Categories
سـرمـایـه فلـسفـی ایـران جلد ۷

مفهـوم « زشـتی » درفرهنگ ایران

VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC — VIEW THIS ARTICLE AS PDF

منوچهر جمالی

مفهـوم « زشـتی » درفرهنگ ایران

———————————————–
چشمی که زیبائی را می بیند ، زیبائی را میآفریند
چشمی که زشتی را می بیند، زشتی را میآفریند

===========================
چگونه ، زیبا، زشت میشود ؟
زشتی ، اختلال یا آشفتگی اندازه است
===========================
چـشـم اسفـنـدیـا ر ،
و تـیـرگـزسیمرغ (= نگاه سیمرغ ) ،
که هدفش چشمیست که درآن خشمست
===========================

رستم ، آنکه چشمان همه را
با خون جگرودل ومغز دیوسپید، خورشید گونه میسازد
————————————————-
رستم ، آنکه چشم خود را به دست خود ، خانه خشم میکند
=================================
میترا، خدائی که ده هزارچشم دارد تا کسی اورا نفـریبد

پیشگفتار
==========================

درفرهنگ ایران، خدا، هست ، چون خود او « همه چیزها هست » ، چون او، « اصل آفریننده ، درهرچیزی هست » ، چون اصل آفریننده درهمه چیزها ، « خدا = خوا+ دای » نامیده میشود  .  چون ازآنچه هست ، میجوشد و فوران میکند ولبریزمیشود . چون اصل ِبه خود صورت دهنده ، درهرچیزی هست . چون اصل اندازه درهرچیزی هست .  اندازه بودن ، به معنای « به خود صورت دهنده بودن » است . خدا ، که « خوا + دای » باشد ، به معنای « اصلی که خود را میافریند و درهر تخمی هست » میباشد ، واین درهمه چیزها ، درگیتی هست . هرچیزی ، « خود » هست . «خـود» و«خـدا » ، هردو، همان واژه « خوا = تخم » یا اصل خود آفرین هستند . این اصل ، چون سرچشمه جوشان ِغنا هست ، اصل رادی یا جوانمردی درهمه چیزیست. همه چیزها ، آبستن هستند . همه چیزها ، آتش فشانند ، همه چیزها ، جوشان هستند ، کاریز( فرهنگ) هستند . همه چیزها ، روند ِرادی ، یا اصل خود آفرینی هستند . « رادی » دراصل چنین معنائی داشته است .

او، مالک هیچ چیزی نیست ، و ازهیچکس نیز ، ایمان به وجود خود را نمی طلبد ، واز انکار کردن وجودش نیز ، هیچ اضطرابی ودغدغه ای ندارد ، چون وجود او، نیازبه اقراروانکارکسی ندارد . رویاروی این تصویرخدائی که عنصر ِنخستین همه چیزها بود ، « خدائی تازه » پیدایش یافت ، که « هستی خود را ، فقط درمالکیت هرچه هست ، درمی یافت » . او « هست » ، « وقتی مالک هرچیزی هست ، یعنی ، وقتی که همه چیزهارا تصرف میکند ، برهمه چیزها ، چیره ومسلط وغالبست ، و همه چیزها در اختیار اراده او هستند » . او هست ، وقتی مالک جهان است ، مالک اجتماع وانسان وحیوان ، مالک جامعه وکشور وجهان هست . هیچ انسانی ، چیزی وقدرتی وهستئی ازخود ندارد و اوست که همه این چیزهارا فقط به امانت میدهد تا واپس بگیرد. البته با ادعای اینکه مالک جهانست ، فوری مالک جهان نمیشد ، بلکه او باید برهمه چیزها غلبه کند و آنهارا تصرف کند . ولی این ادعا ، به او حقانیت میداد که منکر اصالت ( یعنی سرشاری و آفرینندگی ) همه چیزها بشود . او ، این «اصالت هرچیزی » را ، غصب حق مالکیت خود میدانست .  او حق داشت به هرگونه ای شده است ، با قهرو پرخاش وستیز وتهدید ( که ایرانیان آن را خشم مینامیدند ) ، مالک جهان شود، تا هستی خود را دریابد . از دید ِتصویر خدای پیشین ، این خدا ، اصل خشم بود . چون برهمه چیزهاچیره شدن و آنهارا تصرف کردن ، تجاوزبه همه چیزهاست ، نفی وسلب « خود بودن » ازهمه چیزهاست ، صورت واندازه دادن به همه چیزهاست وگرفتن حق صورت دادن واندازه دادن به خود است . ولی بنا برفرهنگ ایران ، خشم ، بی صورت است ، چون « بی اندازه خواهی » ، بیصورت شدنست . هرصورتی ، با اندازه هست . آنچه اندازه ندارد ، بیصورت است . هرچه با اندازه است ، زیباست . هرچه بی اندازه است ، زشت است . هرچه با اندازه است ، زندگیست . هرچه بی اندازه است ، ضد زندگی ( اژی = خشم ) است .

ازاین رو خدای تازه وارد ، صورت ندارد ، و هیچکس ، حق ندارد به او « صورت بدهد » . صورت دادن به او ، به معنای « ازخدائی انداختن او هست » ، اندازه دادن به اوست . با صورت دادن به خدا ، انسان ، اندازه گذار میشود ، قانونگزارمیشود ، آفریننده اخلاق میشود . بت ساختن ، حق صورت واندازه دادن انسان به خدایان بود. این فخر وامتیاز انسان بود .  ولی این خدائی که با مالک همه چیزشدن ، به هستی میرسد ، گوهرش خشم و طبعا بیصورتست . خشم ، نه تنها خودش صورتی ندارد ، بلکه با اراده به چیره شدن برهمه ، درهمه جهان خشم خود را میگسترد ، همه را بیصورت میکند . ازهمه ، حق  وتوانائی صورت دادن  به خود را ، میگیرد . هیچ چیزی حق ندارد ، به خود صورت بدهد. او میخواهد به همه « صورت خود را که بیصورتی ، یا خشم » است بدهد ، و لی آنها همه برای خود بودن ، درتلاش به خود صورت دادن ، به خود اندازه دادن هستند . اینست که انسانها ، با آنکه  همه « صورت خدای خشم را که بیصورتی است » پیدامیکنند ، درست همان « بوقلمونی » میشوند که شیخ عطارآن را تصویر کرده است . این بوقلمون ، هیچ صورتی ندارد ولی به هرجاندازی که نزدیک شد واو را با چشم خود دید  ، بلافاصله ، صورت اورا پیدامیکند تا اورا ببلعد ( اوبارد ) . چشمش بادیدن دیگری، وجودش را تحول به شکل او میدهد، تا دیگری را دردوستی ، ببلعد ودرخود بگوارد . انسان ، بدینگونه ، صورت خدای بیصورت میشود ، که گوهر خشم یا اوباریدن= بلعیدن دارد .   این  « سائقه مالک جهان شدن که همان سائقه بلعیدن یا اوباریدن باشد » ، اورا رها نمیکند . او بدون مالک همه چیزها شدن ، نمیتواند هستی خود را دریابد .

« این احساس هست بودن ، در داشتن همه چیزها » ، پیآیند ، تهی بون یا خالی بودن » است ، که فوق العاده « دردناک وعذاب آور» است . درخدای ایران ، « پـُری ، اصل آفریدن نیکی وزیبائی و رادی و بزرگی » درهرچیزی است . هرچیزی که هست ، پـُراست وغنی هست ، چون « خود » هست ، چون درخودش ، خدا هست . همه چیزها ، درغنای خود ، خرسند وشاد ند . اکنون « خلاء ، یا احساس تهی بودن همیشگی » ، و عذاب واضطراب سخت ازاین احساس ، اصل هستی خدای تازه میگردد ، که تحول به خشمگینی ( قهرودرشتی وتهدید و پرخاشگری )  ورشک (= دُش چشمی ) می یابد .

او، باید همیشه ، خود را پـُرکند ، چون همیشه خالی ساخته میشود ، خود را تهی میسازد . ازاین رواو هرچه خودرا نیز پر میکند ، آن احساس تهی شدن به همان شدت ، بجای خود باقی میماند .  ولی تنها با پرکردن  تازه به تازه خود ازچیزها ست که این « جوع وجودیش » را که هیچگاه قابل ارضاء نیست ، میتواند ، ازنو ، احساس هستی کند .  او « گرسنه چشم » میشود . او با همان نگاه چشمانش ، همه چیزها را می بلعد ، می « اوبارد » .  این روند « همیشه ازنو پرکردن خود ، برغم احساس خالی بودن همیشگی خود » را « او باریدن =  obaardan=opaartan » میگفتند ، که دراصل « ava-par » بوده است . « پـَر=par » دراصل، همان واژه «پُرpur=» امروزه بوده است . این خود را پرکردن ودرخودانباشتن ، که با « پرکردن نگاه تهی وگرسنه » آغازمیشود ، احساس « داشتن » میآورد ، احساس  « هست بودن »  میآورد .

