روزگاری که خدا، خوشه ای بود و تخمهایش، جان انسانها بودند، انسان می بایست خدا بشود، تاخود بشود، و تا خدا نمیشد، دوست خود نمیشد. سپس الاهان قدرت آمدند و خواستند انسان راعبد خود سازند، و از آن روز هست که تنهاراه خودشدن و انسان شدن و آزادشدن و دوست شدن ،غلبه کردن برالاهان قدرت، در خود و در اجتماع و در سیاست و در قانون و در سراسر گستره های زندگیست، ولی غالب شدن برالاهان قدرت، انسان را تبدیل به اژدها میکند، چون کسی اژدها را میکشد که بزرگتر از اژدها یا الاه قدرت شده باشد. و این مسئله بنیادی غرب هست که نمیتواند از آن رهائی یابد.
دستهها