VIEW THIS ARTICLE AS WORD.DOC — VIEW THIS ARTICLE AS PDF
منوچهرجمالی
آیا با قلب میتوان اندیشید؟
قلب،سرچشمهِ پخش ِگرمی
انسان جوینده ، هنگامی باقلب بیندیشد، پیامبراست
شیخ فرید الدین عطار نشان میدهد که انسان
با « تفکرقلبی » میتواند به آزادی برسد
چون ترا « یک قبله» باشد درجهان
گر دگرجوئی ، توئی از گمرهان
امرحق ، داده « میان جان » قرار
« مذهبت، اینست » ، مگذر زین دیار
چون ترا حق ، بندگی فرمود بس
تو چـرا پـُرسی همی مذهب زکـــس
« هیچکس ، حق ندارد از مذهب ودین کسی بپرسد» ؟ هیچ حکومتی ، حق ندارد ازانسانی بپرسد که مذهب ودین تو چیست “. هرقدرتی وهرکسیکه چنین پرسشی بکند، حق آزادی را ازانسان، سلب وغصب میکند، وقداست خدا را ازبین می برد . این تحریم ِ«حق پرسش دین ومذهب ازانسانها » ، ازکجا سرچشمه گرفته است ؟
از همان اندیشه که انسان ، « تنها یک قبله وغایت» دارد ، و «آن قبله درمیان جان هرانسانی » هست . هیچکس، حق ندارد دین دیگری را بپرسد واورا تفتیش کند ، تا اورا برپایه دانستن ِ «ایمانش » ، داوری کند . آنچه را هرکسی آگاهانه میداند ، ایمانش به این اندیشه ، یا ایمان به آن آموزه وشخص هست ، و آنچه را نمیداند و نمیتواند بداند ، دینش هست . «دین » درفرهنگ ایران ، با « ایمان » ، تفاوت فراوان دارد . درفرهنگ ایران ، هیچ انسانی ، دینش را نمیشناسد . دین هرانسانی ، «کنزمخفی = گنج نهفته » یا « خدای بی نام یا گمنام » دراوهست .
انسان، فقط آگاهانه میداند که به چه کسی وبه چه آموزه ای و به چه آداب ورسومی ، ایمان یا عادت دارد . ولی اینها درفرهنگ ایران ، هیچکدام ، دین انسان نیستند . مشتبه ساختن « دین » و« ایمان » باهم ، ازبین بردن حق آزادی درانسان ، وپایمال کردن گوهر( فطرت) انسان هست . برپایه همین فرهنگست که حافظ میگوید :
من اگر نیکم اگربد ، تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کارکه کشت
همه کس، طالب یارند ، چه هشیار وچه مست
همه جا ، خانه عشق است ، چه مسجد، چه کنشت
همه انسانها بی هیچ استثناء وتبعیضی ، یاروجفت خودرا، که حق وحقیقت باشد، میجویند وبدان کشیده میشوند، و این هست که ارج همه انسانها را مشخص میسازد .تو، حق ِامر به معروف ونهی ازمنکر نداری . تو حق ِداوری در بدی یا خوبی من ، برطبق « معیارهای ایمانت » نداری . تو، با اعتماد به اینکه هرچه ایمان تو، خوب میداند ، خوبست ، و هرچه ایمان تو ، بد میداند، بدست ، حق داوری درباره « خوبی وبدی مردمان » نداری . آنچه ایمان تو خوب میداند ، برای من ، وبا معیاربینش من ، خوب نیست . آنچه برای ایمان تو ، بد است ، برای دیگران ، بدنیست . چون هرانسانی ، « خانه عشق » است . این « همه جا ، خانه عشق است » ، بدان معنا نیست که تنها ، نیایشگاهها و معابد ، خانه عشق هستند ، بلکه درواقع ، همه انسانها ، خانه عشق میباشند .
