دسته‌ها
خـرد درپـرتـگـاه

منوچهرجمالی : خـرد درپـرتـگـاه – 3

VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC VIEW THIS ARTICLE AS PDF

منوچهرجمالی

خـرد درپـرتـگـاه (3)

ترس ِاز تحوّل یافتن

عـلـّـتِ پیـدایـش :

1- گر یزازدنیا ( ترک دنیا )
2- احساس تنفراز تنوع وکثرت درهمه گستره ها
3- بی ارزش شدن آبادکردن گیتی
4- تحقیرزن
5- بی ارج شدن انسان ( بی ارج شدن خود)
6- پشت کردن به خوشیها گذرا درزندگی
7- روی کردن به اندیشیدن به ماوراءالطبیعه وآخرت میگردد

با ترس ِخرد از« تحول یابی » ، خردِ انسان  ، تبدیل به « عقل » میگردد، که چیزی را« هست »میداند که تغییروتحول نمی یابد . با ریشه کردن این ترس ازتحول وتغییر ، درروان وضمیراست که انسان میکوشد ، همه چیزهارا دراجتماع  وتاریخ وبینش ، تامیتواند ازتحوّل بازدارد ، تا همیشه با هستها (هستان) باشد . چنین انسانی میکوشد ، همه چیزهارا ، ثابت وسفت ومنجمد وخشک کند ، تا درسفت وثابت وبی جنبش شدن ، آنها را هستی ببخشد .

برای او حقیقت وکمال ، چیزی میشود که هیچگاه تغییرنمی یابد وهمیشه همان هست که بوده است . برای او، چیزی باطل وناقص هست که تغییر می یابد و همیشه چیز دیگرمیشود ، وطبعا نمیتواند به آن اعتماد کند .

ایمان واعتقاد به چنین بینشی درعقل ، به آسانی ناگهان دریک بحران ، تبدیل به تعصب ( خشک اندیشی ) میشود ، چون دراضطراب هست که انسان درمتعصب شدن ، درک اوج هستی خود را میکند . معنای « هستی » ، « تغییرناپذیری » ، و « اینهمان باشی همیشگی » میشود .

این ترس است که سبب گریز از دنیا ، وگریز ازتحول یابی خود ، و گریز ازخوشیهای روزمره زندگی ، و گریز از کوشش در آبادان کردن گیتی ، و گریز از اعتماد کردن به انسانها میگردد ، چون از « تحول یابی آنها » میترسد .

به چیزی که میگذرد وتحول می یابد ، نمیتوان اعتماد کرد ، و زیستن ، درجهان واجتماعی که نمیتوان به هیچ چیزی وکسی اعتماد کرد ، انسان دچار اضطراب ژرف وجودی میگردد . درجامعه ای که اعتماد نیست ،  فقط این زوروقهراست که مردمان را به هم می پیوندد . هرقدرتی اعتماد مردمان را به همدیگر ازبین می برد ، تا به کاربرد قهروزورودرشتی ، برای بقای اجتماع ، حقانیت بدهد . قهرودرشتی وتهدید ، جای اعتمادی را که باید باشد ونیست ، پـُر میکند .  این احساس « گذر» ، بالاخره تبدیل به « احساس حرکت سیل شتاب آمیز» میشود که انسان بی اختیار، ازدرد آن فریاد میکشد :

اختیاری نیست ، فریاد من از وضع جهان
سیل را خاموش درکهسارکردن ، مشگلست ( صائب)

و انسان درچنین روزگاری که زمان وزندگی درآن ، بیقراراست ، هیچگاه احساس آسایش وقراروخوشی نمیکند .

موقوف به آسایش چرخست ، قرارم
هرکار، که موقوف محالست ، محالست

زندگی درزمان ، « هستی باطل » میشود :

این هستی باطل ، چوشرر ، محض نمود است
یک چشم زدن ،  ره زعدم تا به وجود است

این ترس ، از هرچه تحول می یابد ، سبب میشود که از هرچه میشود ومیگردد ،روبرمیگرداند ، و آنرا خوار وزشت و بی ارزش و بی اعتبار وفانی و گذرا میشمرد .