« سرشاری وپـُری ِاصل آفریننده » ،  مطرود میگردد، و « خود را همیشه ازچیزها پُرکردن = اوباریدن » ، جانشین آن میگردد . بدینسان ، با این خدای نوین ، شهوت تجاوز وقدرتطلبی ومالکیت خواهی سیری ناپذیر، جهان هستی را فرامیگیرد .

سائـقـه اوباریدن ، یا بلعیدن ، چگونه ایجاد میشود ؟

« گرسنگی گوهری یا خلاء آفرینی همیشگی ، یا جوع وجودی » ، دراثر، به هم خوردن « اندازه » درهستی ، پیدایش می یابد . « اندازه » که واژه ِ « هم تاچیتن = باهم روان شدن و با هم تازه شدن و باهم رفتن » باشد ، بیان « همآهنگی » است . این همآهنگی یا اندازه درهرزندگی (ji = جی ) هست که اصل « خود جوشی وفوران وپری وسرشاری » است . این همآهنگی وانبازی یا همبغی، سرچشمه به خود صورت دادن ،و زیباشوی بود .

به این باهم رفتن ، « سنگ » و « مَـر= اَمـَر » و « یوغ = جوی = جوش = یوش » … میگفتند .  ازاین رو یکی ازنامهای خدای ایران ، « مـر= امـر = امـرو » بود ( که درعربی ابومـره ، نام ابلیس شد ) . و اینکه کوروش ، منشورش ،  خطاب به « مردوک = مـر+ دوخ » است ، این تنها نام خدای بابلی ها نبوده است ، بلکه نام خدای خودش نیزبوده است ، که نام دیگرش ، « اهورامزدا = اخورا + مـز+ داه » میباشد ، و به کلی با اهورامزدای زرتشت ، فرق دارد . ازاین رو نام خود ِ انسان نیز، « مردم = مـر+ تخم » است ، چون انسان ( مردم ) ، تخم یا فرزند این اصل خودجوشی ، اصل زیبائی ومهراست . عربها نیز به «ابلیس » ، که همین خدای ایران باشد ، « ابـو مـره » میگفتند . و هنوز در « مرغزار» یا « مَرغ = مر+ غه = mare+gha» مانده است .مـَرغ به چمن ( = جَمان ، جم = ییما = اصل جفتی مانند مر، درمردم) گفته میشود که نام دیگرش ، فریـز= فریس است که به « گیاه همیشه سبزوتازه » گفته میشود و واژه « فرشگرد » به همین « فریس وفریز» باز میگردد .  پس ، انسان یا مردم ، اصل خود جوشی ( اصالت ، یا خود، سرچشمه فوران بودن ، سرچشمه زیبائی ومهربودن = فری= پـَری) وپـُری وسرشاری و رادی میباشد .  چون « ارتا = فـَرَن » ، عنصرنخستین ، همان « مـر= امـر»، همان « هو- فری – یان » ، آتش جان است . هنگامی اندازه ، دراین اصل « مـر» ، به هم خورد ومختل ومغشوش شد ، آشفتگی دراصل خود آفرینی ( خود جوشی ) ، دراصل به خود صورت دهی ، اصل زیبا ومهـرشوی ، ایجاد میشود . با از دست دادن « اندازه » که « بی اندازه شدن باشد » ، هرجانی ، عقیم وسترون ونازا وزشت، وپرخاشگرو ستیزه گر میگردد . او لم یلد ولم یولد میشود . بدینسان ، « آنچه اصل پرشوی وسرشاری همیشگی » بود ،  ناگهان ، تحول به « اصل همیشه خود تهی سازی ، خود گرسنه سازی = اصل جوع وجودی » میشود . این « نیازی » نیست که میتوان دربرآوردن ، خود را نیرومند ساخت . بلکه بجای « اصل همیشه ازنو سبزوتروتازه شوی » ، « اصل همیشه خشک شوی وسوخته شوی » می نشیند . « اصل همیشه خودجوشی » تبدیل به ، « اصل همیشه خود تهی شوی » میگردد .

از دست دادن انـدازه ،
و تیره شدن چشم (= رشک وخشم)
وپیدایش ِ« زشت بینی = زشتکاری »

بهترین پیکریابی اندیشه « ازدست دادن اندازه » ، داستان رستم وسهرابست . « اندازه » درفرهنگ ایران ، اصل آفریننده زندگی وزیبائی ، و« از دست دادن اندازه در زندگی = ژی » ، « اژی = ضد زندگی » و « زشت = زیخت » شدنست . همان آن ، که زندگی ( ژی = شاهین ترازو= زندگی ) اندازه خود را از دست میدهد، زیبائی را نیز از دست میدهد و « زیشت = زیخت » میشود. تلفط اصلی زشتی ، درپشتو باقی مانده است . درپشتو « زشتی » ، « زیختی » نیز نامیده میشود و چنانچه دیده خواهد شد ، این صورت اصلی واژه زشتی بوده است . زندگی( جیو) ، زیبا( جیوا = زی وا ) است وضد زندگی ، « زیخت = زَخ ، زَخم » است . رستم ، درنخستین نبرد با سهراب ، احساس ضعف خود را دربرابر نیرومندی سهراب میکند و خدعه میکند( چنگ واژونه میزند ) . همیشه « بی اندازه خواهی » ، پیآیند « ضعف وسستی وعجز» است . این بی اندازه خواستن است که « سستی وناتوانی » را تسکین میدهد . خدعه ومکروتزویر، پیآیند « ضعف وسستی وعجـزوناتوانی » هستند .

با همین خدعه ، « زشتی= زیختی » آغازمیشود ، چون خدعه ، « دُش = منیدن » است ، « اندیشیدن درخشم وبدی » است . رستم خوبی را که نیرومندی باشد ، درسهراب نمی بیند . نیک چشمی ( hu-chashm ) ، درفرهنگ ایران ، دیدن خوبی در دیگری و دردشمن خود هست . هوچشم، به معنای مهربان، دوست وار، نیکخواه ، خوش  نظر، خوش نیت است .  درمتون پهلوی آسانا ( ص 22 بند 8 ) میآید که « دُش چشم ، کسیست که از نیکی دیگران ، اورا دشواری میرسد » و در مینوی خرد ( بند1 ، ترجمه تفضلی ) میآید که « نسبت به دشمنان ، فروتن وچرب (= نرم) و نیک چشم باش » .  به عبارت دیگر، نیک چشمی آنست که خوبی ونیکی وزیبائی و بزرگی و راستی را ، دردشمن خود هم بشناسد و به آن آفرین بگوید . سراپای دشمن ، بدی وتباهی وزشتی نیست . دشمن را نباید با اصل شر، اینهمانی داد ، و دشمنی را متافیزیکی ساخت . کل وجود دشمن ، بد وزشت نیست ، ودشمنی ، درفطرت وطبیعت او نهاده نشده است ، بلکه دشمن ، کسیست که دراندیشیدن ، درخشم وکین خواهی ورشک میاندیشد .  معنای واژه « دشمن » آنست که او « بد ودرقهرو خشم میاندیشد » ، ودرخشم اندیشیدن ، یک اختلال وعارضه ، درگوهردیگریست ، نه ویژگی گوهری او . مسئله رویاروشدن با او ، نابود ساختن گوهر او نیست ، بلکه مسئله ، تحول دادن فکراوست تا درخشم نیندیشد .  دشمن هم ، خوبی وبدی ، زیبائی وزشتی ، دارد ، و نیک چشم ، نخست ، نیکی وزیبائی وبزرگی را دردیگری ، حتی دردشمن خود نیز می بیند ، واین خود ، سرآغاز، آشتی ومهـراست ، چون این رگه خوبی وزیبائی را میتوان در دیگری ، بپرورد . نیک چشمی ، زیبائی را دردشمن دیدن وپسندیدن و به آن آفرین گفتن است .