بزرگترین اشتباه وگمراهی ، با این شروع میشود که غایت را درکعبه ها ونیایشگاهها ومعابد و آموزه ها وشریعت ها … میجویند . این انسان هست که آتشکده ایست ، که خدا ، آتشی است که خود را درآن برافروخته است . هرانسانی ، خانه یا آشیانه سیمرغ ( ارتا ) هست . این خانه عشق است که فراسوی همه ایمان ها ، کنزمخفی و خدای بی نام درمیان انسانست. وهیچکس ، نامش را نمیداند تا ازاو پرسیده شود . درفرهنگ ایران ، حتا خود انسان ، دینش را نمیشناسد ، با آنکه عاشق زیبائی او هست و همیشه اورا میجوید .
این اندیشه های ژرف ، درفرهنگ ایران ، پیآیند ِ اندیشه اولویت « آتش » بر« روشنی » است . خدای ایران ، « روشنائی بیکران ، یا نورالسموات والارض » نبود که به انسان بتابد ، بلکه « کانون پـُرازاخگرهای آتش » بود . روشنی برای ایرانی ، ازآتش برمیخیزد وازآتش ، زاده میشود. بدین علت ، ایرانیان ، آتش را میپرستیدند، چون آتش ، سرچشمه روشنائی ومهراست . خدا ، برای ایرانیان ، نورافکن نبود ، بلکه « آتش فشان » بود . خدا ، اخگرهای آتش وجود خود را درانسانها میافشاند ، ونام این اخگرها ، «تخم آتش» یا « آتش جان » بود . آتش ، برای آنها ، سرچشمه گرمی وروشنی و تحول بود ، نه سوزنده و نابود سازنده . گرمی جان ، آتش خوانده میشد .
نورخدا به انسان ، نمی تابد وانسان ازخدا یا نماینده ورسولش ، روشن نمیشود ، بلکه آتش خدا ، جان انسان میشود ، و روشنی یابینش ، ازاین آتش جان ازخود انسان ، برمیخیزد . درواقع ، این انسانست که میخواهد که خودش ، سرچشمه روشنی وبینش وشادی و عمل باشد . آتش ، سرچشمه گرمی و روشنی است . و « جان وقلب » انسان ، اصل « گرمی یا مهر » شمرده میشدند ، که ازآن ، « روشنی یا بینش » ، پیدایش می یابد. وخدا که ارتا یا سیمرغ باشد ، « کانون آتشها » بود ، و اخگرهای این کانون ، جان وقلب هرانسانی میشدند . خدا ، روشنائی در آسمان نبود که تنها به انسان افکنده شود ، بلکه « آتش جان هرانسانی» میشد ، و روشنی یا بینش ، ازخود جان انسان ، پیدایش می یافت .
ازاین رو ، هیچکس وهیچ قدرتی، درفرهنگ ایران ، حق ندارد از انسانها بپرسد که چه مذهب وچه دین و چه ایدئولوژی دارند . چرا ؟ چون « حق » در« میان جان انسان »، قرار دارد، و این تنها قبله و یا غایت هرانسانی است که باید بدان روی کند ، وهمه قبله های دیگر، جز این گمراهی وکفرند . انسان ، آتشکده ِ آتش خدا هست .
این اندیشه بزرگ آزادی ، که عطار دراین شعر میگوید و برضد اسلام وادیان دیگر هست ، ازکجا آمده است ؟ این اندیشه ، عبارت بندی تازه ای ازهمان فرهنگ ایرانست که سیمرغ ( ارتا ) ، « آتش جان یا تخم آتش » میشود ، و در آتشکده تن ( تن = درپهلوی به معنای آتشگاه و آتشکده هست ) قرارمیگیرد . نام « دل » ، درپهلوی « ارد » هست که همان « ارتا » میباشد ، و جان که « جی + یان = گی یان » باشد ، به معنای « خانه وآشیانه شیمرغ » است. خدا یا آتش جان ، «عنصرنخستین هستی انسان»است . پرستیدن آتش درآتشکده ها ، فقط نماد پرستش خدائیست که درجان ودل هرانسانی ، زبانه میکشید ، و خودش مستقیما تبدیل به روشنی ومعرفت ازخود انسان میشد .
