پیانو و گیوتن
درحاشیه پیشآمدهای طوفانی و بزرگ انقلاب فرانسه
که چشم هر تماشاگری را مسحور خود می ساخت
اتفاقی ناچیز روی داد ، که ازهمه ، نادیده ماند
که با آن ، تاریکی های تاریخ و حقیقت وزندگی را دریافتم
درآن گاه ، پیانوسازی ، نخستین گیوتین را ساخت
انگشتی که می نواخت ، تیغی برّنده و زننده شد
اندیشه نوازش، ناگهان، اندیشه زنش گردید
و خدای موسیقی ، خدای قتل شد
و با این نماد ، سدها پدیده ی پیچیده ، برایم روشن گردید
این نماد، مرا یاری داد
تا درلابه لای هزاران ترانه عاشقانه عرفانی
بیابم که نخستین دوزخ را ، خدای عشق ساخته است
و این نماد،چشم مرا که دلباخته واعظ رحمت درجهان بودم
بازکرد ،
تا باشگفت ببینم ، که خوداوست که نخستین سخت دلست
ودرکتاب هائی دراز که درباره حقیقت نوشته اند
وزمان ها ، درتاریکی ژرفایشان فرو می رفتم
درنقطه ی کوچکی،میان دوجمله ازآن کتاب ها ،
نخستین دروغ را کشف کردم
وازفرزانگانی که بام وشام، خرد را می ستایند و می اندیشند،
نخستین برق دیوانگی را دیدم که درجهان می زند
وآن که برای رهاشدن ازعقاید خشکیده ،
روش شک ورزیدن را می آموخت
در ژرفای دلش ، کارگاه رشتن بندهای ایمان را دیدم
و ازآن که همیشه درباره آزادی می اندیشد
ونگران از دست رفتن آزادی درجهان ست
نخستین سپیده دم استبداد، سر برزد
و کسی که شیفته ی جاودانگی بود وآن راغایت زندگی می دانست
نخستین کسی بود که کام بردن از« آن » را یافت
و آن که می خواست جهان را ازعشق بیافریند
نخستین بار، خود پرست شد
وجهان را آفرید برای آن که ، « او» را بشناسند !
……
وهنوز در ذهن من ، پیانو،
دریک آن، بی خبرازمن ، گیوتین می شود
و نوازش ، زنش می گردد
و لطف ، قهر می گردد
وداد ، ستم
و مهر، کینه میگردد
وخدا ، اهریمن
ومن ، اهریمن را ، همان سان می پرستم که خدا را
واز« اهریمن شدن خدا » ، بی خبرم
آری من هنوز در گیوتین ، پیانورا می بینم
سروده ی :منوچهرجمالی