به عبارت دیگر، هیچگاه از دشمن خود ، نباید اهریمن (= اصل شر) وابلیس ساخت ، و سراپای دشمن را زشت وتیره کرد . حق نابود کردن دشمن ، وجود ندارد ، بلکه حق تغییر دادن شیوه اندیشیدن دشمن ، وجود دارد . انسان با تمامیت وجود دشمن ، نمیجنگد ، بلکه با « منیدن او، که دربرهه ای از زمان ، اختلال یافته وازاندازه خارج شده » کار دارد . مسئله « تغییر منش ، یا تغییردُش اندیشی، یا تغییر دُش چشمی » اوست . دشمن ، دُش، اندیش است . مسئله رفع این اختلال اندیشه واندازه اندیش وزیبا اندیش کردن اوست . رستم ، پیشنهاد سهراب را به صرفنظر کردن ازجنگ وبا هم از درمهر وآشتی درآمدن وباهم نوشیدن ، رد میکند .  اساسا « رشک » ، چنانچه دیده خواهد شد ، همین « دُش چشمی » است . چشمیست که نگاهش ، نیکی وزیبائی در دشمن و در دیگران را نمی بیند ، ونمیخواهد به کردار نیکی وزیبائی ، آنهارا بشناسد . درست رستم ، این نیرومندی واین آشتی طلبی سهراب را باچشم نیک نمی بیند ، و به فکر« غالب شدن براو به هرقیمتی » ، میافتد . بدینسان ، رستم سرچشمه « دُش اندیشی = دُش چشمی » میشود . غالب شدن به هرقیمتی ، یعنی انسان ، حاضرمیشود که پا روی همه معیارهای نیکی بگذارد و همه آنهارا نادیده بگیرد . درست مفهوم « پیروزی » درایران ، برضد اینگونه غلبه کردن یا چیره شدنست . با خدعه ، غلبه کردن ، طرد ونفی « راستی = حقیقت » است ( ناجوانمردی یا پایمال کردن اصل رادی درطبیعت خود هست ) .

این « خواست غالب شدن به هرقیمتی » ، سرچشمه «خشم ورشک و بدگمانی » ، وطبعا اصل تهی سازی و گرسنه سازی و « دُش چشمی » است . رستم ، خودش ، برای یک لحظه ، « زور بیش ازاندازه » میطلبد، تا بتواند برسهراب ، چیره گردد . این « خواست = خوا+ آز» ، یازش ازگوهرخود ، « آتش ناسوز جان » را ، تبدیل به « آتش سوزنده ونابودسازنده » میکند . یازیدن ، یا خواستن ، تبدیل به « بیش از اندازه ، بیش ازآنچه سرچشمه زندگی میشود » خواستن است . او، با همین خواستش ، « اندازه » را که گرانیگاه زندگی اش ( ژی= جی= شاهین ترازو » هست ، به هم میزند .  او از خدایش چنین میخواهد :

همان زور خواهم که آغاز کار
مرا دادی ، ای پاک پروردگار……
بدو بازداد، آنچنان کش بخواست
بیفزود، زورتن ، آن، کش بکاست

این « بیش از اندازه شدن » ، با اصطلاح « پا » پیوند زده میشود . « پا » ، سنجه اندازه است .  برای آنکه پا ، با «paad = باد یا وای » رابطه تنگاتنگ دارد . خود واژه « پا » ، همان واژه « پاد » است ، که به « باد یا وای » هم گفته میشود .  به بهرام ، خدای جنبش وجهانگردی و سالک ، « پابغ = بابک » گفته میشود . بهرام دربهرام یشت ، نخست به « وای = باد » تحول می یابد و رام که یارش هست « اندروای = وای مادینه » است . این بدان معنا هست که بهرام که بُن همه جانها هست ، اصل اندازه هست .این دو( بهرام ورام ) باهم « وای » هستند ، چون « وای » ، « دوای = دوتای باهم » است . اینست که دربندهش واوستا ، وای ، دوپا .کفش دارد . آب روان وپیوسته هم دوپا دارد . دوپا ی متصل به هم داشتن ، عبارت دهی به « اصل حرکت واصل مهریا پیوند » بود . دوپا که به هم متصل باشند وباهم همآهنگ ( اندازه = هم تازنده = باهم جنبنده ، با هم رونده ) باشند ، اصل حرکتند . رام وبهرام نیز، دوبُن جفت باد هستند . ازاین مهراست که جنبش وروشنی وشادی و آفرینندگی، پیدایش می یابد . این « وای = واز، یا فرن = پران = باد جان » است که « آتش وهوفرن درانسان » و « ئووازیشت درگیاهان » است . وای یا باد ، آذرفروز است ، وازاین « آتش وه فرنفتار» است که چشم ، روشن میشود . این فرن = وای ، « هو فری یان » هم خوانده میشود که « جایگاه اصل زیبائی وعشق » باشد . این آتش جان که اصل زیبائی وعشقست ، درنگاه چشم ، شعله میکشد ونورچشم میشود . اکنون که این پا که « وای » باشد ، با خواست رستم ، اندازه را ازدست داده است ، طبعا ، « اصل پیوند ومهر»، «اصل تضاد و ستیزوپارگی وبریدگی ازهم » میشود ودیگر، زیبائی وعشق ازچشم ، تبدیل به نگاه نمیشود ، بلکه نگاه چشم ، سرچشمه خشم وستیزورشک ومیهوخت ( بدگمانی ) و زیختی ( زشتی ) میشود . نگاه چشم ، بجای عشق ورزید ن ، زخم میزند ( چشم زخ ) میشود و« زیشتی » همین « زیختی » است .

رستم به خوبی میداند که هنگامی درآغاز، زور بیش ازاندازه داشته ، همیشه درعذاب بوده است ، چون نمیتوانسته است راه برود . پایش همیشه درهمه جا ( حتا درسنگها ) فرومیرفته است . پایش که اصل حرکت است ، خودش به خودی خودش ، برضد رفتن بوده است . جنبشی بوده است که اورا ازجنبش بازمیداشته است . پایش ، یکی می لنگیده است ، ودیگری ، میدویده است . یکی دراز ودیگری کوتاه بوده است . یکی سویش به عقب ودیگری سویش به جلوبوده است . دوتا باهم ، همآهنگ نبوده اند . دوتا پا ، که باید سبک باشند تا بتوانند از زمین برداشته وبه زمین گذاشته شوند ، چنان سنگین بودند ، که بجای تماس یافتن با زمین ، در زمین فرومیرفتند و بسختی میشد آنهارا از زمین باز بیرون کشید . رفتن ، با چنین پائی ، بزرگترین عذابست . او باخواست خودش ، به اندازه میشود .  اکنون رستم درست برغم این تجربه اش ، خودش میخواهد باز دریک برهه کوتاه ، همان زورخارج ازاندازه ، ونا هم آهنگ را داشته باشد تا به قیمت بی اندازه شدن ، غلبه کند . « غلبه کردن ، به قیمت بی اندازه شدن ، به قیمت ازدست دادن همآهنگی که اصل زندگی است » خواست او میشود . به هدف ِغلبه کردن ، زندگی خودرا آسیب میزند .  ودرهمین برهه کوتاهست ، که چشمش ، جای خشم ورشک ومیهوخت میگردد و رادی وجوانمردی ومهر را درخود نابود میسازد .  رستم میداند که هنگامی چنان زور بی اندازه داشته :

که گرسنگ را ، او به سر برشدی
همی هردوپایش ، بدو درشدی
ازآن زور ، پیوسته رنجور بود
دل او ازآن آرزو ، دور بود
که لختی ز زورش ، ستاند همی    برفتن به ره برتواند همی

باشناخت اینهمانی اصطلاحات گوناگون باهم ، میتوان به خوبی دریافت که همین نماد « بی اندازه شدن نیرومندی دراثرسنگین شدن بی اندازه پا » ، رابطه مستقیم با « تحول چشمی که نگاه زُهره داشت » به « چشمی که خدای خشم درآن می نشیند»، دارد . پا همان پاد وباد است که اینهمانی با وای یا وی دارد که همان « فرن = پران = باد زندگی » و آتش جان هرانسانیست و درست مردمک چشم هرانسانی « بی بک = وی بغ = وای خدای = باد » میباشد . بی اندازه شدن زور با بی اندازه شدن پا ، همان وای یا فرن یا « هوفریان = اصل زیبائی ومهر» است که مردمک چشم یا « بی بغ = وای بغ » میباشد . اصل همآهنگی ( اندازه ) نیروها ، که اصل آفرینندگی نیکی و زیبائی و رادی و شادی است ، با چنین خواست غلبه به هرقیمتی ، سرکوب وطرد وحذف میگردد . این تضاد دوجفت ، این جداساختگی وبریدگی ، اصل پیدایش شرّ وزشتی میشود . همان جفتی که اندازه و آفریننده بودند ، ازاین پس نیروی همدیگر را درستیزباهم ، ازبین میبرند ، وهمیشه ایجاد خلاء وگرسنگی میکنند . بدینسان دربریده شدن ازهم ، دیوخشم ورشک ومیهوخت ، پیدایش می یابد که نیروهای همدیگر را می اوبارند یا می بلعند . اینست که فردوسی درهمین داستان رستم وسهراب میگوید که :