این آتش جان که «گرمی زندگی » باشد، که از« دل » ، در همه « تن » ، پخش وپراکنده میشود ، و ازروزنه های حواس میگذرد ، و تبدیل به روشنی و بینش وخرد میشود ، تشخص یابی خود خدا درانسان هست . دین ومذهب هرکسی ، چیزیست که اودراین آتشکده ، میپرستد ، و او، تنها این آتش نهفته جانی را که تشخص یابی خود سیمرغ یا ارتا درخود ودرهرانسانی هست ، میپرستد . وپرستیدن ، به معنای « شادونیتن » است، که هم شاد شدن وهم شاد کردنست . نام خدا ،« شاده» هست . انسان ، ازخدائی که جانش شده است ، شاد میشود ، واورا درهرجانی ، شاد میکند .
این تبدیل آتش جان که ازقلب ( دل= ارد= سیمرغ ) پخش میشود ، همان « گرمی زندگی » است که به « روشنی ، ازهمه روزنه های حواس درسراسرتن انسان » استحاله می یابد ، و« خرد» نامیده میشد .
«خرد» ، استحاله « گرمی جان درقلب» به « روشنی یا بینش » است . بینش حقیقی ، آن روشنائی هست که از « گرمای زندگی » فراجوشیده باشد. تفکرخرد ، باید « تفکرقلبی » باشد ، تا گرمای زندگی ، درآن ، روان گردد . اندیشه باید گرم باشد . اندیشه درگرم کردن ، روشن میکند ، چون « می تابد ».
ازاین رو بود که گفته میشد که « خرد » ، پائیست که درکفش تن جای می یابد ( درکتاب مینوی خرد، ترجمه تفضلی ) . خرد ، پای درکفش است ، تا حرکت کند . کفش ، مانند تن انسان ، اینهمانی با زمین داده میشد ، و جان انسان، اصل حرکت هست ، که با تن (= با کفش ) باید جفت وانبازگردد ، تا درانبازی باهم ، درجستجو، به بینش برسند. این بود که با جفت شدن جان( آتش ) با تن ( وتن ها ، با همه پدیده های گیتی = تنکرد ) ، بینش نیک وبد پیدایش می یافت. خردانسان ، پای درکفش بود که به جستجو میپرداخت تا باهمه پدیده ها ، انبازشود و روشن بشود .
پا شناسد کفش خویش ، ارچه که تاریکی بود
دل ز راه « ذوق » ، داند ، کاین کدامین منرلست ( مولوی)
« ذوق » یا « مزه= میزاگ » ، همین جفت شدن پا با کفش ، یا جان وخرد ، با پدیده ها وانسانها درگیتی و چشیدن ومزیدن گوهرچیزها هست .
جان چون نداند نقش خود، یا عالم جان بخش خود
پا می نداند کفش خود ، کاین لایقست وبابتی
پا را زکفش دیگری ، هرلحظه ، تنگی وشری
وزکفش خود ، شد خوشتری ، پا را درآن جا، راحتی
جان نیز داند جفت خود ، وزغیب ، داند نیک وبد
کزغیب ، هرجان را بود ، درخورد هرجان ، ساحتی
این ها عبارت بندی تازه ، ازهمان اندیشه اصیل فرهنگ ایرانست .
درست دراین جفت شدن وانبازی جان با تن ، یا خرد با تن ، دانش نیک وبد درانسان پیدایش می یابد . درست با این جفت شدن خرد با تن ها یا با تنکردها (جسمانیات وواقعیات ) ، یا به عبارت دیگر با پدیده های گیتی ، دانش نیک وبد پیدایش می یابد . اینکه جان وخرد ، درجفت شدن ، در« میزاگ = مذاق » که مزیدن وچشیدن باشد با چیزها ، به شناخت نیک وبد میرسند ، درعرفان ، « ذوق » نامیده شد .
دروازه هستی را ، جز ذوق مدان ، ای جان
این نکته شیرین را ، درجان بنشان ، ای جان
دروازه هستی که « مبدء زندگی » باشد ، همان « جی » هست که درخانه هرانسانی ( جان= جی + یان ) هست وخودش اصل جفتی = یوغ = یوش= جوش ( خودجوشی ) یا همان « اصل ذوق ومزه » است .
