VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC — VIEW THIS ARTICLE AS PDF
منوچهرجمالی
اندیشه های روز به روز
(9)
همه چیز را همگان دانند
وهمگان ،«هنوز زاده نشده اند» بزرگـمهر
…………….
دموکراسی برپایه «بینشِ همگانی»
نقش ِآیندگان،درتاسیس حکومت
…………….
درفرهنگ ایران، آموزگارانسان، آزمایش کردن درزمانست
……………
ما بینشی را نمی پذیریم
که حق آزمودن
وتصحیح کردن آنرا نداریم
«بخش یکم گفتار»
درشاهنامه ، سیمرغ ( که همان ارتا وخدای ایرانست ) به زال، بجای دادن یک کتاب ویا شریعت ویا آموزه دینی ، یک رسالت میدهد ، وآن اینست که « یکی آزمایش کن از روزگار» . تنها آموزگار بینش تو ، آزمایش کردن در روزگاراست . تنها معیارتو، برای رسیدن به بینش حقیقت، اینست که با خرد خودت، در روند زمان درگیتی ، بیازمائی. وآزمایش، همیشه رویارو با امکانات تاریک وناشناخته ومجهولست . طبعا ، درهرآزمایشی ، امکان آن هست که انسان اشتباه کند و کژ برود ولی درکج روی ، ازکج بودن آگاهی می یابد ، وهمین آگاهی ازکژی ، که درد زا وناخوش آیند است ، خودش، راه را به تصحیح آن میگشاید . توانائی دریافت کـژی ، بُن کشف راستی ودرستی است . روشنی ، همیشه از تاریکی ، زائیده میشود ، چون تاریکی ، آبستنی است . هراشتباهی ، تاریکی آفریننده است ، که آبستن به بینش به درست هست . اشتباه نیز، ارزش دارد.
واژه « پشیمان » دراصل « پس – مان = پس اندیشی » است . پشیمانی ، این نیست که انسان خود را سرزنش کند و خود را بنکوهد و ازنقص وعجزخود، ناله وشکایت کند ، بلکه پشیمانی ، « پس + اندیشی » است . پس ازآنچه رویداده و آزموده ، انسان به آنچه رویداده ، میاندیشد ، تا راه تصحیح کردن آنرا ، با اتکاء به نیرومندی نهفته درخود بیابد . پیدایش روشنی وبینش ، ازتاریکی اشتباهات است . ما درگذر از اشتباهات ، به بینش میرسیم . کسیکه هیچ اشتباهی نمیکند، به هیچ بینشی نیز نمیرسد . اشتباه ، درد میاورد و درد ، دردِ زه یا درد زادن یا درد آفریننده است . این سخنی را که سیمرغ به زال گفت ، این رسالتیست که خدای ایران ، به همه انسانها داده است . آزمایش درزمان ، « تنها آموزگار» و «تنها مرجع رسیدن به بینش حقیقی » است . سیمرغ ، زال را که فرزند وجفتش هست ، به عنوان ، پیامبروفرستنده ، نزد مردم نمیفرستد، تا اوامرو نواهی اورا که زاده از« همه آگاهی ودانش بیکران وخطا ناپذیراوست » به مردم برساند ، بلکه میگوید که ای انسان ، تو فقط یک مرجعیت برای رسیدن به بینش حقیقت داری وآن آزمودن در زمان هست . تو ازاین ببعد، هربینشی را هم که به تو عرضه میشود، بیازما ، و ببین تا چقدربا آزمایش خودت ، میخواند و چقدر باید آنرا تصحیح کرد و اگر اساسا با آزمایشهای تو نمیخواند ، بدون آنکه آنرا ، باطل وکفرو دروغ بخوانی ، کناربگذارتا باز بار دیگر آن را ازسر بیازمائی . چرا سیمرغ ، دم از مرجعیت پیامبرانش یا فرستادگانش نمیزند . چون درفرهنگ ایران ، بینش هرانسانی ، بینش مستقیم خدائی ( ارتائی = سیمرغی ) هست . «خدا» که « ارتای خوشه= اردیبهشت » وهژیر( هوچیتره = تخم خوب ) هست، همان« تخم آتش » هست ، که آتش جان هرانسانی ( ارتا ) میباشد، و روشنی وبینش ودانائی ، روشنی است که ازاین آتش جان ، یا زندگی می تابد . همه انسانها ، بینش خدائی داشتنه اند و دارند و خواهند داشت . خدای ایران ، کانون آتشی است که هراخگری ازاین کانون ، تبدیل به جان هرانسانی میشود . و روشنی که ازآتش جان هرانسانی ، درحواسش وخردش ، فرامی تابد ، بینش مستقیم خود خداست . خدا ، درهربینشی هست . ولی خدای ایران ، خدای همه دان وهمه آگاه نیست . اهورامزدای زرتشت ، چنین خدائی بود ، نه ارتا یا سیمرغ که خدای زال وسام ورستم بوده است . خدای ایران ، خدائیست که تخم آتش، درتن هرانسان میشود ، و تحول به« زندگی درزمان درگیتی» می یابد . روشنی یا دانش، ازآتش خدا درجانها ، همیشه درروند زمان ، زاده میشود . روشنی درفرهنگ ایران ، ازتخم است ، وانسان (= مردم = مر+ تخم ) اصلیست که این بینش، درروند زمان ، درتنوع وگوناگونی ، درانسانها پیدایش می یابد ، و این بینش ها درتاریخ ، رنگین کمانی از بینش ها میگردند .