هرآنگه که خشم آورد، بخت شوم     شودسنگ خارا، به کردارموم

انسان ، اژدهای خود بلعنده میگردد . درفرهنگ اصیل ایران ، پاداش یا کیفـر، درخود عمل ، وازخودِ عمل بود ، و داوری ومجازات ومکافات ، به فردای آخرت وقیامت نمیافتاد. عمل دروجود ِانسان، به خودی خود ، پاداش ومجازات خود را می یافت .  اینست که فردوسی میگوید که وقتی خشم گرسنه وتشنه ، به خونخواری افتاد ، زمانه ، به خون او تشنه میشود . زمانه ، خدای جان هم هست و درهرجانی نیز هست . اینست که همه مویهای تن قاتل ، ازآن پس ، دشنه میشوند تا اورا بیازارند و فروبلعند .

هرآنگه که تو تشنه گشتی بخون     بیالودی این خنجر آبگون
« زمانه » به خون تو، تشنه شود
براندام تو ، موی ، دشنه شود

با این « بی بک = بی بغ » درمردمک چشم ، خدای وای که خدای مهروپیوند میان همه اضداد است ، چهره خودرا مینماید و دیگری را درمهر میشناسد . ازاین رو فردوسی میگوید که سهراب ورستم ، دراین پیکار، هردو چنین چشمی نداشتند ( خرد، ازآنها دورافتاده بود ) و ازاین رو درهردو مهر به همدیگر، انگیخته نشد

ازاین دو، یکی را نجنبید مهر
خـرد دوربـُـد، مهرننمود چهـر

ولی نبود بینش را به رستم نسبت میدهد :

همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا ، چه دردشت، گور
نداند همی مردم از« رنج آز» = دراین بی ازاندازه خواهی
یکی دشمنی را زفرزند باز

نشناختن دوست از دشمن ، پیاید همین اختلال اندازه درجان انسانست که بلافاصله درمردمک چشم ، به تیرگی چشم ( رشک ) میانجامد .

دربندهش پیدایش خشم ورشک ، درداستان مشی ومشیانه پیآیند « بریدن درخت » میباشد . بریدن درخت ، همان اره کردن جمشید به دونیمه ، چیزی جز همان اندیشه « بریدگی انبازها ازهم ، و جداشدن ازهم ومتضاد شدن باهم » نیست ( ییما = به معنای دوقلوی انباز= جفت است ) . چون پیشوند « درخت » که « در= تخم» باشد ، همان « مردم = مر+ تخم » همان تخم است که به فراز می یازد . انسان هم تخمی بود که درخت میشد ، که سرو میشد ، که ریباس میشد . درخت ، پیکر یابی کل جهان زنده بود . این خشم است ( ضحاک ) است که جمشید را به دونیمه اره میکند تا اورا از اصالت وخودآفرینی  بیندازد. با ازهم بریدگی جفت درگوهر انسان ( وای = فرن = ارتا ) ، رشک و خشم ، درمردمک چشم می نشینند و « بی بغ » را ازخانه اش ، بیرون میاندازند .

دربندهش ( 9/104 ) میآید که مشی ومشیانه ، وقتی با تیغ آهنین درخت را می برند ، « ازآن ناسپاسی ، مشی ومشیانه ، خود به خود ، رشک بد فراز ببردند ، بسوی یکدیگرفراز رفتند ، هم را زدند ودریدند و موی رودند » .

دربندهش( 12/183 ) میآید که « رشک ، دیو دروج ِ کین توزی و بدچشمی است ، هم افزار دیو خشم » . وسپس میگوید « میهوخت ، دیوردروج ِ بد گمانی است » . رشک ، با بدچشمی وکین توزی اینهمانی داده میشود ، وهم افزار، یعنی « هم زوروهم نیرو باخشم است . دربخش ( 12 ) میآید که « آن جای که میهوخت رسد، رشک میهمان شود . آن جای که رشک میهمانست ، خشم بـُنه فروافکند . آن جای که خشم ، بنه دارد ، بسیار آفریده .. را نابود کند و بس ویرانی کند . همه بدی را برای آفریدگان … خشم بیش آفرید ، خشم خونین درفش » .  ولی داستان رستم وسهراب ، ژرفترازاین برداشت میباشد که دربالا آمد .

داستان رستم وسهـراب
مسئله « اندازه » و « جستجوی اصل »
را در« آشوبگاه ِزندگی »
طرح میکند

اغلب ، داستان رستم را از دید « خطاکاربودن رستم درقتل پسرجوانش » می بینند . درحالیکه این داستان گرد گرانیگاه دومسئله بنیادی فرهنگ درچهارچوبه خشم وجنگ میچرخد : 1- اندازه و 2- جستجوی اصل . آیا میتوان درجائیکه خشم ( قهروتهدید ودرشتی) سراسرگستره زندگی رامعین میسازد ،  به « اندازه بود ، اندازه خواه بود » ؟  آیا درجائیکه خشم ( درشتی وتهدید و تجاوزطلبی) ، همه جانها و چشمدیدها را معین میسازد ، میشود ، اصل وحقیقت را جـُست ویافـت ؟

اصل درهمه جانها ، « ارتا » هست ، که اصل زیبائی وگرمی ونیکی ورادی است ، و حل مسائل اخلاق واجتماع وسیاست ، فقط درکشف این اصل درجانها ودرجان خود ممکنست . پیدایش اخلاق ودین وسیاست درفرهنگ ایران درانسان واجتماع ، اجرای امرونهی خدائی یا قدرتمندی نبود ، بلکه جستن ویافتن اصل درخود ودرجانها وانسانها بود . تجربه مستقیم اصل زیبائی درخود ودیگران ، راه رهائی از زشتی وبدی ولغزش ودشخوئی ورسیدن به شادی وزیبائی بود . هرکسی باید این اصل را درهرچیزی بجوید . خدا درهرچیزی وجانی هست . ازاین رو نیز مثنوی مولوی با این شروع میشود که انسان که نائی هست درجستجوی  نیستان که جایگاه اصلش هست . نیستان ، آنجاست که بازنی ، « خودرو» میشود وخودرا ازنو میآفریند . این همان نگاه زُهره ، به آئینه هست تا زیبائی « ارتا = سعد اکبر» را که مادرش هست ، ببیند . این دیدن مستقیم زیبائی اصل ، معیاراصلی پیدایش اخلاق درخود ودراجتماع  بود . ازاین رو برای مولوی ، شریعت وعقل ، فقط نقش « عصا» را برای کور بازی میکردند .

عقل را قبله کند ، آنکه « جمال تو ندید »
درکف کور ، زقندیل ، عصا ، اولیتر

حتا جزاین « دید مستقیم زیبائی دردرون چیزها » ، طریقت وحقیقت هم به پشیزی نمی ارزند .

کفردان درطریقت ، جهل دان درحقیقت
جز « تماشای رویت » ، پیشه وکار دیگر

این دید ، برعکس آنچه پنداشته شده ، دید ماوراء الطبیعه ای نیست ، بلکه دیدن اصل زیبائی ونیکی وسرشاری ورادی وغنا درخود چیزها درهمین گیتی است .