جهان جسمانی ، که « تن کردی » نامیده میشود ، جهان گذرا و بی ارزش میگردد . « تنکردی» ، به معنای « زاده شدن از زهدان » است . آنچه زاده میشود، ازحالی به حالی میگردد . زن که اصل زادنست، اصل تحول زندگیست که به شدت مورد تحقیر قرارمیگیرد . « آل » که خدای زایمان باشد ، خدای تحول است ( آل = حال ) . و درست همان واژه « آل= ئال » است که « حال » شده است ، و هنوز در لغت نامه ، « آله » که همان « آل » باشد ، به معنای « نیزه » است ، و همیشه برای پوشانیدن معنای واژه « نی » ، به جای نی ، « نیزه » میگذارند . زن ، نی است . کانا وگانا ، هم زن  وهم نی میباشد . « نی + زه = زن زاینده » میباشد . نیزه را هم ازنی میسازند . و« نی » ، یا « آل= آله » ، نماد تحول است ( آله = آلة = حالت ) .

نی ، گیاهیست که نخستین تصویر از«حالی به حالی شدن» یا « زمان » بوده است . زمان ، حال هست . درحال هست که آنچه گذشته است ، به آنچه آینده است ، تحول می یابد . درحال هست که گذشته درتحول، به آینده ، می پیوندد . اساسا به دروازه چوگان (مانند فوتبال ) که دومیل بود که درزمین فرو می بردند ، « حال = گـُل » گفته میشد . نام گوی چوگان هم که ازاین دروازه ( حال ) میگذشت ، حال نامیده میشد .

بند نی ، که دو بخش نی را به هم پیوند میدهد همین « آل = حال » هست . درست نام « درخت نی » را به « خدای زمان ، زرون =van +Zr » داده بودند . زمان ، درگره ها وبندهای نی ، ازحالی به حال دیگر، تحول می یابد ودرتحول ، به هم پیوسته است . چون نی ، اصل جفتی است . یک بخش نی ، با رسیدن به« گره= قف= قل » تحول به جفت خودش که بخش دیگراست می یابد وبدان می پیوندد . زمان ، حال هست ، تحولست . درتحول ، چیزی فانی نمیشود ، بلکه همیشه « پیوستگی » هست . زمان ، دراین فرهنگ ، درتحول ، به هم می پیوندد و ازهم پاره وبریده نمیشود . درنام خدای زمان ، زروان ، پیشوند ِ « زر= آزر= آذر= آ- گر» ، نی است . وپسوند ِ« ون » ، به معنای درخت است . زمان ، درخت بند است که پر ازگره = بند = قل = قاف است. هم نی ، هم بند نی « گراو= گرو = گر= غر= قره = نامیده میشود که درکردی به شکل « قه ل » درآمده است .  بنا برخاقانی ،به اقانیم ثلاثه ، یا اصل سه تائی که یکتاست ، « قرقف = قر+ قاف  » گفته میشده است که واژه ای همانند « سئنا = سه نی ، یا سیاک مک = سیامک = سه مک= سماک= سه نی ، مک ، به معنای نی یا نیزه است » میباشد . قرقف ، به معنای سه بند نی ، یا به عبارت دیگر، یک « بند نی = اصل پیوستگی درتحول یابی به همدیگر» است .

پسوند ، قـَف ، همان « قاف = کاف = کاو= کعب = کعبه » میباشد . سیمرغ ، درکوه قاف ( دراصل پیوستگی درتحول یابی ، درزمانی که درتحول یافتن ، به هم پیوسته میشود ) آشیانه دارد . ازهمین واژه « قـر، یا  قه ل درکردی » ، واژه « قل + مون ، بو قلمون » ساخته شده است ، که به معنای « اصل وسرچشمه پیوستگی درتحول یابی » است . این یک اصل است که ، ازحالی به حالی دیگر، میگردد . آنچه درحال اول هست ، درحال دوم ، نیز درشکلی دیگرهست .