این بیش های متنوع ورنگارنگ ، برضد همدیگرنیستند و جای پیدایش دیگری را درآینده ، تنگ نمیسازند ونمی بندند . بلکه بینش پیشین ، راه پیدایش تازه بعدی را که به کلی با بینش پیشین تفاوت دارد ، نمی بندد ، بلکه میگشاید . آنچه را ادیان نوری ، خطاپذیری انسان ونقص ِبینش انسان میدانند ، سیمرغ ، به گونه ای دیگر درمی یابد . غنای گوهری انسان که همان خودِ ارتا ( آتش جان = سیمرغ= خدا ) هست ، نیاز به زمان، یا به روند زمان ، به همه گستره ِ آینده دارد ، تا بتدریج ، دربرخورد با رویدادها تازه ، با جفت وانبازشدن با تجربیات تازه ، خود را ازنو درهزاران شکل ، بگسترد ودرهرجائی وزمانی ، پیدایشی دیگر یابد . فطرت یا بُن انسان ( اخو) ، در روند زایش ِبینش وروشنی درزمان ، درتجربیات تازه ، خود را میگسترد . فطرت من ، در بینش امروزی من ، نمی گنجد ، و این ضعف بینش من ، ونقص فطرت من نیست . این ناگنجائی در بینشهای خود ، از غنای نهفته وآفریننده او سرچشمه میگیرد ، که نیاز به آینده دارد . اشتباه کردن ، پیآیند پیدایش تدریجی غنای فطرت انسان در بینش هایش هست . همه بینش ، یکجا دریک زمان ، با یک فوران ، ازهیچ انسانی ولو برگزیده خدا هم باشد، نمیجوشد . خود خدای ایران ، گوهریست که در روندِ پیدایش در زمان ، خود را میگسترد . خدا ، نیاز به آینده دارد ، تا خدا بشود . خدای ایران ، درآغاز، خدا نیست بلکه در سیر درزمان، خدا میشود . اگر زمان ، پایانی میداشت ، خدا نیز درپایان زمان ، خدا میشد ، ولی درفرهنگ ایران ، زمان ، همیشه ازنو آینده را میزاید، وخدا نیز ، هیچگاه خدا نمیشود ، و بینش خدا ، همیشه ازنو تازه میشود و دراین تازگیهایش ، شگفت انگیزاست. خدا درایران ، هیچگاه خدا نمیشود ، چون هیچگاه پیدایشش ، تمام نمیشود و این درپایانی که هیچگاه نمی آید هست که خدا ، میتواند خدا بشود . بینش ودانائی نیزهیچگاه ،« یک کل وتمامیت » نمیشود ، و دستگاه بسته نمیشود، و « صندوق معلومات » نمیگردد .
خدای ایران ، مانند الله یا اهورامزدای زرتشت نیست که درالست ،« روشنی بیکران» یا معلومات ثابت ومعین دریک لوح محفوظ، یا جفریا صندوق یا کامپیوتری، « یک کل درتمامیتش » باشد . خدای ایران ، همیشه درحال بینشی تازه شونده و همیشه جوینده است ، نه کسیکه همه چیزهارا ازپیش میداند ، و برپایه این معلومات ، که نامش را «علم» میگذارد ، جهان وشریعت را میآفریند . این تصویر خدا و معلومات ازپیش آماده ، و یا مفهوم حقیقتی را که ازاین تصویر پیدایش یافته ، باید دورانداخت تا فرهنگ ایران را درست فهمید . خدای ایران، زندگیست که درروند زمان درگوناگونی وتنوع ، پیدایش می یابد و درزمانهای آینده ، طیف روشنی وبینش های او ، فراخواهد گسترد ونو ها خواهد آورد که درگذشته نبوده است. خدا ، انسانها میشود و در بینش انسانها درزمان ، میافروزد وتنوع می یابد .
این درهمان تصویرخدای ایران ، ارتا ( سیمرغ ) داده شده است . ارتا ، ارتای خوشه یا «وشی» هست . انسان که مردم ( مر+ تخم ) باشد ، به معنای آنست که « تخم ارتا » هست ، جان هرانسانی ، آتش جانش ، تخم ارتا هست، و این آتش خدائی( خدا، کانون اخگرهای آتش است ، نه روشنی بیکران ) درهرانسانی هست که سرچشمه روشنی ودانش وبینش در تنوعش هست ، چون تخمهای ارتا ، گوناگون ومتنوعست . هرانسانی، استعداد آنرا دارد که سرچشمه بینش ودانش وشناخت وروشنی دیگری باشد .