زیرا ، عرض وجوهر، از « ذوق » ، برآرد سر
ذوق پدر ومادر، کردت مهمان ، ای جان
هرجا که بود « ذوقی » ، ز« آسیب دوجفت » آید
زان یک شدن دوتن ، ذوق است نشان ، ای جان
« آسیب »دراصل به معنای گزند نبوده ، بلکه به معنای «عشق» بوده
هرحس به محسوسی، جفت است ، یکی گشته
هرعقل به معقولی ، جفت ونگران ، ای جان
درک کردن وشناختن و فهمیدن ، درجفت وانباز شدن ، حس با محسوس ، یا جفت شدن خرد با پدیده ها یا با اندیشه ها وبینش ها، ممکن میگردد . درجفت شدنست که شیره همدیگر را میچشند ومیمزند . این همان چیزیست که عطار درمصیبت نامه ، « زبان حال » یا « تفکرقلبی » میخواند.
خرد که با تن ، مانند پا ( پا، اصل حرکت واندازه است، چون اصل جفتی است) جفت شد ، حرکتِ جویندگی آغازمیشود ، تا با همه پدیده ها درگیتی، جفت گردد و جهان را بشناسد . سالک نیزدرمصیبت نامه عطار ، چنین گونه با همه چیزها انبازمیگردد ، و نخست نزد جبرئیل میرود که گهگاه برای محمد، پیامی ازالله میآورد وهمیشه محمد ازهیبت این جبرئیل، غش میکند . ولی درفرهنگ ایران ، مردمان به غلط ، جبرئیل را با خدای باد وهوا ( وای ) ، اینهمانی میداده اند که « اصل پیوند همه چیزها به همست = وای » ودرواقع ، اصل عشق کیهانیست . سالک درست ، جفتی وانبازی میجوید ، ولی جبرئیل اسلامی برعکس « وای = اندروای » ایرانی ، درد جدائی وبریدگی ازالله را دارد ، وبه سالک میگوید که اگریک انگشت ازجایم بگذرم ، میسوزم . الله ، سوزنده ونابود کننده است. به الله ، نمیتوان نزدیک شد چه رسد با او جفت وانبازشد. این تجربه دینی ، به کلی برضد تجربه قداست دینی درفرهنگ ایرانست . جبرئیل به سالک میگوید :
گربه انگشتی کنم زانجا گذر
همچو انگِشتم ( ذغال) بسوزدبال وپر
انسان جوینده یا سالک ایرانی ، که درجُستن ، درست دنبال جفت وانبازشدن ( جویش ، جوی = یوغ = جفت ) است ، با جبرئیلی انبازمیشود که خودش از درد بریدگی از الله می نالد . ولی سالک ، با تفکرقلبی ، پائیست درکفش تن ، که دنبال جستجو یا جفت شدن با همه هستان هست تا حقیقت را بشناسد .
« پای درکفش » یا « آتش جان درتن » ، معنای « سلوک وسفروجستجو» داشته است . وواژه « سالک » ، معرب همان واژه « سه + لک » است . « لک ولکا »، هم به کفش و هم به زمین گفته میشود، ودر درواقع این دو باهم اینهمانی داشته اند . تن وکفش، جزو زمین هستند ونقش مادری و مادینگی دارند . و« لک » ، به قوزک پا ( کعب= شتالنگ ) هم گفته میشود ، چون قوزک پا ، یا کعب( کاب = کاو= قاف ) ، اصل پیوند وانبازی هست . لکاندن ، به معنای چسباندنست . جان با تن ، یا « خرد با تن » با هم انبازوجفت میشوند، ودراین پیوند ومهراست ، که آفریننده روشنی درجستجو میگردند . خرد ، جوینده وسالکست ، یا پائیست که همیشه درکفش ، زمین را می پیماید . هرانسانی ، پیکریابی « پای خرد درکفش تن » هست ، وطبعا انسان وجودیست سالک وجوینده . ازاین رونیزهست که کتاب عطاربه نام « مصیبت نامه » ، پیکریابی اندیشه « انسان ، به عنوان اصل جوینده » ، یعنی « سالک » هست که میخواهد با همه چیزها ، جفت وانبازو آمیخته شود تا به « روشنی= بینش » برسد .