اینست که خدا ( ارتا = سیمرغ ) ، برای آفرینش جهان وانسان ، خود را ( جانش را که درهمه افشانده  ) ، تحول میدهد . آتش جان (= جی + یان = خانه جی = خانه رام ، خدای زندگی وزمان ) ، یا ارتا ، یا فرن ( فرنبغ ) ، آتش یا اخگری ازکانون آتشفشان سیمرغ هست ، که افشانده وپراکنده درهمه جانهاست . مولوی ، درغزلی ، « جان » را که درواقع همان اخگری ازمبدء جان وهمگوهرجانانست ، اصل تحول (بو قلمون ) میداند . خدا، یا جانان ، اصل همه جانها ، درهرجانی نیز ، همان اصل تحول یا قلمونست . این « جان » هست که اصل تحول یا « قلمون » همه چیزها ، ازانسانی وحیوانی و نمائی ( گیاهی ) هست .این اندیشه فرهنگ ارتائی – سیمرغی ، به خوبی دراین غزل وسایر غزلهای مولوی باقی مانده است :

رهاکن این همه ، با ما تو چونی
تو« جانی » و، به چونی درنیائی…..
همی پیچی به صد گون ، چشم مارا
به صورت ، صد جهان را می نمائی
زمانی ، صورت زندان وچاهی
زمانی ، گلـستان ودلـربائی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی ، درختی وعصائی
به دست تست ، بوقلمون ، همه چیز
زانسان وزحیوان و نـمائی
سئوالی چند دارم ازتو ، .. حل کن
که مشکل های مارا تو مرتجائی
سئوال اول آنست ای سخندان
که هم اول ، هم آخر، جان مائی
چواول هم توئی و آخر، توئی هم
زکی دانم ، وفا و بیوفائی
دوم : آنست آن ، کت دوم نیست
که رنج احولی را تو تیائی

این جان ، این نخست عنصر( این اصل زندگی = اخو= فرن  = جی = ارتا ) که « وهو فرنفتار» با آتش جان باشد ، « فرن+ افتار» است . اوست که « او- تار= افتار= ابدال » ، خودش ، تشخص درهرجانوری وانسانی و نباتی می یابد ( خودش را به انسان وجانور وگیتی ، تحول میدهد ) . و همین « او- تار» درتلفظ دیگر، « افتار= افتری = فتره = فطرة » شده است . فطرت انسان ، اخگرجان ِ خود ِ جانان هست ، که دراوتشخص وفردیت یافته ، واصل تحول یا « قلمون » در اوست. اوهست ، چون خدا دراو همیشه به او تحول می یابد . او همیشه درحال خدا شدنست .

مولوی خطاب به جان میگوید که ای جان ، این توئی که اصل بوقلمون وتحولی ، ولی برغم همه این تحولات ، همیشه تو خودت هستی که حالت دیگریافته ای . درحالت تازه هم خودت هستی . درشکل دوم شدن ، درحالت دویم شدن ، بازهم همان خودت هستی ، واین احولیست که دراین تحولات ، این اصل واحد را که بیچون ( نادیدنی وناگرفتنی ) است ، نبینیم  . هرچیزی تا تحول می یابد ، هست .

درفرهنگ ایران ، هستی ، سه مرحله تحول داشت ، که 1- بهمن 2- سیمرغ ( ماه ) و3- گیتی ( تنکردی = جسم ) نام داشتند .  بدینسان که آنچه اصل تحول هست ونادیدنی وناگرفتنی ( بیچون ) هست ، درآغاز، تحول به صورت ( سیمرغ ) ، و سپس خودش ، تحول به گیتی ( جسم ، تنکردی ) می یابد . ولی هم دراین صورت وهم دراین جسم هست که هرچند به ظاهرثابت وساکن هستند ، آن اصل تحول یا هستی ، هست .  درسکون وثبوت صورت وجسم هم ، اصل هستی یا تحول ، ناپیدا ونامحسوس درآنهاست .