چگونه اهورامزدای زرتشت ،
«ارتا » را از خدائی انـداخت ؟
چگونه با« انداخته شدن ارتا ازخدائی»
تصویر انسان وبینش، واژگونه شد ؟
در بندهش، دیده میشود که « ارتا » ، نخستین امشاسپند است که « اهورامزدای زرتشت » را ، به عنوان آفریننده خود ودیگرامشاسپندان می پذیرد . این صحنه تئاتر، درواقع صحنه استعفا دادن ِ خدای اصلی ایران ، ازخدائی و کناره گیریش ازخدائیست . به عبارت دیگر، خدا، خودش را ازخدابودن میاندازد ! درچهارچوبه فرهنگ ایران ، کاری را که محمد وموسی کردند ، نمیشد انجام داد . خدای تازه وارد نمیتوانست ، همه خدایان پیشین را ازنیایشگاه ، یکباره بیرون اندازد وآنها را طرد وتکفیرکند . بلکه دراین کار، بحسب ظاهر، لطافت وفرهنگ نشان داده میشد . خدای پیشین یا خدایان پیشین ، خودشان با رغبت! از آفرینندگی ، استعفا میدادند، و خدای تازه وارد را ، به عنوان آفریننده خود! می پذیرفتند ، آنگاه خدای تازه وارد، لطف میکرد وآنهارا گماشته وماءمور همان کارهای سابقشان میکرد . آفریننده پیشین ، تبدیل به گماشته وماءمور کنونی میشد .همینکه « ارتا » ، اهورامزدا را به عنوان آفریننده شناخت ، این معنا را داشت که همه خدایان ایران که ازاو میروئیدند، یکجا اهورامزدای زرتشت را آفریننده خود میدانند، وازاین پس ، فقط گماشته وماءمور اهورامزدای زرتشت هستند . بدینسان ، ارتا ، با دست خود ، خود را ازخدائی میاندازد و تابعیت او را می پذیرد. این باشیوه اسلام که همه خدایان را ازکعبه بیرون انداخت و درهم شکست وطرد کرد ، فرق کلی دارد .
علت پیدایش این شیوه ، اصل قداست جان بود . قداست جان، دست خدای تازه وارد را از تجاوز وقهر وتهدید به خدایان پیشین می بست . تنها راهی که برای آنکه خدائی ، جانشین خدای پیشین بشود ، این بود که خود خدای پیشین ، ازخدائیش دست بکشد، وبه دلخواه ، گماشته ودست نشانده خدای تازه بشود. راه دیگربرای طرد خدایان پیشین آن بود که پهلوانانی که موءمن بدان خدای پیشین بودند ، با دست خود، دست به جنایت میزدند و خدایشان را میکُشتند ، تا دست خدای تازه وارد ، آلوده به کشتن نشود . « پـَری کُشی دراوستا که همان کشتن زنخدا ، سیمرغست » ، همه برپایه این منطق ازموبدان زرتشتی ، روایت شده است . همچنین درشاهنامه درخوان چهارم ( خوان میانی درهفت خوان ، که درست نماد پیدایش ِ مهرمیباشد ! ) ، رستم ، خدای خود را که همان پـری است، با دست خودش میکشد . دیدارسیمرغ درخوان چهارم ، تبدیل به صحنه کشتارسیمرغ ، که دایه رستم است ، به دست خود رستم میگردد که بزرگترین جنایت است .
موبدان زرتشتی همین شیوه را نیز دربندهش ، درمورد « خرد انسان » بکاربرده اند . نخستین کاری که انسان (جفت مشی ومشیانه ) ، درآفرینش میکند ، آنست که « میاندیشد» . این کار، به معنای آنست که گوهروفطرت انسان ، « خرد اندیشنده » است . ولی نخستین اندیشه ای را که این خرد انسانی میکند، چیست ؟ او میاندیشد که اهورامزدای زرتشت ، آفریننده جهان و«آبادسازنده گیتی » است . انسان میاندیشدکه اهورمزدا هست که مبدع مدنیت انسانیست . یعنی اینکه خرد انسانی خودش ، توانائی وحق ساختن مدنیت را با خرد خودش ندارد . درست وارونه این تصویرزرتشتی ، تصویرانسان درفرهنگ ارتائی بود که جمشید ( ییما= نخستین انسان فرهنگ ارتائی ) باخرد خود، مدنیت را درگیتی میآفریند . ولی دریزدانشناسی زرتشتی ، خرد نخستین جفت انسانی ، همین ویژگی بنیادی خرد انسانی را ازخرد خود، سلب میکند، وآن را ویژه اهورامزدای زرتشت میسازد . خرد ، ازآنچه « خرد را ، خرد میکند » ، دست میکشد، و بنام نخستین عمل گوهری خرد ، « ایمان به اهورامزدا » میآورد ، و ایمان آوردن به اهورامزدا را ، خرد ورزی واندیشیدن بنیادی خود، نام می نهد . خرد ، خودش تبدیل به ایمان میشود ! بدینسان ویژگی بنیادی خرد دراندیشیدن ، تا بعیت از اندیشه های اهورا مزدا میشود . خرد ، دریک ضربه ، اندیشیدن را تحول به « ایمان » میدهد ، ولی هنوز ایمان را ، « خرد ورزی واندیشیدن » مینامد ومیشناسد . ازاین پس ، « خرد» ، نامی برای « ضد خرد ، ضد اندیشیدن » میشود .
خرد ، خودش ، دست از آفرینندگی و ابداع مدنیت وآراستن گیتی وآفرینش شادی در زندگی میکشد، و این « خود زنی ، خودکـُشی » را ، گوهر اندیشیدن میداند . خرد، حق ابداع وآفرینندگی و نوآوری وساماندهی و جهان آرائی را ، ازخود میگیرد و این کار، «نخستین اندیشه خرد» او میشود . خرد میاندیشد که خود، نمیتواند بیندیشد و این خداست که باید برای او بیندیشد، و اگرچنانچه خود بیندیشد، اهریمن میشود وکاری اهریمنی میکند وبلافاصله به دوزخ انداخته میشود .
