دراین کوی ، ما ما کجاست ؟
منوچهرجمالی
شب هنگام که درکوچه پس کوچه های شهری غریب آواره میگشتم ،
فریادی بلند شد که :
من آبستن به حقیقتی بزرگم ،
وهنگام زائیدن آنست ،
هرچه زودتر، مامائی ببالینم بشتابد .
گویا آن کوچه ، کوچه مردگان بود ،
چون هردری را کوفتم ،
ومامای حقیقت را جستم ، که به کمک بشتابد ،
ازهیچ دری پاسخی نیامد ،
تامردی بدخیم وخشمگین،ناگهان ازدری سربیرون آوردوگفت :
دراین شهر، کسی حقیقت نمیزاید، که نیازبه مامایش باشد.
وهنگامی خسته وکوفته ببالین او شتافتم ،
اومرده بود ، هرچند فرزندی بس زیبا زائیده بود.
من ازآن شهر، به زاد وبومم بازگشتم ،
وپس ازچندی خبریافتم ،
که آن حقیقت ، یتیم وبی سرپرست ،
زنی خشکیده وخمیده شده ،
ودر کوچه پس کوچه های همان شهر،
برای خوردن ونمردن ، روسپی گری میکند