مقاله سيزدهم ، منوچهر جمالى

بهمن ، در چهره ِ « رام »
راز و زمزمه و بو هست
بهمن درچهره رام
چكامه و موسيقى و رخس هست

زمان ، زمزمهِ ناى ِرام است

چاه زمزم ، ناى رام است

منوچهرجمالی

از نامهاى مشهور « رام » : ١- زم ٢- راز ٣- ويس ۴- اير= هيره = حيره بود ، كه سپس ، فراموش ساخته شده است .
يافتن اين نامها ، يافتن گوهر اصلى رام ، و طبعا پيوند دادن اين نامها به همديگر ، راهيست كه ما را با گوهر فرهنگ خود و گوهر خود كه فراموش ساخته ايم ، آشنا ميسازد . نخستين آشنائى با اين نامها ، نشان ميدهد كه گوهر خرد بهمنى ، لطافت يا « باريكى » است .
ابوريخان بيرونى در آثار الباقيه ، ميآورد كه اهل فارس به روز ٢٨ ، « رام جيد » ميگويند ، و سغديها به آن « راث » ميگويند . زرتشتيها به اين روز « زامياد » ميگويند، و آنرا به خداى زمين ( زمى ) آرمئتى نسبت ميدهند . البته موبدان زرتشتى نام اين روز رابه عمد ، تغيير داده اند ، چون سه روز آخر هر ماهى ، سقف و آسمان زمان است ، از اين رو ، همان سه تاى يكتا هستند ، كه از آنها ، زمان و جهان « فرشكرد » و نو ميشود . رام + ارتا فرورد ( = مار اسپند = آفريتى دهمه يا آفرين دهمان ) + بهرام ، روزهاى ٢٨ + ٢٩ + ٣٠ هستند .
و مقصودشان از اين تعويض نام، و همچنين تعويض نام روز سى ام به « انيران » ، نابود ساختن اين مفهوم سه تا يكتائى بوده ، كه اصل آفرينش بوده اند . آنها ميخواستند كه اهورامزدا ، تنها آفريننده باشد ، و از اين رو ، روز يكم را بنام او ساخته اند . نام روز بيست و هشتم در اوستا ( خرده اوستا ، پور داود ) « زم » است . در هزوارش مى بينيم كه زمرونيتن zamronitan به معناى سرودن srutanاست ( يونكر ) و سرود ، زمزمه ناى بوده است ، و سپس معناى سرود ، تعميم داده شده است ، چنانكه در پهلوى به نى نواز ، « ناى سراى » گفته ميشود ( ماك كينزى ) . پس « زم » ، نام « رام نى نواز ، و بانگ و سرودنى و جشن و پايكوبى » بطور كلى بوده است . « رام جيد » ، نامى كه سغديها به اين روز داده اند به معناى رام نى نواز است ، چون جيد = چيت = شيت = شيد ، همه به معناى ناى هستند . چنانكه هنوز نيز در كردى ،« چيت» به معناى « نى » است . و به همين علت به حجله ،« چيت جا» ميگويند ، چون زن ، نى = كانيا بوده است . و در كردى ، « شيته » به معناى سوت است . و شيت در كردى به معناى دين است . البته دين به معناى ديوانه است ، چون دين ، بينشى بود كه از ژرفاى انسان در سرخوشى زاده ميشد و اين حالت را ديوانگى مى ناميدند . « شيته ك » ، ابزار سوت زدنست . از اين رو ، جمشيد به معناى ، جم ، فرزند رام ( ناى ) است . خورشيد ، به معناى آفتاب ، فرزند رام ( ناى ) است . البته در كردى « زه ما » ، معناى پايكوبى را نگاهداشته است . زه ماون ، بزم و جشن عروسى است . زنبق كه دراصل » زم + بغ « باشد ، به معنا، « زنخدا ، رام » است . بگرام و بيرام در افغانى و كردى نيز همين « زنخدا رام » است كه پيكر يابى اصل جشن است . « راث » ، نامى كه سغديها به اين روز داده اند ، همان « راز » است . به مهتر بنايان در عربى ، راز ميگويند . در فارسى نيز به بنا و گلكار ، راز ميگويند . اين نام را بدان علت به رئيس و مهتر بنايان ميداده اند ، چون ساختن سقف خانه را ، اصل ساختمان ميدانستند . و هنوز نيز در كردى به تير بزرگ سقف ، « راژ » ميگويند و راز ، صخره بزرگ در بالاى كوه است ( سقف كوه ) ، و راژه ، الوار سقف است .