این گونه « خردی که بنام خرد ، برضد خرد برمیخیزد» هرچند با یزدانشناسی زرتشتی آغازشد ، ولی درتاریخ تفکرانسانی، کاری متداول ورایج گردید . « خرد ضدخرد » ، درهمه ایدئولوژیها وعقاید ، وطن دارد . درست خرد ، با اعتقاد به آن ایدئولوژی ومکتب ومذهب وفلسفه وآموزه علمی ، ضدِ « خود اندیشی وخود آفرینی و نو آفرینی» میشود . به عبارت دیگر با نخستین اندیشه بنیادی خود، خود ُکشی میکند ، ولی این خودکـُشی مداوم خود را، درایمان به آن مکتب ومذهب وعقیده ، « خرد ورزی واندیشیدن » نیز مینامد . چنین خرد وچنین اندیشیدنیست که بزرگترین دشمن آزادی واندیشیدن و اصالت انسانست . خردیست که دراندیشیدن، تبدیل به ایمان شده است ، ولی خودرا میفریبد که هنوز خرد مند وروشنفکراست .
البته این عملی را که بندهش به نخستین جفت انسانی درکردن نخستین اندیشه نسبت میدهد ، درواقع ، عملی نیست که یکبار برای همیشه روی بدهد ، بلکه « خرد، یکبار برای همیشه، برضد خودش برنمیخیزد ، ویکبار برای همیشه ، خودش را ازاصالت نمیاندازد ، و خودش را همیشه از اندیشیدن منع نمیکند وبازنمیدارد » ، بلکه همیشه این تنش وکشمکش وکشاکش ونوسان ، درگوهرخرد ، هست . خرد یک موءمن ومعتقد به هردین یا مکتب فلسفی یاایدئولوژی ، همیشه باید خردش را ازنو، سرکوبی کند ، و درهرکاری ، حق ابداع وابتکاررا ازنو، ازاو بگیرد . این کار همیشگی ومکرر ِخرد، در هرگونه ایمان واعتقاد به هر دینی وایدئولوژی و مکتبی ومسلکی میشود . خرد ، باید درهرتجربه ای وهرادراک حسی ، ازنو، ازخود ، سلب آفرینندگی کند . وسلب حق وتوانائی آفرینندگی از« اخو=بُن زندگی» کند که ، چیزی جر آفریدن دوزخ ( دژ+ اخو) درزندگی ودرخردِ خود نیست . خرد، دراندیشیدن هراندیشه ای ، ازخود ، حق وتوانائی نواندیشی را میگیرد واززندگی خود ، دوزخ میسازد . ولی خردِ هیچ موءمن ومعتقدی ، درهرآنی وهمیشه ، چنین رفتارنمیکند، وگاه گاه و ناگاه و ناخود آگاه ، خودش را ازاین قید تابعیت رها میکند، و لحظه ای به خود میآید و خودش میاندیشد( سرکشی های آنی میکند) و دراین آنات ، آزادی خود را درمی یابد. او همیشه مانع خود اندیشی ونواندیشی خود نمیشود. حتا دروااندیشیدن ِ اندیشه هائی که قدرت ازاو میخواهد ، آنگونه وآن شیوه نمیاندیشد که ازاوخواسته میشود . چنانچه دربندهش دیده میشود که هنوز خرد ، به «همه آگاهی اهورامزدا درایجاد مدنیت» اعتراف نکرده ، اندیشه وارونه اش را میکند ، اندیشه وارونه اش به خرد او « میتازد = جاری میشود، درخرد او موج میزند » . خرد ، برغم ایمان واعتقادش ، درزی وشکافی ورخنه ای برای گریزناخود آگاهانه از تابعیت واسارت خود می یابد. اینست که خرد، همیشه در دوره های حاکمیت واستیلای ادیان و ایدئولوژیها ، درهمان اصطلاحات ومفاهیم دینی ومذهبی ومسلکی وایدئولوژیکی ، چیز دیگری میاندیشد ، و ازهمان اصطلاح ومفهوم متداول ایمانی واعتقادی ، چیز دیگری میفهمد . هراصطلاحی را میتوان گوناگون ، تاءویل وتفسیرکرد، ودریافت . خرد به آسانی ازتفسیرخشک وتنگ ، به تاویل ِگشوده وفراخ میرود . یکی از راههای گسستن از هرایمان وعقیده ای ، سرازیرشدن ازتقسیرکلمات ، به تاءویل گشوده آنهاست . فقها وعلمای دین ، قرآن را تفسیرمیکنند تا پای بند ایمان بمانند ، وعرفا ، قرآن را تاءویل میکنند ، تا فراسوی « کفروایمان » بروند. خردِانسان، میکوشد درظاهر، درآن عقیده وایمان بماند ، ولی تا واقع ، ازآن عقیده وایمان ، بگسلد . هراصطلاحی، که درآغاز با تعریف دقیق ، ازهمه سو مرزبندی شده ، و جزو محکمات است ، ناگهان مانند غربالی پـُرازسوراخ ورخنه ومنفذ میشود، وازهزاران سوراخ آن ، میشود به اندیشه های دیگرو فراتر، رسید ورفت که درآن اصطلاح ومفهوم ، هیچگاه نبوده است .