صورت کون توئی ، آئینه کون توئی
« دادِ آئـیـنـه » ، به « تصویر بقا » ،  اولیتر

اینست که حل تباهیهای زندگی ، در« دیدن زیبائیها دراصل جانها » یا  به عبارت دیگر در « بازدیدن روی یار » ممکنست

آب بد را چیست درمان ، باز درجیجون شدن
خوی بد را چیست درمان ، باز دیدن روی یار

این کوشش برای دیدن مستقیم زیبائی دراصل ، به هیچوجه معنای « بازگشت به یک شخص یا واقعه یا برهه ای از تاریخ گذشته » ندارد . اصل ، درآنچه گذشته است ، نیست. اصل ، اصل همیشه ازنوآفریننده هست . این سراندیشه جستجوی اصل ، درچهره های گوناگون ، به خود شکل میگیرد .  درداستان رستم وسهراب ، این سهرابست که اصلش را که پدرش هست میجوید . دراین جستجو، درست « پیچیدگی جویندگی ، درآشوبگاه خشم وجنگ » طرح میگردد . مسئله دیگر که دراین داستان درپیوند با جستجو ، طرح میگردد ، مسئله « پایداری در اندازه بودن » است . اندازه ، هم اصل آفریننده زندگی وهم اصل آفریننده زیبائی است . آیا میشود درجنگ که گستره خشم وبی اندازه شدنست ، به اندازه ماند ؟ آیا بی اندازه شدن درچنین موقعیتی ، تا چه اندازه معیارهای اخلاقی ودینی واجتماعی وخرد ورزی ، درخطر میافتند ، وآیا میتوان ازنو، اندازه خود را بازیافت ؟ این دو، مسائل بنیادی ایرانیان بوده اند که دنبال پاسخ خود میگشتند . مسئله ، چنانچه پنداشته میشود ، داوری رستم درخطاکاریش نبوده است .

دراین داستان، درست ، « انسان بودن دربحرانهای زندگی درگیتی» مطرحست . چون « اندازه » و « جویندگی » ، دورویه یک سکه اند . سهراب ورستم ، باهم ، درهرانسانی هستند . هرانسانی از دیدگاه فرهنگ ایران ، هم رستم وهم سهرابست . چنانچه « فریدون وایرج » یا « داد ومهر » ، دوچهره هرانسانی درفرهنگ ایران هستند . زندگی ، هم کشش به اندازه است وهم کشش به جستجوی سرچشمه جانفزائی . این دوکشش ، درهیجای جنگ ( خشم = کین وقهرودرشتی وتهدید) بجای همآفرینی ، دچارفاجعه وطوفان وکشمکش میشوند . رستم ، پیکریابی اصل اندازه است که دربحران ، بناچاربی اندازه میگردد ، و سهراب ، پیکریابی اصل جستجواست ، که دردشمن درهیجای جنگ ، دوست ومحبوب واصل خود را میجوید . ولی درواقع دراین دوچهره یک انسان ، یک مسئله بنیادی انسان، طرحست . آیا حقیقت را میتوان در هیجای جنگ ( خشم وکین وقهرودرشتی ورشک ) یافت ؟

این همان مسئله همزاد « سپنتامینو وانگره مینو » هست که دراصل باهم ، یوغ آفریننده اند ولی دربریده شدن ازهم ( خشم ) با هم متضاد میشوند و لی هیچگاه اهریمن ، سپنتا مینورا رها نمیکند و همیشه به آن میتازد . این داستان رستم وسهراب مانند داستان فریدون وایرج ، دربُن ، یک تراژدی است . دواصل که دو رویه آفریننده زندگی هستند ، درخشم ، درتضاد باهم واقع میشوند ، ودرفکر نابود ساختن همدیگرند . سهراب ، که درمیدان جنگ وخشم درجستجوی پدرش هست ، دردشمن ، اصل مهر را میجوید . سهراب کسی را که محبوبش واصل مهر اوست درست دردشمنش میجوید که درواقع همان پدرش هست که دراین گاه ، فقط درخشم میاندیشد ( دش+ منیدن ) و همه کوششهایش دررفع این « دُش منیدن ودُش چشمی » بی نتیجه میماند . چنانچه ایرج نیز در زدودن این « دُش+ منیدن » ، از برادرانش سلم وتور، که دشمن او شده بودند ، با شکست روبرو میشود . فرزند ، درمیدان جنگ ، درصف مقابل پدر،  دراستخدام دشمن است  . فرزند،  پهلوان بزرگِ دشمن است .  ولی پدر، بزرگ پهلوان ایرانیانست ، وبرعکس سهراب ، خویشکاریش ، نگهبانی ایرانست ودراستخدام ایران نیست . چنین پهلوانی ، نقش فردی وشخصی خود را ندارد ، بلکه تعهد نسبت به لشگرو اجتماعش دارد . به ویژه جنگ دوپهلوان درآغازجنگ ، تاءثیرفوق العاده درسپاهیان وسرنوشت جنگ داشت . سهراب ، هنگامی با پدرش خواهد جنگید که پدرش را نشناسد . سهراب ، فرزندی که دریک همآغوشی تصادفی، سالهای دورودراز پیش ، پیدایش یافته بود ، و رستم ، هیچگاه پیش ازآن ، خبری و آگاهی ازوجود او نیز نداشت ،  درخیال رستم هم ، موجودیتی نداشت . این فرزند ، درخدمت لشگر ترک ، به جنگ آمده است ، ولی مقصد پنهانیش ، جستجوی پدرش هست . این خود ، تناقض گوهری عمل سهرابست .  بدین علت نیز هست که اگر درجنگ در برابرپدرش قراربگیرد ، واورا بشناسد ، با او نخواهد جنگید . ولی هومان ، فرمانده لشگرترک ، که رستم را بخوبی میشناسد ، عمدا رستم را به او معرفی نمیکند ، و میگوید که پهلوانی که درمیدان آمده است ، رستم نیست ، چون میداند که سهراب با پدرش ، تن به جنگ نخواهد داد ولی هدف هومان ، درست ازبین بردن همان رستم است . ازسوئی هجیر ، که ازلشگر ایرانست ، واسیر دردست سهرابست، برای خاطرحفظ جان رستم ازگزند ، رستم را به او نشان نمیدهد . چون با شناخت رستم ، دشمن ، گروهی ازپهلوانانش را میفرستد تا اورا محاصره کنند وازبین ببرند . ازاین رو نیز خود رستم درآغاز، ازسهراب میخواهد که درجائی باهم گلاویزشوند که لشگر، آنها را نبینند تا به یاری یکی ازآنها نشتابند . ازسوئی ، رستم درمیدان جنگ وخشم ، نمیتواند ازکسی که ازصف مقابل روبرویش برای جنگ وظفر ایستاده ، توقع راستی ومهر داشته باشد ، چون فریب وخدعه ، هم افزاروانبازخشم هستند .

بنا براین نمیتواند به پرسشهای سهراب ، پاسخ درست وصریح بدهد . اینست که جستجوی سهراب در پرسش ازهجیرایرانی وهومان ترک و ازخود رستم درمیدان جنگ وخشم ، که رستم خدعه وفریبی بیش نمیداند ، ناکام میماند . و جستجوی محبوب خود برای رسیدن به آغوش او ، وسعی در پرهیز ازستیزوگلاویزی با او ، و ازسوئی « بی اندازه شدن رستم و از دست دادن وهوچشمی و شناخت ومهروجوانمردی ، تبدیل به قتل او بدست محبوبش میگردد . محبوبی که جسته میشود ، درست درحین یافتن ، محبوب بدست خود ، جوینده خود را میکشد . معشوق با دست خود ، عاشق خود را میکشد . درآشوبگاه زندگی ، اعدام ، جانشین وصال میشود . معشوق ، عاشق خود را به کردار دشمن خود ، مغلوب میسازد .