سقف خانه مانند سقف آسمان ، جاى فرشكرد ، يا جاى ساختن « آغاز اشكوب تازه » بوده است . اينست كه در گزيده هاى زاد اسپرم بخش ٣۴ ( پاره ٢١+٢٢ ) مى بينيم كه جهان را خانه اى ميداند ، كه آفرينش ، بوم و پايه خانه است ، و دين ، ديوار خانه است ( دين ، معناى بينش زايشى داشته است )، و فرشكرد كه در اصل به معناى نوشوى گشتى ( و در اصطلاح زرتشتيان رستاخيز آخر است ) است ، سقف خانه جهان است . پس راز ، كه سقف است ، نشان فرشكرد و نو آرائى جهانست . اينست كه در كردى ، رازان ، بمعناى آمادگى ، و رازاندن ، به معناى جوان كردن و آراستن ، و راژاندن به معناى تكان دادن گهواره است .
در پاره ٢۴ همين بخش گزيده هاى زاد اسپرم ، ميآيد كه « آنكه فرمان ساختن خانه را داد ، روشن و آگاه است كه در چه مدت خانه به پايان رسد و نيز به سبب اطمينان به مهارت آن سقف ساز ، دل گستاخ ( مطمئن ) است كه هنگامى كه ديوار به پايان آمد ، آن و ظيفه او ، ساختن سقف است ، سقف را بسازد ، به همان آسانى كه آن دوتن به كار گمارده شده اند - پى ريزى + ديوار كشى » .
اينست كه رام ، راز ناميده ميشود كه بخش زيرين سقف است ، و هم بناى ساختن خانه يا« مدنيت » است . اوج مدنيت ، نو سازى آنست . برشمردن نامهاى رام ، بسيار اهميت دارد ، چون رام ، خداى سازنده مدنيت ( شهر ) بوده است ، و از اين رو در كردى هنوز به سياستمدار ، راميار ميگويند ، چون راميار ، به معناى « يار زنخدا رام در آباد كردن جهان » است . شهر ، پيكر يابى رامش و آرامى است . تنديس اين زنخدا بايد هر شهرى را در ايران بيارايد ، چون سرانديشه مدنيت و حكومت آرمانى ، از تصوير اين زنخدا ، در ايران پيدايش يافته است .
در فرهنگ ايران ، ماه ، بيست و هفت خانه دارد . براى خورشيدى يعنى سى روزه ساختن ماه ، بايد سه روز تفاوت ميان ٢٧ خانه ماه، و سى روز و چهار هفته را بشيوه اى اين همانى بدهند . براى اين كار سه روز ا فزوده را بنامهاى ديگر همان خدا ناميده اند . مثلا روز شانزدهم را كه مهر ( ميترا ) ناميده اند كه نام ديگر همان روز پانزدهم دى است . پس روز شانزدهم ، تكرار همان روز دى ميشود . بدينسان « مفهوم عدد صفر پيدايش يافته است » . در واقع سه روز صفر ، به جنبش گشتى ماه افزوده اند . بدينسان ماه سى روزه و ٢٧ خانه ماه و چهار هفته ( ٢٨ -١= ٢٧ ) را باهم اين همانى داده اند . در اثر برابر نهادن روز ١۵ با روز ١۶ ، نام خانه بيستم كه ورانت warant= برج قوس يا » وصل « با روز رام كه سپس روز ٢١ شده است ، جابجا شده است . در كردى هنوز « ويس يا و يست » ، به معناى عدد بيست و پسوند « شنوائى » است ،كه از صفات خداى موسيقى است . رام يا ويس ، در اثر اين فروزه هايش چنان اهميت داشت ، كه موبدان زرتشتى ، كوشيدند كه براى اهورامزدا « بيست » نام يا بيست صفت ، فراهم آورند . با اين ويژگى « بيست صفتى يا بيست نامى » بود كه اهورامزدا ، رنگ و روى « رام » را پيدا ميكرد . و رد پاى اين برابرى رام = ويس = ٢٠ در همان نمره اعلائى كه در مدرسه هاى ايران به شاگردان داده ميشود ، در نا آگاهبود مانده است . با شناختن اين نكته است كه ميتوان رفتار و منش « پيران ويسه » ، سپهسالار و دستور افراسياب را بخوبى شناخت . پيران ويسه ، در بزرگوارى رفتارش ، انديشه هاى اين زنخدا را نشان ميدهد . و بزرگوارى و شيوه انديشه و لطافت رفتارپيران ويسه ، برغم آنكه در صف دشمن قرار دارد ، در شاهنامه بسيار ستوده ميشود . اين شيوه رفتار و انديشه ، در رابطه با همين زنخدا رام = راز = ويس = اير = زم= اوز =اوس ( هوز= عزى ) است كه معين ميگردد . بررسى شيوه رفتار پيران ويسه در پيوند با فرهنگ زنخدا « رام » بسيار گسترده است كه به فرصتى ديگر ، محول ميگردد . و ستاره « ستويس » در اوستا ( تير يشت )، را از همين معناى « ويس » ، ميتوان باز شناخت . با شناختن اين نامها ست كه بسيارى از نكات مربوط به فرهنگ اصيل ايران ، روشن ميگردد . مثلا كردها ، به كمر بند ، چيتك ميگويند . چون كمربند يا كستى ، كه مانند جامه سپيد : شاپيك ، متعلق به بهمن است ، در اصل ، از « رشته هاى نى» ساخته ميشده است ، كه پيكر يابى « رام » بوده است . « كمر بند از نى به ميان بستن » ، گواهى به صفت برجسته بهمن كه « بزمونه » باشد ، ميدهد . رام با زمزمه نايش ، زمان را ميآفريد . از اين رو هنوز« زمان » در فارسى ، پيكر يابى اين زنخداست .
پديده « زمان » در فرهنگ ايران ، با رام نى نواز كه جهان را با موسيقى ميآفريند ، كار دارد . « ورد الزروانى » كه گل خطمى يا خيرى است ( تحفه حكيم موءمن ) بخوبى گواه براين است كه زروان همان « زمان » است ، چون خيرى زرد ، گل رام است ( بندهشن ، بخش نهم ) . پس اين زمزمه ناى رام يا مينوى زم ( زم + مان ) است كه زمان ميشود . زمان ، آهنگ و سرود زنخدا رام است . زمان ، آهنگيست كه شنيده ميشود . كوبه ، هم به موج آب گفته ميشود و هم « تنبك » است و هم « دسته هاون » است . در آغاز هاون و دسته هاون را از نى ميساخته اند ( درخت آسوريك ) . و كوب و كوپ ، نى است ( برهان قاطع ) . پس كوبه زمان ، همان ريتم ناى است .
رد پاى معناى « زم » در عربى هم باقى مانده است ، چنانچه « زمجر » به معناى « دميدن در سرنا » ميگويند . بحترى ، شاعر عرب ، در توصيف يك جنگ دريائى ميگويد :
اذا زمجر التوتى فو ق علامة رايت خطيب فى دوابة المنبر
چون ناوى در ديدگاه كشتى در بوق دميد ، گوئى خطيبى بر بالاى منبر بود
اين « زمزمه رام » كه نماد لطافت فرهنگ ايران در انديشيدن و آفريدن بود . جنبش زمان ، جنبش آهنگ نى بود . زمان را با آهنگ نى ، ميآفريد . همچنين انديشيدن و بحث كردن ، اوز كردن « uskartan » يا نى نواختن بود . بحث كردن و انديشيدن با يد لطافت و نظم موسيقائى داشته باشد . خدا نيايش ، زمزمه كردن بود . تنها كسى با مردمان انديشه هايش را با لطافت زمزمه نميگفت ، بلكه خدا و انسان هم در زمزمه پيوند داشتند . نه تنها خرد بهمنى در درون انسان ، زمزمه ميكرد ، و لطافت انديشيدن و زندگى كردن و سامان دادن ( حكومت كردن ) را مينمود ، اين لطافت بينش ، در همان روشنى از ژرفاى تاريك آبى كه در زمزمه جوشش آب از چشمه و چاه ، نمودار ميشد ، پيدايش مى يافت . به همين علت ، چشم ، چشمه و چاه بود . « عين » در عربى به معناى چاهست ، و در كردى چاو ، كه چشم باشد ، از واژه چاه آمده است . در فرهنگ ايران ، آب ، اصل روشنى بود . نورهائى كه از آفتاب به زمين پرتاب ميشدند ، تابش آب ( آب _ تابه = آفتابه ) بود . اين بود كه چشمه ها و چاهها ، زادگاه بينش و فرشكرد بودند . به همين علت بود كه گفته ميشد ، چشمه ها خانه و اتاق پريان است . به همين علت ايرانيها ، بر چشمه سارها و چاههاى آب ، نيايش ، يعنى زمزمه ميكردند . جوشيدن آب از ژرفاى تاريك چاه و چشمه ، زمزمه رام بود . به همين علت ، همين مجوسان و مغان چاه مكه را بياد اين خدا ( عزى = زم = رام ) زمزم ناميدند، و در مروج الذهب ميآ يد كه :