برای نمونه همان اصطلاح « کفرودین» درقرآن ، که درتضاد باهمند ، درجنبش عرفان ، روی وموئی میشوند که درآمیزش باهم ، «اصل زیبائی ِ حقیقت واحد » را میآفرینند ، و حقیقت واحد را درست در فراسوی کفرها ودین ها می یابند . این درزها ورخنه ها وشکافها ، این آذرخش ها درآثارمولوی وعطاروحافظ و …. ودرشعرای بزرگ ماست که مارا دوستدار آنها میسازند . در برخورد با آنها وشناخت بزرگی وآزاد اندیشی آنها ، باید « نکته دان ، نکته سنج ، نکته شناس ، نکته جو، نکته یاب ، نکته فهم » بود ، تا غناوبزرگی وشکوه آنهارا شناخت . ولی امروزه دراثرآنکه «مفهوم روشنائی ودانش» در ذهن وروان ما ، عوض شده است ، با « شیوه نکته یابی و نکته شناسی ونکته سنجی » نه تنها آشنا نیستیم ، بلکه به کلی ازآن بیگانه شده ایم . مفهوم « دانش وروشنی ما » ، توانائی « نکته یابی ونکته فهمی ونکته شناسی » را بکلی ازخرد ما سلب کرده است .
دانائی ، برپایه نکته شناسی
( روشنائی ِپیوسته به تاریکی )
دانائی برپایه روشنائی ناب
(روشنائی، برضد تاریکی، وبریده ازتاریکی)
امروزه مفهوم دانائی ما ، نا آگاهانه با « روشنی ناب » گره خورده است . ما هنگامی درباره چیزی، دانا هستیم که تمامیت آنچیزرا روشن ببینیم . دانش ، برای ما، چیزیست که درآن تاریکی ومجهولی نباشد ، وهمه اش ، یکدست دیدنی ومعلوم باشد . این گونه مفاهیم دانائی ، به آموزه زرتشت از«روشنی و دانائی » بازمیگردند . ولی مفهوم « نکته = لک= هولک» درادبیات ایران، در «فلسفه ارتائی – زنخدائی» ریشه دارد .« نـکـتــه» ، چنانچه دیده خواهد شد ، اصطلاحیست که برای « اصل جفتی درتخم » برگزیده شده است . در فرهنگ زنخدائی- ارتائی ، روشنی را از تاریکی نمیشد، برید وجداکرد وبرضد آن ساخت . تاریکی، پدیدهِ مثبت وآفریننده بود . روشنی وتاریکی ( دانائی ونادانی و مجهول ورمزورازوپوشیده ، یا دانائی وجستجو درتاریکی) ازهم جدا ناپذیروجفت وانبازهمند . تخم( اصل، چهره= چیتره ) ،هرچند که اصل روشنی ( دانش ) است ولی خودش ، تاریکست . درتخم ، تاریکی، روشنائی را می پوشاند وپنهان میکند، ولی به آن چسبیده و متصل است. «لکا »که همان لک( نکته ) باشد، به چرم وپوست و تیماج گفته میشود ودرست نام دیگرپوست، درکردی « خوشه= مجموعه تخمه ها » است . خرّم ، خدای ایران ، که همان مشتری است ، پوست جهانست، واین مقام را سپس اهورامزدا وزئوس ( زاوش در ایران )به خود نسبت دادند . سه زنخدای مکه را، محمد درآیات شیطانی ، غرانیق مینامد ( غرانیق العلی ) و غرنیق ، نام « لک لک» است . زنخدا ، مرغ لک لک ( دوتا لک به هم چسبیده = یعنی سیمرغ) است . هنوز درلاهیجان به دختر، لکو یا لاکو میگویند . لکات ، به صورت زن دراوراق بازی میگویند و درمعنای زشتش ( لکاته ) به زن بی حیا وبدکاره گفته میشود . لک ، همان اصل جفتی است که به بسیاری پدیده ها اطلاق میشده است که نمایشگراین اندیشه بوده اند . مثلا به شتالنک یا قوزک پا ( گواز= قوره ) ، لک گفته میشود ، که همان « کعب = کعبه = گره نی » است ، که دوچیزرا ( مانند تاریکی وروشنی … ) به هم متصل میسازد. ودرست همین گره نی ، بیان آن بود که جای تحول( دگردیسی= فرورد ) یکی به دیگری است . تخم که اصل پیدایش روشنی بود ، درست چنین « لک = لکه = نکته » بود . درآن ، روشنی وتاریکی به هم پیوسته بودند وبه هم تحول می یافتند .