ازخود میپرسیم که چگونه میشود که رستمی که درآغازجوانیش با رفتن به هفتخوان آزمایش ، توتیائی را یافت که چشم همه را خورشید گونه میساخت ، چشم همه را « مهرآفرین واندازه خواه واندازه بین »  میساخت ، چگونه خودش ، دراین لحظه ، چنین چشمی را نداشت ؟  چشم خورشید گونه ، همان « صنم » میباشد که دریک دستش جام باده هست تا مردم را بنوشاند ودردست دیگرش چنگ هست تا همه را به آهنگ شاد خود برقصاند . چگونه انسانی که بخشنده چنین چشمی به شاه وسپاهیان ایرانست که با « بی اندازه خواهی » به مازندران تاخته اند و دراثرهمین « بی اندازه خواهی » کور شده اند ، خودش ، دچاربی اندازگی میشود ؟ چگونه میشود انسانی که حتا درمرگش ، چشم بیداروپیش بین دارد و کین توزی بهمن را پیش بینی کرده است ، ولی به همین بهمنی که با کین توزی وخشم ، راههای دور ودراز پیموده تا آرامگاه اورا ویران کند ونعش اورا بسوزاند ، ازروی مهربانی وجوانمردی ، پای رنج میدهد . این پای رنج یک کینه توز، جام جمست که برای او به هدیه گذاشته است تا دراونگاه خود را بیفکند ، و با افکندن یک نگاه درجام جمی که رستم به او هدیه میدهد ، بکلی منقلب میشود و کینه توزیش دریک آن ، تحول به مهر می یابد .  اکنون چنین انسانی با چنین « هوچشمی » ، که کین توزی در دشمن خود را با نگاهی درجام جم ، تحول به مهر میدهد، چگونه با پسرش سهراب ، چنین گونه رفتارمیکند ؟  پسری را که  ازوجودش ، رستم هیچگاه خبری نداشته و موجودیت اورا فراموش ساخته ، اکنون با آرزوی دیدن پدرناشناسش ، دراستخدام لشگر دشمن ، بجستجوی پدرش آمده است .  اکنون مسئله جستجوی محبوب خود در صحنه جنگ وخشم وکین ، درصف دشمن هست . ازیکسو از اسیری که ازایرانیان گرفته وهجیر نام دارد ، میخواهد که پدرش را به او بنماید تا مبا دا با او رویاروشود . ولی هجیر میداند که اگر رستم شناخته شده باشد ، آنگاه گروهی ازپهلوانان دشمن اورا درمیان خواهند گرفت و نابود خواهند ساخت . ازاین رو هجیر برای پیروزی ایران ، ازشناساندن رستم به سهراب امتناع میکند .

ازسوی دیگر از فرمانده لشگرترک ، هومان ، میپرسد که این پهلوان که به میدان آمده ، رستم نیست ؟ ولی مقصد هومان از استخدام سهراب برای آنست که درست با رستم روبرو شود واورا ازپا درآورد .  طبعا اوهم ، ازشناساندن رستم ، سرمی پیچد . جستجوی  سهراب ، دراین چهارچوبه ، از دوسو، بی پیایند میماند .

تنها راهی که برای او ازاین پس ، باقی میماند آنست که ازپهلوانی که درمیدان رزم ، رویاروی او میایستد ، بپرسد که آیا رستم توئی؟ ولی پهلوانی که با او روبروست ، دراستخدام لشگرایران نیست ، بلکه کسیست که « نگهبان ایران » خویشکاری اوست . ودرمغلوب شدن خود ، برباد دادن ایران ولشگر ایران را می شناسد . چون سپاه ایران ، همه به او چشم دارند و باختن او درمیدان نبرد ، به باختن کل سپاه ایران میانجامد . ازاین رو هرگونه گفتاری وپرسشی ازسهراب درچنین وضعیتی ، از دیدگاه رستم ، فریب کاری وخدعه و چنگ واژگونه زنیست .  ازاین رو رستم نمیتواند به خود اجازه بدهد که کوچکترین لغزشی بکند و سخنان وپرسشهای سهراب را ، راست بگیرد . ازاین رو خودش درنبرد نخست ، با خدعه و فریفتن سهراب ، ازشکست میرهاند . وآنگاه ازخدا میخواهد که یک لحظه باز اورا « بی اندازه » سازد . او نمیخواهد همیشه بی اندازه بماند ، بلکه نیاز به یک لحظه بی اندازگی دارد . ازاین رو درنبرد دوم ، هنگامیکه سهراب را به زمین میزند ، بلافاصله ، به او زخم مرگ میزند

زدش برزمین بر، بکردارشیر   بدانست که آنهم نماند بزیر
سبک تیغ تیز از نیام برکشید     برشیربیدار دل بردرید

با دشنه به جگرگاه اومیزند که هیچ امکان تداوی ندارد .  او میداند که نیروی بی اندازه او ، فقط فرصت بسیارتنگی از زمان ، یک لحظه ، پایدارمیماند و با یک چشم به هم زدن ، محو میگردد . ازاین رو او نمیتواند هیچگونه فرصتی به سهراب بدهد که نیرومند ترازاوست . این بی اندازگی نیرو ، دراین تنگنای زمان ، راه هرگونه مهروجوانمردی را می بندد . او درسهراب ، پهلوانی ازلشگردشمن می بیند که برای پیروزی دشمن با او میجنگد .  او نمیخواهد که همیشه بی اندازه بماند ، بلکه فقط دریک برهه کوچک از زمان ، این بی اندازگی می پاید و این تنگنای زمان و بی اندازگی ( خشم وقهروکین ) ، امکان خرد ورزی را ازاومیگیرد .  درفرهنگ ایران ، «خرد» و« اصل مهر» ، باهم اینهمانی دارند . جائیکه مهرنیست ( وخشم هست ) ، خرد هم نیست .

زمـان  وبـی انـدازگـی

زندگی انسان در « زمان ِپیوسته » ، همیشه « به اندازه » است . بی اندازه شدن ، فقط در« بریدگی زمان » ممکن است . رستم ، فقط دریک برهه کوتاه وتنگ از زمان ، که دیگر تابع منطق پیوستگی زمان نیست ، میتواند بی اندازه باشد .  واین بـُرهه ( قطعه بریده اززمان = زمان کرانمند) ، فراسوی روند زمان پیوسته است . زندگی ، درزمان پیوسته است . تا انسان درزمان پیوسته است ، به اندازه است ، زیباست . دربی اندازه شدن درزمان کرانمند( زمان ازهم شکافته شده ) میافتد ، بیرون افکنده میشود . ودرزمان کرانمند است که جایگاه اهریمن ، وجایگاه بریدگی سپنتا مینو از انگره مینواست ، که درهمآفرینی باهم ، زندگی وزیبائی بودند . درزمان کرانمند ، نزاع میان « دوبـُن زندگی » است که ازهم بریده و ضد هم شده اند . این دریک رویداد آنیست  که بایک چشم به هم زدن پایان می پذیرد . درپهلوی ، یک چشم بهم زدن را « مژه به هم زدن » میگفتند .

با ایمان به اینکه زندگی همه عقلانیست ، کوشیده میشود که همه پدیده ها وتجربه ها ، به مفاهیم روشن ( مفاهیم بریده ) کاسته شوند . زندگی ، با « واژه » کار دارد ، وعقل با « مفهوم » . مفهوم ، برآیندی واحد ، ازواژه است ، که ازواژه جداساخته میشود و دراثراین جداسازی ، روشن و« تک معنایه » ساخته میشود .  برای عقل ، هرچه غیرمفهوم است ( یعنی قابل بریدن نیست ) ، غیرمعقول شمرده وطرد میگردد . تقلیل جهان به مفاهیم که کارعقلست ، چیزی جز بریدن پدیده ها درجهان از همدیگر، وتحول دادن « زمان پیوسته » به « زمان کرانمند » نیست .

بدینسان با « تعقل » ، جنگ میان دوبُن جفت وانبازباهم ، که زندگی باشد ، تولید میشود . این کار، دریزدانشناسی زرتشتی صورت می بندد . ولی برای رستم ، بی اندازه شوی ، بیرون افکنده شدن آنی از زمان پیوسته ، دریک چشم بهم زنی است . چشم به هم زنی ( دربازوبسته شدن چشم ) یک برهه از زمانست . درست دراین لحظه است که « چشم بینا یا روشن ِ ازجان » ازاو گرفته میشود . چون مردمک چشم که « بی بک = بی بغ = وی+ بغ » باشد ، همان « وی = وای » ، دوبن جفتِ خود ِ جانست که ازهم بریده میشوند .  انسان ، دریک چشم به زدن ، بی آنکه آگاه بشود ، کور میشود . این « کورشدن چشم دربی اندازه شدن ، دریک چشم به هم زدن وبیخبر ماندن ازاین کوری آنی » پدیده بسیارمهمی درفرهنگ ایرانست . کاوس وسپاهیانش ، دربی اندازه خواهی ، کور میشوند . اسفندیار، درقدرتخواهی و کین توزی و بیداد، کور میشود . چشم دارند ، اما بینش به ( وهوچشم ) ازچشم شعله نمیکشد . این یک رویداد ناگهانی است . این بیرون افتادگی آنی ، این اختلال آنی وجودی ، این فراسوی زمان پرتاب شدگی زندگی ، با هبوط همیشگی در زمان کرانمند ، یا زمانی که همه اش بریده بریده شده ، فرق دارد . خرد ، پیایند «زندگی در بستر زمان پیوسته » است . درحالیکه عقل ، پیآیند زندگی در زمانیست که همه اش برهه برهه وازهم بریده شده است . به عبارت دیگر، درعـقل ، مهر نیست . عقل ، سرداست . ولی خرد ومهر، ازهم جدا ناپذیرند . خرد بدون مهر، نمیاندیشد . خرد ، برای اندیشیدن درباره هرچیزی با آن مهرمیورزد ، با آن جفت وآمیخته میشود ، ازآن آبستن میشود . درخرد ، دو گستره جدا ازهم « راسیونال» و« ایراسیونال » وجود ندارد . عقل ، بریده ازحواس است . خرد درهمه تن است . درخرد ، همه تن باهم میاندیشند . پا ومعده وجگرو اندام زایشی ودل ودست وسرباهم میاندیشند . حس کردن حواس ، بریده ازاندیشه نیست . درهرحس کردنی ، اندیشیدنست .