صورت وجسم هم درحالت تحول هستند ، ولو نادیدنی وناگرفتنی باشند . درصورت وجسم  هم باید این اصل تحول را دریافت ، تا به حقیقت آن صورت وجسم  پی برد. این سه مرحله تحول ، همیشه درهرچیزی ، ازهم جدا ناپذیرند . اینست که جهان مجازی ، یا نمود بی بود ، درفرهنگ ایران، نیست . ولی این اندیشه ژرف ، ناگهان بهم میخورد ، و ازاذهان وروانها ، رانده وطرد میشود ، و اندیشه وارونه اش ، براذهان چیره میگردد ، که درست ثبوت وسکون وماندن  تغییر ناپذیر بودن را درهرچیزی ، اصل هستی میداند ، و تغییرو تحول را ، به عنوان گذر وفنا درمی یابد ، و این دورا ازهم می بـرد ، و دوجهان جدا ازهمدیگر میسازد .

وبا این بریدنست که  ترس ازتحول ، پیدایش می یابد . با چیرگی این اندیشه است که « بوقلمون = اصل تحول » ، ترسناک میگردد ، چون آنچه را « بی اعتباروفانی وگذرا ساخته » ، فرو می بلعد ونابود میسازد . ناگهان بوقلمون = اصل تحویل ، خودش اصل فروبلعنده ( اوبارنده ) همه جانها یا هستی ها میگردد . عطار درمصیبت نامه ، « دنیا دوستی » را درست برضد حق ( که همان جان باشد ) میداند :

تا بود یک ذره دنیا دوستی     با تن دوزخ بهم، هم پوستی

واین دنیای تحول پذیراست که هرزمان ، گلگونه دیگرمیشود تا با انسانها ، نزدیک وهمصورت گردد ، و آنگاه درپیوند یافتن  واعتماد و نزدیکی با انسانها ، انسانها را فرومی بلعد . ازخود می پرسیم که چه روی داد که ناگهان ، تحول ( بوقلمون = فرورد= فروهر ) که اصل هستی بود ، ناگهان واژگونه شد و ضدِ هستی گردید ؟  چرا بوقلمون ِ عطار ، بابوقلمون مولوی باهم متضادند ؟

هست در دریا یکی حیوان گرم
نام ، بوقلمون و،…… هفت اعضاش ، نرم
نرمی اعضای او چندان بود
کو، هرآن شکلی که خواهد ، آن بود
هر زمان ، شکلی دگر ، نیکو کند
هرچه بیند ، خویش مثل اوکـند
چون شود ، حیوان بحری ، آشکار
او بدان صورت ، درآید از کنار
چون همه چون خویش ، بینندش زدور
کی شوند ازجنس خود ، هرگز نفور
او درآید ، لاجرم ازگوشه ای
خویش را سازد ، ازایشان توشه ای
چون طلسم او نگردد آشکار
او بدین حیلت کند دایم شکار
گر دلت ، آگاه ِ معنی آمدست
کار دینت ، ترک دنیا آمد ست

کار دین تو که اسلام باشد ، ترک این دنیاست که آورنده فنا و فانی کننده است . هرلحظه شکل دیگرگرفتن ، همان بوقلمونی بودن و تحول است که گوهر دنیاست ( کل من علیه فان ) .

بوقلمون (= اصل تحول ) ، اصل آزارنده هست . تغییرشکل ورنگ دادن ، سرچشمه آزردن وقهرورزی ، درتظاهربه مهرورزی وخویشی است .  گونه (= گون )  دراصل اوستائی ، هم به معنای « رنگ » ، وهم به معنای « غناوسرشاری» است . رنگ وصورت ، بیان غنا وسرشاری است . ولی ازاین پس ، گوناگونشدن ورنگارنگ شدن ، دیگر به کردار اصل سرشاری ئ غنای یک اصل ، درتحول یابی ، درک نمیگردد . این اهریمن زدارکامه است که درشاهنامه ، همیشه تغییرشکل میدهد ، تا فریب بدهد و جانها را بیازارد .  وارونه اهریمن ، اهورامزدای زرتشت ، اینهمانی با روشنی بیکران دارد که همیشه سپید میماند  . ولی این سپیدی ، رنگی درمیان رنگها نیست ، بلکه برضد همه رنگهاست .