تفکـرقلبی ،
تفکریست که مستقیما از« زندگی » میجوشد
اینکه « گرمی یا آتش » ، سرچشمه « روشنائی یا بینش » است ، بنیاد فرهنگ ایران بوده است . جان که آتش یعنی گرمی جانست ، اصل گرمیست ( جگر= جی+ گر= بُنکده گرمی وزندگی ) از دل ، درهمه تن انسان پخش میگردد . این گرمی که دل درهمه تن ، پخش میکند ، اصل بینش واصل مهر( پیوند دادن به طورکلی ) درانسان میگردد . « مهر» درفرهنگ ایران ، معنای تنگ عشق ومحبت مارا ندارد ، بلکه دربرگیرنده ِ همه « پیوندهای اجتماعی سیاسی و مدنی وانسانی » است. طبعا ، تفکرقلبی ، چیزی جز جوشش وتراوش وزایش ِگرمی جان یا زندگی دربینش نیست . این آتش جانست که تحول به روشنائی می یابد . خواه ناخواه ، « جان وقلب » ، سرچشمه خرد واندیشه اصیل بوده است .
ولی با آمدن زرتشت ، این « جان وقلب » که « سرچشمه آتش یا گرمی » باشند ، ازاصالت انداخته میشوند . با آموزه زرتشت ، خرد انسان ، دیگر از« آتش جان خود انسان » ، روشن نمیشود . بلکه آتش جان ، ازخودش ، روشنی نمیزاید ، بلکه از روشنی بیکران اهورامزدا ، روشن میگردد . به عبارت دیگر، دانش یا همه آگاهی اهورامزدا ، سرچشمه پیدایش مدنیت وحقوق و اخلاق میگردد ، و خرد انسانی ، از آتش جانش ، روشن نمیشود وبه بینش نمیرسد .
به عبارت دیگر، خرد ازاین پس ، با « روشنی وامی » می بیند ومیشناسد . خرد انسان ، رابطه مستقیم وبی واسطه خود را با پدیده ها از دست میدهد، و بینش درجستجوو در آزمایش ، « پس دانی » میشود که ویژه اهریمن است . اندیشیدن ِخرد درانسان، با وام کردن وبا واسطه بینش اهورامزدا درآموزه زرتشت ممکن میگردد . این مفهوم « خرد » ، درآئین زرتشتی میشود . این خرد وامی زرتشت ، هرچند هنوز نیز دراین متون ، « خرد» نامیده میشود ، ولی خرد، دیگربه مفهوم اصیل فرهنگ ایران نیست ، بلکه اینهمانی با همان مفهوم « عقل » در اسلام دارد .
پشت کردن به «عـقـل » ،
بیان ِنفرت از« شریعت اسلام »
وسا ئقه آزادیخواهی ازشریعت اسلام
میباشد
درادبیات ایران، اصطلاح « عقل» و نفرت از« عقل» ، چیزی جز » نفرت ازشریعت اسلام » نیست . عقل با « شریعت اسلام » اینهمانی داده میشود . اینکه درحدیث ، نخستین چیزی را که الله ، خلق میکند ، عقل هست ، به معنای آنست که «عبودیت با عقل شروع میشود » . عقل ، نخستین « عـبــد ِ» الله است . این رابطه به کلی با رابطه « خرد » با « جان = آتش جان = ارتا » فرق دارد . خرد ، درفرهنگ ایران ، تحول آتش خدا، به روشنی است . خرد وجان ، باهم جفت وانبازویارهستند . خرد ، برای عبودیت الله ، خلق نشده است ، بلکه چون جُفت جان است ، نگهبان جان هست . عقلی که بی وام روشنی از الله ، نمیتواند زندگی کند وبیندیشد ، و مخلوق الله است ، تکلیفش، عبودیت واطاعت و تسلیم شدگیست . این « عقلی » هست که به قول عطار، از « هیبتِ اَمر قـُل » می زید . قرآن ، همه اش « امر قـُل » هست . الله به محمد امر میکند که « بگو» . این همان « قـُل » هست که درادبیات ایران ، سپس « قیل وقال » میشود . این همان « زبان قال » است که سالک عطار درمصیبت نامه ، پشت به آن میکند ، تا با « زبان حال » بی واسطه ، با همه چیزها ، پیوند بیابد ، و با همه چیزها « انبازوجفت ویار» گردد و رابطه مهری با جهان پیداکند . نقل ازقل ها وقال هارا نمیخواهد ، بلکه شناخت اصیل را جفت شدن و انبازشدن وچشیدن میداند. این امـرِ ُقل ، هیبت انگیز یا وحشت انگیزاست . محمد ، امر الله را میگوید ، و این امر، چنان وحشت انگیزاست که عقل ، چاره ای جز فروافتادن و بندگی یا عبودیت ندارد . عقل ، درترس همیشگی ، میاندیشد .