زمزمت الفرس على زمزم و ذاك من سالفها الاقدم
ايرانيان بر چاه زمزم ، زمزمه كردند ، واين از پيشينيان كهنشان باقى مانده است . اين شعر كه از دوره جاهليت مانده است ، نشان ميدهد كه مجوسان و مغان ( پيروان رام و خرم كه همان عزى و لات باشند ) فرهنگ خود را درمكه و عربستان گسترده بوده اند . نام « غار حرا » كه محمد ، وحيش را در آغاز از اسرافيل ( = عزى = اوز = رام ) ميگر فت ، همان هره = هير = اير است ، كه نه تنها پيشوند نام ايران است ( اير + يانه= ايران ) ، بلكه نام كوه مقدس البرز يا « هره + برزه » است . اير و هير و هره كه تبديل به واژه « حريت = آزادى » شده است ، از همين هره = حر ميآيد، و به همين علت ايرانيان را احرار= آزادگان ميناميدند ، چون پيروان اير= هيره = خيرى بوده اند . و به همين علت « تحرى » ، به معناى « جستجو» است ، چون نام اين خدا ، « هيره » به معناى « كاوش كردن و پژوهش » است ، ودررام يشت ( اوستا ) اين زنخدا ميگويد كه « جوينده ، نام من است » .
به عبارت ديگر، « جويندگى ، گوهر اين خداست ، نه همه دانى» . هره ، به معناى « ناى = كانيا » است . غار حرا ، نيايشگاه رام بوده است ، همچنين البرز يا هره برزه ، به معناى « ناى عروس » است ، نه « بلندى بلنديها » . برفراز البرز ، رام زنخداى نوجوان ايران ، با زمزمه نواى نايش هر روز از نو جهان را ميآفريند . البرز ، كوه زنخدا رام بوده است . رام كه زم يا خداى زمان بود ، سه چهره داشت ( در داستان بهرام و بريزين و سه دخترش در شاهنامه ) هم خداى شعر بود ، هم خداى موسيقى و هم خداى رخس ( رقص ) بود . اين بخش از وجود رام در متون زرتشتى ، بكلى حذف و محو ساخته شده است، و رد پاى آن در انسان به شكل « بوى » ، باقى مانده است كه بنا بر بندهشن « شنود + بيند + گويد + داند » . رام ، به شكل « روان » در جانور ( گوسپند ) باقى گذاشته شده است، و لى در انسان به عنوان « روان آنكه با بوى در تن است » هويتش محو گرديده است .
در واقع ، شنوائى ، بينائى ، گويائى ( سخن ) و دانائى ، فروزه هاى زنخدا رام ، خداى زمان ، رام بوده اند . پيكار با اين زنخدا ، سبب شده است كه چهره زمانش بكلى از او بريده شده است و در بندهشن ، نرينه ساخته شده است ، و اصالت بكلى از او گرفته شده است بدينسان كه آفريده اهورامزدا ساخته شده است . در بخش چهارم پندهشن ميآيد « هرمز زمان درنگ خداى را به تن مرد پانزده ساله روشن و سپيد چشم و بلند و نيرومند فراز آفريد » . اين تحريفات و مسخسازيها در تصوير خداى زمان و نرينه ساختن آن ، سبب پيدايش فاجعه ها در تاريخ ايران گرديد ( گسترش جهان بينى زروانى كه پيآيند همين تحريفات در زمان ساسانيان بود ، يكى از علل فروپاشى حكومت ساسانى و موبدان بود ) در كتاب شكارچى ، اين موضوع بررسى شده است ) .سپيد چشم ، به معناى چشم بيننده است ، چنانچه جامه سپيد بهمن ، همين معنا را دارد . مقصود از اين نكته سنجيها آن بود كه :بهمن ، در چهره رام ، راز و زمزمه و بو هست . بهمن درچهره رام ، چكامه و موسيقى و رخس هست . خرد بهمنى ، در پيدايشش ، اوج لطافت ميشود . شناختن ( در شكلهاى ديدن ، شنيدن ، گفتن ، دانستن ) ، روند بوئيدن و جستجو است . خدا يا حقيقت يا اصل هستى ، بوئيست كه بايد در هرگوشه اى بجستجويش پرداخت .