این سیمرغ ( ارتا = آل = حال ) بود که رنگین کمان بود . سیمرغ ، همان خرد بهمنی درژرفای همه جانها ست که درپیدایش ، تحول به رنگها وگوناگونیها می یابد . بهمن ِ نادیدنی وناگرفتنی ( بی چون ) ، رنگین کمان ( سیمرغ ) میشود ( رنگین کمان= کمان بهمن ). خرد ، درفرهنگ ایران ، درتحول خود به همه بینشهای زنگارنگ تحول می یابد و دریک رنگ وشکل و عبارت ، نمی ماند و نمی ایستد . اینست که دوبرداشت از« روشنی» ، رویاروی هم میایستند . اهورامزدای زرتشت ( والله درقرآن ) روشنی ( بینش حقیقت ) را ، دریک رنگ ویک شکل و یک عبارت شدن ، ودرآن همیشه ثابت ماندن ، میشناسند .

ولی سیمرغ ( ارتا ) در فرهنگ ایران ، حقیقت واحد را نا دیدنی وناگرفتنی میداند ، که درپیدایش ، خودش تحول به همه کثرت وتنوع ورنگارنگی و گوناگونی می یابد ، ودر این تنوع ورنگارنگی وگوناگونیست که روشن میشود .

حقیقت ، در پیوند بینش همگان دراجتماع ، درپیوند یابی کثرت وتنوع همگانی ، روشن میگردد . همبستگی تنوع وگوناگونی ورنگارنگی است که حقیقت نادیدنی وناگرفتنی را روشن میکند . ازاین رو ، اهورامزدای زرتشت که همیشه با روشنائی بیکرانش ، سپید میماند ، از روشنائی که از تنوع ورنگارنگی و گوناگونی وکثرت ایجاد میشود ، میترسد.

این اهورامزدا یا الله که خدای روشنائی برّنده ، روشنی ثابت یکنواخت ویکسان هستند ، برضد سیمرغ ( آل = حال = قلمون = رنگین کمان ) برمیخیزند ، که اصل تحول یک اصل درآن واحد ، به گوناگونیهاست .

هرحقیقتی آنگاه روشن میشود که خود را به رنگها و تنوع وکثرت ، تحول بدهد . تا خود را در تراشهای گوناگون کریستال ننموده است ، هنوز روشن نیست . تعدد وکثرت وتنوع ، روشنگر ِ غنا وسرشاری حقیقت است . حقیقت ، اصل تحول یابی ناگهانی به تنوع ورنگارنگیست ، نه اینهمانی یابی با یک رنگ ویک صورت ویک کتاب ویک شریعت ویک ایدئولوژی ویک تئوری .

با آمدن خدایان روشنی ( نوری) ، سیمرغ ( آل = حال = قلمون ) که اصل تحول یابی به گوناگونیهاست ، اهریمن وزدارکامه میگردد . سیمرغ ، خدای مهر که خودش را به گوناگونیها ورنگها وصورتها ، تحول میداد وطیف به هم پیوسته رنگها میشد، تبدیل به « اهریمن اوبارنده یا بلعنده » یا  ضحاک می یابد .

ازاین پس ، کثرت وتعدد وتنوع ، ازتحول یک اصل پیدایش نمی یابند ، بلکه اصل شرّ وبرضد هم ودرستیز باهمدیگر هستند که باید نابود ساخته شوند . حقیقت ، سرشاری وغنای خود را گم میکند و دچار فقر و تنگی میگردد وهمیشه دریک عبارت ویک کتاب ویک بینش ویک آموزه ، منجمد وخشک میماند .

VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC VIEW THIS ARTICLE AS PDF

دیدگاهتان را بنویسید