عقل را گر« امر» ندهد زندگی
این امرهست که به عقل ، زندگی می بخشد
کی تواند کرد، عقلی ، « بندگی »
درحقیقت، صدجهانی عقل کل گم شود ازهیبت یک امرُقل
« عقل » ، دیگر، خرد ایرانی نیست که مستقیما ازجان، ازگوهر خود خدا، میتراود ومیجوشد ، بلکه از « ترس و وحشت امر قل ، عبودیت واطاعت وتابعیت را می پذیرد ، و ازهمان آغاز، حیله ورز ومحتاط میشود . عقل دربرابروحشت ازاین قدرت مطلق الله ، محتاط وحیله ورز ومزّورو مکار است . این با خرد ِ جوشیده ازجان که گوهر« راستی » است ، فرق کلی دارد . از این فکرتست که عرفان روبرمیگرداند
فکرتی کز « وهم وعقل » آید پدید
آن نه غیب است ، آن ز « نقل » آید پدید
« عقل » ، برای عرفا وحافظ چنین معنائی دارد و اندیشیدن با واسطه نقل وقال هست . این عقل ، به معنائی نیست که امروزه ازفلسفه غرب در اذهان متداول شده است .
سده ها این « تفکرشریعتی » را « عقل » می نامیدند، و کسیکه با این عقل نمیاندیشد، یا کافرومشرک ومرتد بود ، یا بنام « دیوانه » درجامعه میزیست که فاقد حق وهرگونه اعتباریست . وهرکسی که میخواست ، لحظه ای ، آزادی اندیشگی را درزندگی خود دریابد ، خود را به « دیوانگی یا به مستی میزد » . آنکه طبق شریعت اسلام میاندیشید ، عقل داشت ، وعاقل بود ، وکسیکه میخواست آزادنه درجامعه اسلامی بیندیشد ، راهی جزاین نداشت که خود را « دیوانه » یا « مست لایعقل » بخواند .
اینست که ازسر، اندیشه اصیل ایرانی که « اندیشه باید ازجان خود انسان سرچشمه بگیرد » درتفکر عرفا ، روزنه ای برای جوشیدن یافت . آنها براین باور بودن که «فکرت عقلی » ، به درد نمیخورد ، بلکه « فکرت قلبی » به درد میخورد . فکرت عقلی ، کفر است . به عبارت دیگر، شیوه تفکرهمه موءمنان وعلمای دین وفقها ، برای عرفا وحافظ ( رندان ) کفرشمرده میشد . آنها ، کفار واقعی هستند . به این « عقل » هست که عرفا وحافظ ، پشت میکنند. آنها شریعت اسلام را در زیرنام « عقل » پنهان میکنند و بنام نفرت ازعقل ، نفرت خود را ازشریعت اسلام ، ابرازمیدارند . با کاربرد اصطلاح « عقل » ، شریعت وفقه و تفکرات اسلامی را ، انکار میکنند . آنها عقل را که از « جان = آتش جان درقلب » نجوشیده ، مورد نفرت وتحقیرقرارمیدهند
فکرتی کز وهم وعقل آید پدید
آن نه غیب است، آن ز« نقل » آید پدید
فکرت عقلی ، بود کفار را
ز« فکرت قلبی» است مرد کار را
«سالک فکرت » که درکار آمدست
نه زعقل ، از « دل » ، پدیدار آمده است
سالک یا انسان ِجوینده ، « باقلب میاندیشد » ، این گرمای خون سرخش که اصل زندگیست ، تحول به روشنی بینش می یابد که درتابیدن ، گرم میکند ، و انسانها را تحول میدهد .