« توم » که به معنای تاریکیست ، همان واژه تخم هست . تخم تاریک ، اصل روشنی ودانش است . درفرازهرگیاهی که اوج رویش وطبعا نماد اوج روشنائی است ، تخمی هست که تاریکست ، ولی این تاریکی ، بُن روشنائی تازه است. تخم تاریک که ازنو، سبزشد،ازنو ، روشن میشود . دراین تجربه ، « روشنائی و تاریکی » ، «جفت وهمزاد وانبازو به هم پیوسته اند » . درتفکر زرتشت ، روشنائی درتخم نیست ، بلکه تخم ( انسان= مر+ تخم ) ازروشنی بیکران اهورامزدا ، روشن ساخته میشود . تاریکی ، آفریننده روشنی نیست . درتفکر زنخدائی، هیچگاه نمیتوان، دانائی را ازجویندگی وپژوهش درتاریکی، جدا ساخت . هربینشی ، حامل رمزورازوطلسم نیزهست ، ودرست این تاریکیست که اورا میانگیزد تا بجوید . هیچگاه به دانشی نمیتوان رسید که دیگرنیازبه جستجو پژوهش ندارد . دانا، همیشه جوینده میماند . دانش وروشنی را نمیتوان از تاریکی مجهولات ورموزواسرار برید. هر دانشی ،با خودش تاریکی آفریننده میآورد . خرد، بینش زمانی دارد . زمانی که همیشه ازنو زاده میشود وبینش وروشنائی تازه ای میآورد ، تنها آموزگارانسانست . ازاین رو فردوسی میگوید :
چو گوئی که وام خرد توختم همه برچه بایستم آموختم
یکی نغزبازی کند روزگار که بنشاندت ، پیش آموزگار
واین آموزگار، خود روند زمان( روزگار) در گسترش زندگیست . رام که خدای زمانست ، نام دیگرش « جی » است که معنای « یوغ وهمزاد » را هم دارد . زمان ، تاریکی ( شب ) است که روشنی( روز) را میزاید و روشنی است که تاریکی را میزاید . دراین فرهنگ ،مجهول وسوال ورمزورازوطلسم وگنج نهفته ، دوست داشتنی است . دراین جهان بینی ، اکراهی ازتاریکی ورفتن درتاریکیها نیست . درفرهنگ زنخدائی ایران ، خدا ، همه دان وازهمه چیزآگاه و روشنی ِبیکران ِناب نیست ، بلکه « ابرسیاه وآذرخش باهمست » . خدا ، مجموعه ، یا خوشه تخم ها ( اصل ها ، هو چیتره ) هست، یعنی « خوشه تاریکیهای روشنی زا + وروشنائی های تاریکی زا » هست . خدا ، سیالک ( سه لک ، سالک ، سیلک ) یا « لک = هولک » هست، که همان « نکته » باشد. لک ، گره است که به هم پیوند میدهد که همان معنای « انبازوجفت وهمزاد » را دارد . خدا ، لکه هست ، خال هست . چرا چون نقطه سیاهی برسپیدی ( اتصال سیاه باسفید) است . دراین جهان ، روشنی وتاریکی به هم چسبیده ( لک ) و باهم جفتند ( لک = کفش است، چون کفش ، جفت با پاست. خرد درتن ، پا درکفش است . زمین، لکست ، چون جفت با پای انسان هست ) . درتبری « لک بزوئن ، یعنی جماع » . دانش ( روشنی ) و تاریکی ( مجهول ، جستجو، رمز ورازوطلسم ) ازهم جداناپذیرند . دانشی که مطلق وبیکران ( روشنی بیکران مانند اهورامزدا) باشد، دراین فرهنگ، وجود ندارد . بلکه درهردانشی ، تاریکی .جهل ومجهولات وسئوالات آفریننده هست . هرروشنائی با تاریکی، جفت است . تاریکی ، اهریمنی نیست ، بلکه سرچشمه زایندگیست. این است که دراصل بهمن ، اکوان یا اکومن هم بوده است واکومن به معنای « اصل پرسش » است و چنین بهمنی ، با روشنی بیکران اهورامزدا نزد زرتشت ، ناسازگاربوده است . ازاین رو، زرتشت ، تصویری از بهمن آفریده که با بهمن درفرهنگ ایران ، درتضاد است . بهمن درفرهنگ ایران ، خردیست که اصل شگفت وسئوال وشک است . این فکر که انسان ، میتواند « دانشی تهی ازتاریکی » داشته باشد، به کلی مردود هست . درهر دانشی وروشنائی ، تاریکی نیز هست که رمزو رازو سرّ و لک = نکته هست ، که انسان را به جویندگی همیشگی میکشاند. هردانش حقیقی ، « نکـتـه » هست ، تخم هست، لک هست ، روشنائیست که درخود، تاریکی را هم نهفته دارد ، واین تاریکی هست که ازنو، آبستن به روشنائیست . هردانشی ، آبستن به پرسش ومجهولست . خدای همه دان ، درفرهنگ ایران ، وجود نداشت . ونمیتوانست حکومتی برپایه خدائی همه دان که واسطه ای دارد که درکتابش کل حقیقت وروشنی هست ، بناشود . خداهم جوینده وسالک ( سه + لک ) بود . کتابی که حاوی کل حقیقت ( کل روشنائی ) باشد، وجود نداشت . دستگاه فکری وعلمی که همه دنیا ومسائل را روشن کند ، وجود نداشت .
