که عارف ، میخواهد با چشمش، روی دوست ( حقیقت ، خدا ) را ببیند .

گفتار رها کن ، بنگر« آینه عین »
کان شبهه واشکال ، زگفتار برآمد – مولوی

اوعین ، میخواهد که رخسار یار را عیان ببیند . البته این واژه « عین » عربی ، چنانچه دیده خواهد شد، همان واژه « آئینه = چشم = آدینه = دین » ایرانی است ، وبا آن ، عرفان درپیشینه فرهنگی ایران ریشه دارد . و مانند چشم وچشمه آب ، «عین» نیزهردومعنی را دارد . آب ( یا باده ، که درفرهنگ ایران، یکی ازآبهاست ) ، آئینه ایست که تخم درآن ( درآمیختن با آن ) ، نقش وصورت می یابد . مفهوم  امروزه « آئینه » ما ، ریشه در« جهان پیوسته به هم » ندارد . آئینه برای ما ، چیزیست جدا وبریده ازما ، که ما فقط عکس خود را درآن می بینیم . ولی مفهوم آئینه درفرهنگ ایران ، ازتصویر« جهان به هم پیوسته » پیدایش یافته . آب یا باده یا شیرابه ( اسانس جهان ) ، آئینه است ، بدین معنی که  وقتی آب یا باده که آئینه اند ، در تخم یا گوهر، هنجیده شدند ، نقش ونگارپیدایش می یابد .  اسدی توسی درگرشاسپ نامه میگوید:

چو بید است وچون عود، تن را ، گهر
می ، آتش ، که پیدا کندشان هنر
گهر، چهره شد ، آینه شد نبید
که آید دراو خوب وزشتی پدید

« تن » که هم به معنای « زهدان = آبگاه » ، وهم به معنای « آتشگاه » است ، دراثراین حاوی « آب و آتش » بودن ، آئینه است .
تنت ، آینه ساز و ، هردو جهان
ببین اندرو، آشکار ونهان- اسدی توسی

تن، مانند عود وبید هست واین آتش است که بوی خوش آنها را که هنر وچهره ونقش آنهاست ، پدیدارمیسازد . همانسان ، نبید یا می ، آئینه گوهرانسان است که با نوشیدن ، ذاتش، درنقش، پیدا میشود . نبید، آئینه است ، چون با تخم انسان = چهر، میآمیزد، وبا این آمیزش باده وتخم است که نقش ِگوهر را میتوان دید .

این اندیشه از تصویر زهدان= آبگاه برمیآید . در زهدان، تخم یا نطفه ، نخست ، آب می هنجد= آب را میکشد ومیچشد (ab-hanjih ) آنگاه ، روند « صورت یابیdur-hangarih » آغازمیشود و نقش بسته میشود وبه وجود میآید . آب ، آئینه است ، چون ازاو ، نقش پیدایش می یابد .  این اندیشه درسراسرادبیات ایران بازتابیده شده است . درواقع ، جام وپیاله وقدح ، رحم وزهدان شمرده میشوند . حافظ ، پیرمغان را می بیند :

دیدمش خرّم وخندان، قدح باده بدست
واندرآن « آینه » ، صد گونه تماشا میکرد
بیا تا درمی صافیت، رازدهر بنمائیم
بشرط آنکه ننمائی ، به کج طبعان دل کورش
آئینه سکندر، جام می است، بنگر
تابرتو عرضه دارد ، احوال ملک دارا
صوفی ازپرتو می ، راز نهانی دانست
گوهر کس ازاین لعل ، توانی دانست

درآثار عرفانی ، برغم آنکه مفهوم « آئینه = آنچه درخارجست وهرچیزی درآن منعکس میشود »  بکاربرده شود ، این مفهوم « آئینه » است که ازناآگاهبود آنها بازتابیده میشود . طبعا ، آئینه ، معنائی دو پهلویه دارد .