رد پاى اين انديشه در داستان جمشيد و در داستان سام و زال باقيمانده است . جمشيد ، در پى كشف بوهاى خوش ميرود كه از بنياد هاى « شهر خرد » ، شهر خرم اوست:
دگر بويهاى خوش آورد باز كه دارند مردم ببويش نياز
چو بان و چو كافور و چون مشكناب
چو عود و چو عنبر ، چو روشن گلاب
مدنيت ، جائيست كه مردمان ، نياز به بوهاى خوش ( عطريات ) دارند .سپس ديده ميشود كه سيمرغ فراز سه درخت خوشبو ، آشيانه دارد ، و دراين آشيانه است كه زال ، سرچشمه حقانيت در حكومت ايران پرورده ميشود . حقانيت به حكومت ايران ، بوى خوش و لطيفيست كه از سه درختى پراكنده ميشود كه فرازش ، سيمرغ با زال ، لانه دارند . نشيمنگاه سيمرغ برفراز سه درخت خوشبو ، به معناى آنست كه گوهر اين خدا ، خوشبوئى ( عطر ) است . به همين علت ، اهورامزدا نيز در بندهشن ، گوهر خود را « خوشبوئى » ميداند . خدا ، عطريست كه ميتوان او را بوئيد . « بودن » خدا از « بويش » معين ميگردد . خدا و حقيقت جهان ، بوئيدنيست كه در ريه انسان ، با خون انسان ميآميزد . بوهاى خوش گل و درخت ، يا زمزمزمه و بانگ نازك ناى ، يا لطافت آب = شير = شيره ( اشه ) ، كه هر تصويرى و شكلى را فورى به خود ميگيرد ( بهمن معناى ابر بارنده را نيز دارد ) ، گوهر لطيف بهمن يا مينوى مينوها ، يا اصل هستى كه اين همانى با « خرد » را داشت ، مينمود . بانگ پست يا زمزمه دل است كه براى مولوى نفخ صور است :
ز بانگ پست تو اى دل ، بلند گشت وجود
تو نفخ صورى يا خود قبامت موعود ؟
شنوده ام كه بسى خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داود
شها ، نواى تو ، برعكس بانگ داود است
كز آن بمرد و ، و از اين زنده ميشود موجود
جهان از زمزمه لطيف ناى ، نو ميشود . از زمزمه لطيف ناى ، زمان پيدايش مى يابد . اينست كه « اير » كه همان هير = رام = ويس باشد ، نام « باد صبا » ميباشد ، و روز باد ، روزيست كه پس از روز رام است . به همين علت رام ، بويست چون باد و بو باهم آميخته اند و اين باد است كه بو را در جهان ميپراكند .
نام « پنبه » ، « اير» يعنى رام است . به همين علت سحاب يا ابر همه « پنبه » شمرده ميشود . باران لطيف ، از اصل لطافت كه ابر = پنبه است فروميريزد . و به همين علت واژه « دارمگ daarmag » كه در پهلوى ، به معناى لطافت است ( ماك كينزى ) اشاره به همين فروريختن باران است . چنانچه در كردى دارمين ، فروريزى است و دارماندن ، فروريختن و دارماو ، فروريخته است و از واژه « دارمان » كه به معناى لبالب و مالامال است ميتوان ديد كه با ابر كار داشته است ، چون ابر ، اصل جوانمردى بوده است . و لطف ، از گوهر » جوانمردى رام و فروردين و بهمن « برميخيزد .
بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است
ورنه لطف شيخ و زاهد ، گاه هست و گاه نيست حافظ
دل ايرانى را فقط با لطف باران و زمزمه ناى و شعر و جنبش دست افشانى و پايكوبى ، ميشد ربود ، به همين علت بود كه او ، تصوير ى از خدائى كشيدكه آرمان زندگيش بود ، و هميشه قهر و خشم داشت و وحشت انگيز بود ، و كسيكه تسليم او ميشد ، به او لطف داشت ، و لطفش ، پيآيند جوانمرديش نبود ، بلكه پيآيند منطق قدرتش بود . دل ايرانى ، تسليم شمشير و خشونت و تهديد و انذار و تصوير جهنم نميشد . با همين لطافت زيبائى و لطافت نسيم صبا بود كه ميخواست جهان را بيارايد :
تو گرخواهى كه جاويدان ، جهان يكسر بيارائى
صبا ( صبا همان رامست ) را گو كه بردارد ،
زمانى برقع از « رويت »
به لطف خال و خط از عارفان ربودى دل
لطيفه هاى عجب ، زير دام و دانه تست حافظ
همان واژه پهلوى باريگ ( باريك امروزه ) نيز به همين پديده « باران » باز ميگردد .
باران كه در لطافت طبعش ، خلاف نيست
در باغ ، لاله رويد و در شوره زار ، خس سعدى
روز ٢٩ كه روز مار اسپند يا ماترا اسپند است ، موكل آ ب است ( برهان قاطع ) و همان ماترا كه معربش « مطر = باران » است ، فروزه لطافت اين خدا كه پيوند با ابر و جوانمردى و فرشگرد ( نوزائى ) دارد مينمايد . به همين علت او را مار اسپند ميناميدند ، چون ويژگى فرشگرد و نوسازندگى دارد . زرتشتى ها بجاى آن مانترا ميگذارند و معناى » كلام مقدس « از آن ميگيرند . كلامى مقدس است كه تازه و نو و از سر جوان سازد و بيان » رادى و جوانمردى « باشد . نام ديگر اين روز « آفريتى دهمه، يا دهمان آفرين » بوده است . و آفريتى همان عفريته امروزه است . عفريته ، همين زنخداست كه بوسيله موبدان زرتشتى ، زشت ساخته شده است ( دهما در منتهى الارب ، روز بيست و نهم ) . و دهمه ، همان درختيست كه در يونان هم laurier+Lorbeerbaum اهميت فوق العاده داشته است و در عربى آنرا شجرة الغارمينامند و در ايران آنرا « رند » يا « ماه بهشتان » ميناميدند . شيخ داود انتاكى ، نام اين درخت را « مابهشتان » ضبط كرده است ، كه همان « ماه بهشتان » باشد . ابونواس در ستايش شراب گويد :
فيه مدام كعين الديك صافية من مسك دارين فيها نفخة الغار
در آن شرابى مانند چشم خروس روش ، و بوى غار ، چون مشك دارين از آن برخاسته بود .برگ اين درخت ، امروزه در غرب ، ازجمله چاشنى خوراكهاست . ماه ، نماد « فرشگرد و نوشوى » بود ( گزيده هاى زاد اسپرم بخش ٣۴ ، پاره ٢۶ ) . در اين عبارت ميتوان ديد كه « ماه ، خود را از نو ميزايد » . به همين علت بود كه نام « رندى » در ايران متداول شد . رندى ، نوزائى فرهنگ خرم و رام بود . هما نامش « استخوان رند » بود . استخوان رند ، يعنى زنده كننده و رستاخيزنده استخوانها . هما يا همين « آفريتى دهمه = ماراسپند » ، جهان را از سر زنده ميكرد . حافط ، « رند » را ، « ولى » ميشناسد
« رندان » تشنه لب را ، آبى نميدهد كس
گوئى « ولى شناسان » ، رفتند از اين ولايت
ايرانيان با آمدن اسلام و قرآن ، در پى اين خرد لطيف بهمنى ، اين اصل لطافت كيهانى ، اين رام نى نوازى كه اصل شناخت و دانائى بود ، اين زمزمه اى كه به جهان فرهنگ ، روان مى بخشيد ، ميگشتند كه با شمشير برنده و تيز اسلام ، نابود ساخته شده بود .