ما با مفهوم دانائی خود هست که ازوجود تاریکی درآن ، میترسیم . نادانی وجهل را بد میشماریم وتحقیر میکنیم . وقتی خدا ، درمعبد دلفی دریونان گفت که سقراط ، داناترین انسان است ، سقراط درست درآتن بدان پرداخت که نشان بدهد، خدا ، اشتباه کرده است، ودیگران ، دانا ترازاو هستند . برای ما ، درراسیونالیسم نباید ایراسیونالیسم باشد . برای ما عقل ودل و عشق جنسی وعواطف وسوائق ، باهم ناسازگارند. درونسوگرائی با برونسوگرائی درتضادند ، ودرونسوsubject از برونسوobject، ازهم شکافته است . ولی« خرد» ، در فرهنگ ایران ، جمع اینها باهمست . خرد، پائیست که درکفش ( لک) تن هست . دردانش ما نباید رمزو رازوسرّ باشد. ماخجالت میکشیم که بگوئیم در دانائیهای ما ، درکتاب مقدس یا مرجع ما، خیلی ازناشناخته ها ونادانیها ومجهولات هست . « آبستن به دانش مجهول بودن » ، ننگ است . ولی فرهنگ زنخدائی چنین نبود . دانش من ، روشنی من ، در اثرتاریکیهایش ، اشتباه میکند ، کژمیرود . آزمودن ، راه جستجو است . دانائیهای انسانی مانند دانائی خدا، آبستن به مجهولات است . درهرروشنائی ، تاریکی ای هست که آبستن به روشنائی تازه هست، ورفتن دراین تاریکی مجهولاتست ، که هردانائی ای با خود میآورد . این است که « نکته = لک » روشنائی را به تاریکی و تاریکی را به روشنائی ، متصل ، وبا آن جفت میسازد . اینست که دراین فرهنگ ، درهربینشی ، نادیده ای هست . درهرگفته ای ، بسیاری ناگفته ها هست . دانائی ودانش ، چنین معنائی داشته است . به قول ابوسعید ابوالخیر:
اسراروجود ، خام وناپخته بماند
وآن گوهر بس شریف ، نا سخته بماند
هرکس به دلیل عقل ، چیزی گفتند
« آن نکته که اصل بود » ، نا گفته بماند
این ناگفته ماندن درهرگفته ای ، هویت وگوهر « دانش ودانائی » را معین میساخت . این ناگفته ماندن اصل، درگفته است که انسان را جوینده میکند . داننده ، باز جوینده میشود. هربینشی ، نکته ( لک) است . هربینشی ، پوست و لاکیست که درعین« سطح روشن وزیبا بودن » ، رگ وپی وخون واستخوان وگوشت ومغز را میپوشاند ورازورمز وسرّ میکند .
زیبائی که انسان را میکـشد ، تنها « حسنی» نیست که درمحسوسات حواس ماآشکاروروشن ومعلوم هستند .
بس نکته ، غیرحسن بباید که تاکسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود ( حافظ )
دریک مشت استدلالات عقلی وروشن وواضح ، آن نکته اصلی ناگفته میماند ، که در یک ناله ناقوس ترسایان ، واز سخن یک مغ ِ کافر، میتوان شنید
روگوش کن از « زمزمه ناله ناقوس »
آن نکته ، که ارباب خرد ، واله ازآننند
ازمغبچگان ، میشنوم نکته توحید
وارباب خرد ، معنی این نکته ندانند ( خواجوی کرمانی)
(ازمغی که برایش سه وسه خدا ، درخت واحد خداهست. شرک ، توحید است ، میتوان « نکته توحید» را شنید ) .
نکته درست درشبیست که روشن است، واین شب درمیان روزیست که تاریکست . شبستری میگوید :
چه میگویم : که هست این نکته باریک
شب روشن ، میان روز تاریک
درست مولوی ، گوهروفطرت اصلی انسان را همین « نکته = لک = اصل جفتی = غرانیق العلی » میداند :
تو کئیی دراین ضمیرم ، که فزونتر ازجهانی
تو که « نکته جهانی » ، زچه نکته ، می جهانی
اینست که مولوی میگوید :
ازما مجوی جانا ، اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقیم ، در « نکته مجازی »
نکته ، مجاز است . چرا ؟ چون مجاز دراصل به معنای راه گذروگلوگاه ( نای ) وبوغازاست که « مجرای زایش باشد . هر« بینشی ودانشی » ، بدین معنی ، راه گذر و مجرای زایش از تاریکی به روشنی است . اینست که هر دانشی ، مجازیست ، گشتگاه تاریکی به روشنائیست . اینست که مجازی ، به غلط برای ما ، معنای « ضد حقیقت » دارد . درحالیکه « المجاز، قنطرة الحقیقة » ، مجاز، پل به حقیقت است . این پل همان مجرای زایش وهمان بوغاز( بغاز) است . ما همیشه از پلهای بینش یا از نکته ها میگذریم .
«اندیشیدن» ، نیز درفرهگ ایران ، گستردن و صورت دادن (دیسیدن ) آنچه دریک تجربه یا تخم ( اند ) نهفته است ، میباشد . هراندیشه ای ، دردرون تاریک خود ، غنای نهفته دارد . اندیشه ، دارنده ِ یک مشت معلومات موجود درخود نیست ، که ما آنرا بفهمیم وبیاموزیم وبپذیریم یا رد کنیم . خرد به هرچه برخورد ، میکوشد آنچه بالقوه درآن، نهفته است بیرون آورد وبگسترد و غنای آنرا فاش سازد . اندیشیدن این نیست که انسان ، چیزی را بخواند و بدان اکتفا کند که « آنچه درآنجا حی وحاضروموجود وروشن است »، دریابد و بپذیرد ویارد کند . اندیشیدن، فهمیدن وآموختن آن معلومات موجود وروشن ، وبیادسپردن آن نیست ، بلکه کوشش برای گستردن غنای نهفته وناشناخته وتازه درآنست . مادرخواندن حافط و زرتشت واقلاتون ونیتچه و
هگل و مولوی ، هنگامی « میاندیشیم » که اینجا وآنجا ، تجربه ها یا بینشهای آذرخشی را بیابیم که تخم هائی هستند که بالقوه ، غنی وسرشارهستند و آبستن به آینده و تازگی هستند . اندیشیدن ، فهمیدن وتکرار معلومات گذشته نیست.