روشنی اش ، تابش است ، « پرتو» است . دربینش او ، روشنی را نمیتوان ازگرمی ِمهر جدا ساخت . « پرتو» ، چنانچه پنداشته میشود، روشنی نیست ، بلکه « گرمای روشنی دهنده » است . درفرهنگ ایران ، خورشید وماه ، « تابان » هستند . آنها روشن نمیکنند ، بلکه « گرمی روشن کننده = عشق و مهری که روشن میکند » هستند . بینش ، درگرمایش ، تحول میدهد. ذره ها ، ازگرمای پرتو آفتاب ، تنها درروشنی ، دیدنی نمیشوند ، بلکه درگرم شدن ، به رقص میآیند . تابش فکرت قلبی، نمیترساند ، بلکه ازگرمای مهرش، به هرچه بتابد ، میرقصاند وشاد میسازد .
تفکرقلبی درواقع ، اندیشیدن ازبُن زندگی، یا از« بُن جان خود » ، « ازآتش که درزندگی افروخته » میباشد، هست ، نه یک پدیده ماوراء طبیعت و فراجهانی ، هرچند نیز که این رنگ ورو بدان داده شده است . انسان باید از بُن زندگیش ، ازگرمائی که ازقلبش درحواسش پخش میشود ، بیندیشد ، تا به معرفت حقیقی یا معرفت بیواسطه ومستقیم از زندگی برسد . جان ، گرما هست . درحقیقت , عرفان ، بی آنکه آگاه باشد ، به همان مفهوم اصیل خرد درفرهنگ ایران بازمیگردد که با زرتشت ، سرکوبی شده ، ودراسلام پایمال گردیده است . آنها بینشی را خواهانند که گرانیگاهش « گرمی و تاب وتف » است ، که اینهمانی با « مهر» داشته است . آنها به همان اصل « اولویت آتش بر روشنی » درفرهنگ ایران ، بازمیگردند .
آنها خواهان بینشی هستند که مستقیما از گرمای جان انسان ، از مهری که درجان انسان هست ، پیدایش یابد. این گرمای جان ، سرچشمه همه پیوند خواهیهای اجتماعی واقتصادی وسیاسی وحقوقی هست . این مهر، مهربه طبیعت وگیتی ، مهر به تن ، و مهر به زن ومادروفرزند و آموزگارو … ومهربه جامعه و بشریت است . ازاین رو هست که « کعبه دل » ، غایت انسانست ، چون سرچشمه مهرو آشیانه وخانه سیمرغ یا رام (= وای ) است که « اصل پیوند همه اضداد به هم » درفرهنگ ایرانست .
آنگاه عطار، درمی یابد که این « فکرت قلبی » همان ارج واعتبار « وحی » را دراسلام دارد . البته « وحی » ، معرب همان « وای » است ، که رام ، نخستین پیدایش ارتا ( سیمرغ ) است که « اصل پیوند دهی میان همه چیزها ، یا اصل مهر» است که حتی ، انگرامینو وسپنتامینو را میتواند د ر«گردونه آفرینندگی» به هم بپیوندد . وبرای این برابری وحی پیامبران با « فکرت قلبی » ، حدیثی میآورد که :
کرد حیدر را حذیفه ، این سئوال
گفت : ای شیرحق و فحل رجال
هیچ وحیی هست حق را درجهان
در درون ، ….. بیرون قرآن ، این زمان
گفت وحیی نیست ، جز قرآن ، ولیک
دوستان را داد فهمی نیک نیک
تا بدان فهمی که « همچون وحی » خاست
درکلام او ، سخن گویند راست
بدینسان ، درسِترحدیث اسلامی ، راه را برای آزادی تفکر، باز میکند ، تا انسان درجستن بتواند از بُن جان خودش درباره زندگی بیندیشد . انسان حق دارد قرآن وسایرکتب مقدسه را ، طبق « فکرت قلبی خود » ، یعنی با « معیار زندگی خود » ، تاءویل کند . فکرت قلبی انسان ، همان اعتبارومرجعیت وحی پیامبران را پیدا میکند .