درفرهنگ ایران ، دراثرهمان اصل پیوستگی درتحول یابی ، «چهره » ، ازسوئی ، هم روی ورخ است ، وهم نقش، وهم روشن وآشکارو ازسوی دیگر، ذات واصل وتخم است . خدای ایران، ارتا ، که عنصرنخستین هرانسانی وجانیست ، چیتره ( چهره )  وهوچیتره ( هژیر) و آکات چیتره ( چهرآزاد ) ، گوهروذات واصلیست که خودش تحول به 1- نقش وشکل ونگار و2- به روی ورخ وسیما می یابد . روی ورخ ونقش وشکل ونگارو رنگ ، گستره های جدا گانه ازهم نیستند . خدا ، رنگی (= شیرابه گیاه ) است که رنگ گیاه و روی ورخ ونقش وشکل میشود . « چهر» هم به معنای 1- آشکارو روشن ومعلوم وبدیهی و 2- هم به معنای صورت وچهره و علامت ونشان و3- هم به معنای تخم ودانه واصل وذات وفطرت است . چهر، می چهرد ( چیهرنیتن = chihrenitan ). فطرت و ذات واصل ، نیروی تحول یابی یا دگردیسی درخود دارد .  پیوستگی ِ« روی ورخسار، یا نقش وشکل ، یا روشنی » با « ذات واصل » دراثر تحول یافتن ذات واصل وخدا وحقیقت به رخسار ونقش وشکل و روشنی است . وجود یکی ( نقش ونگار وروی وصورت ) ، بستگی ضروری با دیگری ( ذات واصل وگوهر وحقیقت پنهان وتاریک ) دارد . اصل ، تبدیل به نقش یا رخساریا چهره میشود . « بت یا=Uzdes = یا صنم» به همین معنا دریافته میشد . پسوند « دِس= des» درواژه « uzdes= ُبت » یعنی « شکل وساختار» ، و نام این خدا ، نای به = ئوز = هُوز= خوز= عزّی درعربی بود ( خوزستان = جایگاه خدای نای به ) . پس بُت یا « ئوز – دس » ، به معنای « شکل ونقش ِ خدا » هست . بنا براین اصل پیوستگی ، هرجا نقشی کشیده ونگاشته شود ، اصل آن نیزضرورتا، حضور خواهد یافت ، چون اصل ونقش را نمیشود ازهم گسست . با دیدن نقش وچهره ، انسان به اصل وحقیقت وخدا ، کشیده میشود .  انسان با کشیدن نقش یا علامت مشخصه هرچیزی ، یقین داشت که اصل آن چیز نیزحضور خواهد یافت . این اندیشه ،بنیاد « یاد کردن» « وجادو کردن » بود . این بنیاد مفهوم ِ « جادوکردن » بود که سپس ادیان نوری آنرا بدنام کردند . این بدان معنا نبود که آن اصل ، درخودِ نقش و چهره ، موجود هست، و با این نقش ، اینهمانی دارد . به عبارت دیگر خدا با ُبت ، اینهمانی نداشتند . بت ، نقش خدا بود ، و بادیدن نقش خدا ، خدا ، بیاد آورده میشد و این یاد خدا ، درانسان ، جادو میکرد .  یکی ازاصطلاحات « بیاد آوردن » درپهلوی، پاد دَخشـَگ کردن = paad  daxshag  kardan »  میباشد. دَخشگ ، علامت ونشان وشاخصه یک چیز است .  یاد آوردن ، نقش کردن ورسم کردن علامت مشخصه ونشان آنچیزاست . ولی با نقش کردن این علامت مشخصه ، آن چیز، انسان را به خود میکشد، یا انسان به اصل زیبائی درآن علامت مشخصه ، کشیده میشود، ودرروند این کشش وجستجو، بدان چیزنیز تحول می یابد ، واین « جادوشدن » است .

این اندیشه ، پیآیند مستقیم « تحولات ذات وگوهر( چیتره) ، به نقش وچهره وگونه وسیما » هست.