چشـم ، اندازه بین است
« انـدازه بـیـنـی »
« چـشـم انـدازی »

امروزه ، دو اصطلاح « چشم انداز» و« چشم اندازی » معنای اصلی خود را گم کرده اند . چشم انداز، معنای « منظره وسیع با صفا، دور نما و منطر را پیدا کرده است که درواقع تجربهِ « افق بینی » انسانست . چشم ، وسعت بین وافق بین است . دربینش ، گستره وگشودگی داشتن و تنگ نظر نبودن یا « فراخ بینی » ، یکی ازمهمترین ویژگیهای آزادیخواهی و مدارائی درفرهنگ ایران است .  و « چشم اندازشدن » ، هم به معنای «ازبالانظرکردنست »  وهم به معنای « غافل بودن ازچیزی است » . ولی خود ِ اصطلاح ، محتوای دیگری دارد . چشم ، نگاه به چیزها ورودیدادها و به خود « می اندازد » . انداختن (handaaxtan ) که از همان ریشه « هنداچ  handaach= انداز= هم تاز» ساخته شده است ، به معنای « اندازه گرفتن ، ریختن طرح ، معین کردن ، تقویم کردن ، مشورت کردن ، زایچه گرفتن » است و در زایچه گرفتن ، غایت پیش بینی آینده هرکسی درهمان آغازاست . درهرصورت ، با چشم ، نگاه انداختن ، درآغاز، انسان ، به آنچه نگاه میکند ، آنرا « اندازه میگیرد » ، « معین میسازد » . «هنداختاز= انداختار» ، طرح ریزوو اقدام کننده و اندازه گیر( تعیین تناسب ) است . چشم ، ترازو هست ، چون واژه « ترازو= تاره + رازو » هم چنانچه دیده خواهد شد، همین بیان همین « اصل اندازه گیرنده درچشم است » . چشم درهمان دیدش ، بلافاصله ومستقیم ، خود ، میسنجد، میآزماید ( جهان دیده = جهان آزموده ) ، حقیقت بین است ، راه بین است ، روشن بین است ، گوهر بینست ، نهان بین است ، می پسندد ( قبول میکند ) یا نمی پسندد ، تخمین قیمت میکند ( دید میزند ) .

چشم با نگاهش ، درفرهنگ ایران ، اندازه میگیرد ، گوهر اندازه گذاری دارد . بینش چشم ، درخود ، معیار( سنجه ) دارد . ازاین رو ، زیبا بین است . رستم به هفت خوان خود آزمائی میرود ، تا  شاه وسپاه ایران را ازکوری برهاند .  آنها چرا کورشده اند ؟ آنها دراثر بی اندازه خواهی ( دراقدام به جهانگیری وتجاوز ) درمازندران ، کور شده اند. رستم ، تنها ، به هفت خوان خود آزمائی میرود ، تا « توتیای چشم » را بیابد ، و این توتیا را درچشم کیکاوس وسپاه ایران بچکاند ، تا آنها ازکوری ( بی اندازه خواهی ) نجات یابند ، تا آنها چشم خورشید گونه پیداکنند . چشم خورشید گونه ، «چشم مهر آفرین » و چشمیست که ازخودش ، همه چیزهارا روشن میکند وهمه با روشنائی خودش درمهر ، می بیند .  این توتیای چشم ، همان « خون جگرودل ومغز» دیو سپید است . خون « جگرودل ومغز» که حاوی « آتش زندگی » هستند ، تخم چشمها را ازنو آبیاری میکند، وازنو ، به اصل خود می پیوندند وفرشگرد تازه می یابند . درفرهنگ ایران ، آتش جان دراین سه اندام بود . دیدن جان ، دیدن با آتشی بود که درجگرپیدایش می یافت ودردل درهمه جا پخش میشد وبه مغزمیرسید و شعله های این آتش ازروزنه های حواس ، تبدیل به روشنائی وگرمی میشدند . چشمی که از بی اندازه خواهی ، نابینا شده است ، ازسر « اندازه بین واندازه خواه » میشود.

بیش وکم را با نظرسنجند، روشن گوهران
احتیاجی نیست میزان قیامت را به سنگ – صائب
بروشنائی دل ، میتوان جهان را دید
وگرنه سهل بود ، دیدن وندیدن چشم – صائب

خوب دیده میشود که تیره شدن یا کورشدن چشم ، درشاهنامه با « اختلال دراندازه » کار دارد . کوری این نیست که انسان ، نمی بیند . کوری اینست که انسان ، همه چیزها را دردیدن ، مسخ میکند، کج وکوله میکند ، وارونه میکند  . کوری اینست که همه چیزهای زشت را زیبا می بیند، وهمه چیرهای زیبا را ، زشت می بیند . کوری اینست که دادرا ، بیداد می بیند ، وبیداد را داد می بیند . کوری اینست که به همه ستم میکند ولی ستمکاریش را ، داد می بیند . کوری اینست که خوبی را بدی می بیند و بدی را خوبی می بیند . بدمیکندولی آنرا خوب می بیند . بی اندازه خواهی میکند ، ولی آنرا اندازه میداند . جانهارا میآزارد ، ولی جان آزاری را نیکی می بیند . آنچه را می بیند ، آن نیست که آن چیزهست . کوری اینست که انسان ، با چشم خودش نمی بیند ، بلکه با چشم دیگری ، باچشم دیگران می بیند . همیشه خودش را با چشم دیگران می بیند . همیشه دیگری را با چشم دیگران می بیند . با عینک فکری دیگری می بیند . چشمش تابع نگاه چشم دیگریست . کوری اینست که با بی تفاوتی می بیند ، بالاقیدی وبی اعتنائی می بیند. کوری اینست که ازآنچه می بیند ، ندید ه رد میشود . کوری اینست که با تعصب وفقط ازیک دیدگاه بسیارتنگ ( طرد وسعتِ گوهری دید ) می بیند . کوری اینست که چشمش دریک راستا وسو، همیشه خیره وثابت وبی حرکت میشود . کوری اینست که در دیدن دقیق یک چیز، سایرچیزها را نمی بیند . معمولا ، کسیکه چشم ندارد ، کور خوانده میشود . ولی این کوری ، ننگ نیست .  مسئله کوری ، مسئله نابینایان ازچشم نیست بلکه ، آنانی هستند که چشم دارند ، ولی برغم داشتن چشم ، صدها نوع کـورند ، و بیخبرازکوریهایشان هستند ومغرورنیزبدانند که می بینند وحقیقت را می بینند . ولی هرچشمی برای دیدن ، باید صدها نوع کوری را درچشمش ، معالجه کند . کوری ، مسئله « بیماری چشم ها ی بینندگان » است . همه این کوریها ، با بی اندازگی جان ، کاردارند . وتنها چشمی که ازجان ، پیدایش می یابد ، «اندازه بین» ست . مسئله بنیادی اجتماع ، رفع کوری ِ بینندگانست که می بینند ونمی بینند ودردیدشان، « اندازه » نیست ، ولی چنین بینشی را ، حقیقت میخوانند ، و هرکه را به گونه ای دیگر، می بیند ، باطل وناحق میشناسند و وظیفه خود میدانند که آنها را نابود سازند .

چرا چشم « اندازه گیر» ، « اندازه گذار» ، و« اندازه سنج » است ؟ در بندهش ، بخش هشتم دیده میشود که ارتا فرورد و بهمن ، هردو « پیمانه گیر» هستند . مردمک چشم که « بی بک = وای بغ =vi-bagh » خوانده میشود . « وای = وی = باد نیکو » هست که آتش ( ئور=ur ) میافروزد وازآن روشنی یا نگاه چشم ( زُهره = خرم ) زاده میشود  . وی یا وای ( دوای ) ، دوپا یا دوبال هم دونده وباهم تازنده دارد ، ودرست واژه « اندازه = هنداچ = باهم+ تاختن » ، باهم روان شدن است . دوپا که باهم میروند ، « اندازه = همآهنگ » هستند وگرنه نمیتوانند بجنبند . و هوا ازاین خود جنبیست که گرما ( آتش ) میزاید.