این اندیشیدن نیست . اندیشیدن ، آنست که درآنها « ایده هائی را بیابیم » که آبستن به افکاری ناشناس و تازه هستند که میتوان زایانید وگسترد . اندیشیدنی که فقط « معلومات موجود وروشن » را درآنها میفهمد ومیآموزد وتکرار میکند ، به ناتوانی وفقرخود ، به بی اصالت بودن خود گواهی میدهد . اندیشیدن ، اصالت خود را درسرچشمه تازه شدن ، می یابد. هراندیشه ای برای آنکه میاندیشد، تخمیست تاریک که ازآن میتوان ، اندیشه های نوین وتازه ، گسترد و بدان صورت داد . اندیشیدن درافکاروتجربیات کهن ، دادن امکانات به بروز اصالت ( سرچشمگی ) خود هست . ما در حافظ ومولوی وافلاتون وزرتشت وفردوسی و نیتچه … بسراغ معلومات موجود وحی وحاضروروشن نمیرویم . این اندیشیدن نیست . اندیشیدن ، هرفکری ازگذشته را ، « تخمی= اندی » میداند که آبستن به غنای نهفته ایست و میخواهد اصالت خود را ( سرچشمگی ) درآن واقعیت بدهد . این تجربه از« اندیشیدن » را ما دیگر نداریم . ما درخواندن ، فقط به فکر« یادگرفتن آنچه درآن روشن وموجود » میباشد هستیم . علت نیزآنست که دراندیشیدن ، ناتوانیم . ما فقط دنبال « خوشه چینی » میرویم تا درانبار فکروحافظه خود ، گردآوریم . این عمل ، ازخردورزی واندیشیدن ، فاصله دارد . این بیان ناتوانی اندیشیدن و«فقروجودی» است . ولی اندیشیدن ، فوران اصالت وسرچشمگی خود در برخورد به اندیشه ها وتجربه هاست . درهرتجربه ای و اندیشه ای ، تخمهای آبستن به غنا می یابد ، نه صندوق معلومات . دراثر این ناتوانی وبی اصالتی است که این فکرغلط، درمغزما جافتاده است که باید کل افکارخوب ونوین را یکجا دریک کتاب یا دریک شخص درگذشته ایران ، بیابیم ، تا بگوئیم ایران ، فرهنگی داشته است . البته این فکرغلط ، ریشه درقرآن وسایر کتب مقدسه دارد که ادعا میکنند که حاوی « بینش کل حقیقت » هستند . ولی فرهنگ ایران، درست برضد چنین ادعائی بوده است وهست . فکرخوب سیاسی واجتماعی وافتصادی وحقوقی وارزشهاس لطیف اخلاقی، در روند تاریخ میرویند . اگر درعبارت بزرگمهر، با دیده ژرف بین اندیشیده شود ، میتوان به این بینش راه یافت که « کسی وکتابی وشخصی وآموزه ای » که حاوی « کل حقیقت » باشد نیست ونبوده است ونخواهد بود . « همه چیز را ، همگان دانند و همگان هنوز زاده نشده اند » . این اندیشه ریشه درفرهنگ ارتائی کهن ایران داشته است . هرانسانی ( مردم = مر+ تخم ) ، تخمی یا اصلیست که سرچشمه بینش وروشنائی دیگروگوناگونست . همگان ، سرچشمه بینش هستند ، نه یک کتاب ، نه یک آموزه ، نه یک دستگاه فلسفی وعلمی ، نه یک خدا . ما نباید انتظارآن را داشته باشیم که درزرتشت ومولوی وحافظ وافلاتون وارسطو ومحمد ونیتچه ومارکس وموسی و عیسی …. همه افکارخوب وهمه ارزشهای اخلاقی یا اجتماعی ومردمی را بیابیم . این اندیشه غلطیست که بخواهیم حقایق را ، یکجا بسته بندی شده، مانند معلومات روشن، درتاریخ نزد متفکری یا پیامبری یا شخصی یا ملتی وقومی بیابیم . افکارو ارزشها ، دراین مغزودرآن روان ، دررنگارنگی وتنوع روئیده اند و همیشه بطور تازه ونوین خواهند روئید . همگان هنوز زاده انشده اند و ازآنها نیز بینشها وروشنی های تازه خواهد روئید . این روند رویش تازه به تازه و بازگذاشتن امکانات تازه روئی بینش به آیندگانست که باید به آن ارج گذاشت . اگر چنانچه موءمنان به ادیان، به کتابهای مقدسه خود نیز به همین دید، بنگرند ، وآنهارا « جامع کل حقیقت وروشنی » ندانند ، بلکه « جایگاه رویش افکاروارزشها دربرهه ای ازتاریخ » بدانند ، همه مشکلات اجتماعی وسیاسی وحقوقی واقتصادی جهان حل میشوند.