ازاین رو، افروختن آتش(= آذرفروزی ) درفرازکوه یا دربامهای خانه ها ، علامت ومشخصه سیمرغ وبهمن است، که « آتش فروز و آتش زنه » هستند، ازاین رو با بستن یا نگاریدن چنین نقشی، سیمرغ ( ارتا) حضور می یابد. آتش زدن ِپرسیمرغ ، همین آتش افروزیست که قرین حضورسیمرغست . چون سیمرغ با زدن بالهایش به هم، آتش میافروزد . وای( باد= باز= مرغ )، چون می جنبد، ایجاد گرمی میکند .  بنا براین زال، سه مجمر( کانون) آتش درفرازکوه میافروزد تا سیمرغ بیاری رستم ورخش ِ خسته و آزرده شده بشتابد.  سیمرغ ، برتارک البرزآشیانه دارد . این علامت مشخصه اوست . بنابراین برفراز نیزه ِهمه درفشها، مجسمه سیمرغ را نصب میکردند ( همچنین برفراز ِ درفش کاویان ) تا با حضور سیمرغ ( که نامش، پیروز بود ) ، درنبرد، پیروزبشوند . به همین علت ، وقتی سیمرغ ، تیرگز را به رستم میدهد ، برتارک سر رستم می نشیند . یعنی، خدا ی پیروزی با اوست، واو به یقین، پیروز خواهد شد . همچنین « پرسیمرغ » که نشان « جفتی وانبازی گوهرخداست» و مشخصه وجود اوست ، نقشیست که حضورسیمرغ را تضمین میکند . همچنین ، بانگ نی و آهنگ موسیقی و خوشنوازی و خواندن آوازوسرود، که « یشتن ویستن » باشد ، ایجاب حضور سیمرغ را میکند. هرجا ، آوازوموسیقی ورقص وشادی هست، خداهست . باافروختن آتش و با خواندن سرود وترانه و نواختن نی وموسیقی ، سیمرغ ، حاضرمیشود . اینها نقش یا « دخشگ یا چهره وروی » او هستند . این « پیوستگی نقش با اصل» ، گرانیگاه اخلاق ( خوشرفتاری ) ورابطه انسان با اجتماع وطبیعت وگیتی وتاریخ ( روزگار) بود .  انسان، درتغییر نقش ، غنای اصل وحقیقت وخدا را می یافت . او درهمه این نقشها ، خود را متصل به اصل وخدا وحقیقت میدانست .  این اندیشه که خدا ، درکردارها وتغییرات واندیشه ها ، نقش میشود ، ارزش اندیشه ها وکارها وگفتارها وتغییر وتحول و تنوع را میافزود .  اینها بایستی ، تحول یابی « گوهرخود = ارتای هوچیتره یا زیبا » باشند .  گرانیگاه اخلاق و رفتاراجتماعی ، زیبائی ، یا به عبارت دیگر، کشش اندیشه ها و کردارها و گفتارها میشد . گرانیگاه دین ، موسیقی و مجسمه ورقص و آواز وموسیقی میشد .

سیمرغ یا ارتا که « چیتره = چهره » ، که سیرنگ ( = رنگ ) که رود ارنگ ( رنگ= شیره گیاهان ) که سریره ( رنگین کمان= رنگارنگی ) هست ، درچه چیزها ، نقش می بندد ؟  درآنچه  دیگرگون میشود (= تحول می یابد ) ، گونه اش ، دیگرسان میشود . این بود که تغییر، مثبت شمرده میشد . او درهرچهره و گونه وروی یا سیما نقش می بندد ، چون گونه وروی و سیما، ضمیر یا اصل ، درغنایش، درتنوعش، درتغییراتش ، پیدایش می یابد . ازاین رو بود که عرفان ، در « روی دوست » ، اصل وحقیقت وخدا را میدید . گونه وروی وچهره ، غنای رنگارنگ و گوناگونی درون هست . اینست که خدا وحقیقت واصل ، درست درگوناگونی روزگار، درگوناگونی کردار وگفتارواندیشه ، درگوناگونی احساسات وحالات ، درگوناگونی حواس جسم وضمیر، نقش میشود ، ودراین گوناگونیها و تغییرات و گشتها ست که میتوان حقیقت واصل وخدا را شناخت ویافت .

این بررسی ادامه دارد

VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC — VIEW THIS ARTICLE AS PDF

پاسخ دهید