« ارتا » که همان فـرن یا وای ( عنصرنخستین جان ) است نیز، همان « رَته = ارتا = ا + رته » هست که به چرخ وبه گردونه ( عرابه ) وبه راه  گفته میشود . نام دیگرچشم دراوستا ، « اشی » هست ، زنخدائی که « اشی به = چشم نیک » نامیده میشود، بر« رته = گردونه » سواراست . هم گردونه دراثرباهم تاختن دوچرخ همآهنگ باهم ، میگردد ، و هم چرخ ، دراثر آنکه همه پره ها یا شعاعها ازمرکزبه محیط به یک اندازه هستند و دایره ( گردی ) تشکیل میدهد میتواند به گردِ مرکز«=وردینک » بگردد، وبچرخد .و این ارتا ( رته ) = فرن = وای که آتش هرجانیست ( ئور= ur) چه درچرخ وچه درهماهنگی دوپا یا دوبال ، اصل اندازه هست . بی اندازه بودن ، نه جنبش وآفرینندگی وجان هست و نه آتش ناسوزجان ونه زیبائی هست . همین اصل اندازه جان انسان ، است که درمردمک چشم ، حضور( وی+ بغ ) دارد ومی بیند .

« انداختن » نگاه با چشم ، اندازه گرفتن واندازه گذاشتن  ومعین کردنست . اصل اندازه گذاری جان ، درنگاهی که مردمک چشم  به چیزها « می اندازد » ، « اندازه میگیرد واندازه میگذارد و به اندازه میکند= زیبا میکند » .  وبرعکس آنچه صائب میگوید که :

تمیزنیک وبد روزگار، کار تونیست
چوچشم  آینه ، درخوب وزشت ، حیران باش

چشم ، آئینه انعکاسی نیست که دردیدن ، نفوذی در« آنچه می بیند » نداشته باشد . بلکه چشم ، دردیدن ، به چیزها ورویدادها ، صورت میدهد وآنهارا زیبا میسازد . چنانکه همین چشم با اختلال درگوهرش ، نگاهش ، زخم ( زخ ) میزند و زشت ( زیخت ) میسازد . به همین علت بود که « هوچشم » ،  درنگاه ،« هوچهره = زیبا » میکرد و« دُش چشم » در نگاه (= چشم زخ ) ، زشت ( زیخت ) میکرد .  درگرشاسپ نامه ، درداستان پیدایش آدم ( نخستین انسان ) درباره آب چشم او ، چنین میگوید :

زدیده  بدان خرّمی ، نیز، نم      ببارید چندانکه هنگام غم
ازآن آب غم ، کزمژه رخ بشست
همه کـُه ، خس وخاروهم زَهر، رست
وزآن آب شادی ، کش از رخ دوید
همه سبزه و داروی وگل دمید

این آب چشم انسانست که وقتی غمگینست ، ازهمه زمین را، خاروخس وزهر میرود و وقتی شاداست ، ازهمه زمین ، سبزه وگل وداروی دردها میروید .
وقتی گرشاسپ درجزیره اسکونه به نیایشگاهی میرود که سپس موفق به دیدار سیمرغ میرسد ، بدومیگویند که وقتی ستمگری بدین نیایشگاه میآید :

همانگه ستمگر بزاری شود     تبش گیرد و دیده ، تاری شود
نبیند دگر، روشنی  دیده را    مگر داد بدهد ، ستمدیده را

درخانه این خدا ، هربیدادگری برود ، چشمش کور میشود و با دادکردنست که ازسرچشمس ، روشن میشود . درواقع ، نیایشگاه این خدا ، تن وجان هرانسانیست( تن= آتشکده ، جان = آتش ) وبیداد درجان ، بلافاصله ، چشم را کورمیکند ، و داد درجان ، بلافاصله چشم را روشن میکند . دراین فرهنگ ، پاداش وکیفر، به آخرالزمان وقیامت افکنده نمیشد ، بلکه فوری ، خود عمل ، چشم ( بینش یا خرد) را تاریک وتیره ومختل میساخت .  وازآنجا که چشم با خرد اینهمانی داده میشد ، همین گونه رابطه تنگاتنگ ومستقیم میان جان وخرد ( چشم ) بود . این خرد است که مستقیما اندازه میگذارد و اندازه میگیرد و با اختلال درجان ، خرد( چشم جان ) نیز زشت میاندیشد ( دش اندیش = دشمن =  دژمنیدن ) .

چرا چشم انسان ، چشم ِهـُدهـُد است ؟

دربندهش( بخش سیزدهم  ) دیده میشود که ارتا واهیشت ، اینهمانی با پیه دارد که « چشم » باشد . درسغدی ، به پیه که ترکیب رگ وپی باهمند ( ارتا= رگ ، بهرام = عصب ) ، سنگ گفته میشود . چشم ، چنین پیه وچنین « سنگی = همآغوشی ارتا وبهرام = اصل آفرینندگی جهان جان وزمان » است . ارتا ( رته ) که همان « وای به = نای به » باشد، عنصرنخستین جان انسانست . وبهرام که بابک ، یا پابغ است ، اصل اندازه است . ارتاواهیشت که روزسوم هرماهیست ، با « گل مرزنگوش » اینهمانی داده میشود که نام دیگرش ، « عین الهد هد = چشم هدهد » میباشد .  خود واژه هدهد ، « هو تـوتـک » است ، که به معنای « نای به = وای به » است . هدهد، ازمرغانیست که پیکریابی « ارتا » شمرده میشده است . ازاین رو نیز« شانه سر» یا « پوپک = عروس » نامیده میشود . شانه سر، به معنای دارنده گیسو هست که اینهمانی با « سه خوشه = ارتا = خوشه پروین » داده میشده است .

هدهد چوکنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و ، دیدهِ فخزی – منوچهری

پس چشم هدهد که چشم ارتا باشد ، چشم هرانسانیست ، چون چشم انسان ( پیه ) اینهمانی با ارتاواهیشت = ارتای خوشه دارد .

ویژگیهای هدهد ( هوتوتک = نای به ) ، یکی آن بوده است که با چشمش ، آب ( جوهر واسانس ووَر ورَس یا گوهر وحقیقت زندگی » را در زیرزمین می دیده است . درمرزبان نامه هدهد، همه چیزهارا می بیند ، به جزقضا وقدر را (ولی درفرهنگ ایران ، خود ارتا ، خدای زمان وقدر= اندازه نیز هست ) . هدهدیا هوتوتک ، میتوانسته است که کاریز( فرهنگ) روان در زیرزمین را که درتاریکیست ، ببیند . به عبارت دیگر، چشم هدهد که چشم هرانسانیست ، میتواند حقیقت وخدا واصل را درتاریکیها بجوید وبیابد . ازاین رو هست که در مصیبت نامه عطار، این هدهد است که همه را بسوی سیمرغ ( ارتای خوشه= پروین) رهبری میکند و سیمرغ را برغم تاریکیهای راهِ طلب ، می بیند . چرا همه انسانها ، چشم هدهد دارند ؟  برای آنکه در مصیبت نامه عطار، هدهد با قرعه ( با پشک انداختن = فال زدن ) به رهبری برگزیده میشود .  «پشک » که از واژه « پش = فش» ساخته شده است، به یال اسب گفته میشود ، چون انبوهی ازمو هست ، ازاین رو معنای دیگر« پش » ، شبیه وهمانند ونظیرهمست . جائی پشک انداخته میشود که همه « امکانات برابر باهم » دارند . هرکدام ازآنها ، میتواند نماینده همه باشد . ازاین رو دردموکراسی آتن ، درآغاز، نمایندگان ، بوسیله « قرعه انداختن میان شهروندان » انتخاب میشدند .  « هدهد » که همان « نای وبه = وای به = ارتا = رته » باشد ،  بطور برابر درهمه انسانها هست ومیتواند اندازه بگیرد وبسنجد و راهبری کند . همه انسانها با چشم هدهدی خود ، میتوانند ، حقیقت یا سیمرغ را بیابند ، چون « چشم اندازه گذارسیمرغ = ارتاواهیشت » ، درهمه هست .

این مقاله ، دنباله دارد

VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC — VIEW THIS ARTICLE AS PDF

 

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *