گـُستـاخـی
یا
اعـتماد ، به «جان وخرد ِ خود»
درتحولات زمان ( روزگار)

از خدای ِزمان وزندگی ( رام ) درایران
تا صاحب الزمان ، و اعتماد به او
ومحوِاعتمادازخود(زشت شدن گستاخی)

منوچهرجمالی

درعربی ، معنای اصلی « اعتماد » بنا برمنتهی الارب « به شب، سیرکردن است » . چرا ، اعتماد ، گشتن و گردش یا سفروسیاحت ، درتاریکی شب است ؟ البته ، چنانچه درواژه « گشتن » نیز به خوبی میتوان دید ،« سیر» نیز، هم حرکت کردن وهم تحول کردنست . چگونه درحرکت درتاریکی که همه خطرهای نادیدنی وناگهانی را میپوشاند وچشم آنرا نمی بیند ، اعتماد، هست ؟

دراین تجربه نیز همان مسئله « غار »، نهفته درمیان هست . پاسخ نهائی به این سئوال که میتوان دربررسی ها یافت آنست که جان ِ خود ِ چنین انسانی که درتاریکی ، سیروسیاحت میکند ، سرچشمه ایست که « می تابد ، یا تابان است » ، و آنکه سرچشمه زایش روشنی وگرمیست ، ازخودش و به خودش ، اعتماد دارد  ، یا پیکریابی اعتماد هست . اعتماد ، بیان ِ سرچشمه آفرینندگی بودن خود است . جان خود او ، آتش وگرمائیست که درچشم وحواسش درتاریکی نیزمیافروزد و همه نادیدنی ها را دیدنی میسازد .

چگونه میتوان به این پاسخ رسید ؟  این چه تجربه ای که در اصطلاح « اعتماد » درعربی ، پیکر به خود گرفته است ؟ شب وتاریکی (= قار) چیست وکجاست ؟ چرا انسان ، وارونه آنچه می انگارد ، همیشه از درون ِ تاریکی میگذرد ؟  « غار» ، روند ِ گشتن وتحول است ، و زندگی درزمان ، همیشه میگردد ، وما همیشه ازاین غارمیگذریم ، با وجود آنکه این غار را نمی بینیم . علت آنکه این غارتاریک را نمی بینیم ، آنست که به آفتابی درفراسوی غار( حقیقتی ، آموزه ای، ... ) اعتماد کرده ایم ، وهمیشه خود را « فراسوی غار» میانگاریم ، چون ازبودن در درون غار، می ترسیم و به طبیعت غنی ای ِ خود اعتماد نداریم ، چون جان وخرد ما ، دیگرازخود« نمی تابد ».

زمان ، روند تغییروتحول است ، و تحول ، همیشه، درروشن وآشکارشدن ، « نو» میآورد ، ولی هرنوی ، همیشه درآغاز، بیگانه وناشناخته وتاریکست . روشنی ِپیدایش مارا ازدیدن تاریکی گوهریش ، بازمیدار .  سیر درزمان ، سیرهمیشگی درتاریکیست . زمان ، همیشه « غار» است ، چون همیشه تحول می یابد ( میگردد ، درگشت و گشتن است ) .

ما این تاریکی تحول زمانی  را دیگربا چشم خود نمی بینیم . ولی زمان ، همیشه آبستن است ، چون همیشه « روز از شب » میزاید . شب ، نام آل یاسیمرغ بوده است . درشاهنامه نیزسیمرغ ، همیشه برقیست که در « ابرسیاه وتاریک » میآید ، وابر سیاه وتاریک ، آبستن هم به باران، وهم به آذرخش وبرقست . زمان ، درهرلحظه ، اصل تحول از تاریکی به روشنائی واز روشنائی به تاریکیست .

مسئله بنیادی آنست که آیا انسان ، ازبرخورد به تحول و تنوع وکثرت ، شاد میشود و به پیشوازآن میرود ، یا ازبرخورد با تحول وتنوع وکثرت ، نفرت واکراه دارد ومیترسد وازآن میگریزد ؟ به قول صائب:

ازنسیمی دفتر ایام برهم می خورد
از ورق برگردانی ِ لیل ونهار، اندیشه کن

چرا « اندیشه کردن » ، بیمناک شذنست ؟ چرا ما همیشه ازبیم پیدایش ِخطرهای ناگهانی میترسیم ومغزاندیشیدن ما ، ترسیدنست ؟

انسان نیرومند ، ازبرخورد به تحول وتنوع وکثرت ، شاد میشود ، وانسان سستی که اندامش خشک وفالج شده است ، ازکثرت وتنوع وتحول ، نفرت واکراه دارد ومیترسد وازآن میگریزد  . این شادی ویا آن نفرت واکراه ، یا این نیرومندی وآن سستی ، چگونه درانسان پیدایش می یابد . چرا ما به  روشنی فراسوی غار، میگریزیم ؟

هنگامیکه بسیاری از انسانها یا اجتماع ، از« تحول وتنوع وکثرت » ، اکراه وترس داشته باشند ، خواه ناخواه ، آنها درجستجوی « روشنی= بینشی » هستند که تحول وتنوع وکثرت را به کلی بزداید ، تا با آن ، خود را ازاین اکراه و ترس ، رهائی بخشند .  زمان نباید ، بگردد ( تغییربکند ) تا اکراه وترس آنها، پایان یابد . چنین زمانی ، روشن است . دراین روشنی ، انسان، ازپیش ، همه رویدادهای آینده را می بیند و فارغ ازترس ووحشت ، گام دراین راه راست می نهد . روند زمان ، هنگامی روشن میشود ، که تغییر و تحول و ابداع و کثرت ، ازآن زدوده شود . در پهلوی ، دیده میشود که واژه « گشتیه = gashtih» که همان واژه « گشتن » است ، معنای « دشمنی وضدیت » را یافته است . ازخود میپرسیم که چه شد که تحول وتغییر( گشتن)، به خودی خودش ، « دشمن وضد زندگی » شمرده میشود ؟

باآمدن زرتشت ، یزدانشناسی زرتشتی ، درگشتن ، دیگر تحول نمیدید  ، بلکه « گذروفنا » میدید ، که مکان اهریمنست ، واهریمن ، ضد زندگیست و همیشه اززدن کام می برد ، و درد ودروغ وتباهی میآفریند  . به عبارت دیگر، خدا ی زمان دیگر ، خودش ، در زندگی پیکرنمی یابد . زمان (= زم= رام ) دیگر خودش ، « زمین = زم + داته = زمیاد » نمیشود .  اینست که تجربه « روشنی » زرتشت ، برضد « گشتن درزمان » بود . بدینسان ، زرتشتیان درآنچه میگشت ، دشمن وضدِ روشنی وراستی ( حقیقت ) خود را میدیدند . حواس وتن نیز، که غار، و روند گشتن و تنوع یافتن است، دشمن وضد زندگی میشد . زن نیزکه پیکریابی اصل زایندگی ( تن = غار) بود ، دشمن وضد حقیقت میشد .

درغار، حواس ، ازدرک تنوع وکثرت درتحول ، شاد میشود ، بدین علت ، عطار، حواس را اصل « شرک » میداند. برای روشن کردن زمان درتاریخ ، باید جلو همه تحولات و تغییرات را دراجتماع گرفت ، چون حقیقت یا راستی را که از روشنائی بیکران اهورامزدا ، ساخته شده وباید تغییرناپذیر بماند ، فاسد وتباه میسازد .

این حقایق روشن ِ « فراغاری » ، این اندیشه های روشن که با این ادیان وایدئولوژیها، حاکم برروانها واندیشه ها دراجتماع میشوند ، و زمان را نه تنها درگذشته وتاریخ بلکه درآینده نیز روشن میسازند ، وبدینسان ، تاریکی زمان ، یعنی تحول زمان را برای همه نادیدنی وناگرفتنی میسازند .

آنها نمیتوانند ، تحول را درواقع ، از زمان بزدایند ، بلکه میتوانند ، تحول را درزمان ، برای باورمندان به آن بینش ( روشنی ) ، نادیدنی و نامحسوس سازند . آنها « غار زمان» را برای خود ، نادیدنی میسازند . « گشتن » ، در زیر پوشه ِیا پرده ِ« ثبوت و همیشه همان مانی » ، نادیدنی و ناگرفتنی میشود . انسان، ثبوت و«همیشه اینهمانباشی» را می بیند ، ولی تحولی را که روی میدهد ، دیگر نمی بیند . آنها تحول زمانی (= گشتیه ) را که دشمن وضد است ، با زوروقهر ِروشنی حقیقت خود ، ازپیش چشم ، میرانند وفرومیکوبند . روشن ساختن زمان چه درگذشته وچه درآینده  ، به معنای « سترون ساختن زندگی » هست . تا زمان وزندگی باهمند، و زندگی درزمان تحول می یابد ، زندگی ، همیشه آبستن است ، و همیشه شبیست ( تحول وگشتی است ) که روزوروشنی وگرمی را ازخودش، میزاید ، تاریکی است که خودش، تحول به روشنی مییابد .

زمان ، با روشن کردن ، تاریکی خودرا از دست نمیدهد ، بلکه تاریکی زمان، نادیدنی وناگرفتنی میشود . خرد ، زمان را درتحولش نمی بیند و درنمی یابد . ما در روز روشن راه میرویم ، ولی این روشنائی حقیقت ما ( که از آفتاب برون غاراست ) ، چشم خرد مارا ، ازدیدن تحول که روی میدهد، بازمیدارد ومیپوشاند .

ما غار زمان را در روشنائی که با حقایقمان ، از رویدادها وپدیده ها می بینیم ، نمی بینیم . زندگی ، رفتن درآن« راه مستقیم روشن وهموار» نیست ، بلکه زندگی سپردن راه درآن دگرگونه شوی ، درآن غار، درجنگل  انبوه است .

انسان باید نیرومند شود، و اکراه ونفرت وترس خود را ، ازتحول ( گشتن ) وغنای درآزادی ، بزداید( درغار، تحول یابد، بگردد ) ، نه آنکه زمان را ازگشتن وتنوع وغنا ، تهی سازد . انسان ، درزمان ( روزگار) میگردد . تا انسان ، اکراه ونفرت وترس از تحول در زمان دارد ،  خواهد کوشید که حقیقتی بیابد وبجوید که با آن میتواند زمان را روشن ( بی تحول وتهی ازسرشاری ) سازد .

روشنی آفتاب فراسوی غار( برعکس روشنی که تحول ِ خودِ تاریکی وپیوسته بدان است )، تیغ برّنده است . روشن کردن زمان ، به معنای « بریدن زمان » است . زمان باید ازهم گسسته شود و دیگر، پیوسته نباشد . زمان ازاین پس ، شمردنی میشود . آنچه شمردنی شد ، ومیتوان روی آن حساب کرد ، روشن است ، وچیزی را میشود شمرد که ازهم بریده است .

اینکه درفرهنگ ایران ، رام ( زم ، پیشوند زمان ) خدای زمان بود ، خدای زندگی ( جی ) هم بود . بی زمان نمیشد زیست ، زندگی ( جی= یوغ ) وزمان ( هنگام ) هردو پیکریابی « اصل پیوستگی = یوغ » هـستد . زیستن ، گشتن وتنوع یافتن در روند زمان است . گشتن ، تحول یابی اصلیست که صورتهای گوناگون پیدامیکند ولی همیشه پیوسته است. خدا ، برای آفرینش، تحول به گیتی می یابد . خدای زمان ( زم ، رام ) تحول به زمین ( زم + داته = زامیاد ) می یابد . روشن کردن زمان ، به معنای « بریدن وگسستن زمان از زندگی » است . با این بریدنست که ازآن پس، زندگی ( جان = جی+ یان ) در زمان ، تحول نمی یابد .

جان انسان ، اصل تابندگی ( روشنی وگرمی ) است
که غارتاریک را میتواند روشن کند
« انسان ، گستاخ است »
« انسـان ، گوهـر ِســروری است »

درفرهنگ ایران، زندگی کردن ، با حرکت کردن وتحول در«غارزمان » کار دارد ، ودراین تاریکی ، زندگی ، هیچگونه ترسی ونفرتی هم ندارد ، بلکه باغارزمان ، صمیمیت هم دارد . چون جان خودش درتاریکی غار، سرچشمه روشنی وگرمیست ، واز حواس خودش ، به غار، پرتو میاندازد .

درفرهنگ ایران ، « منشاء زندگی یا جان» ، دردرون انسان ، « اخو= axv= a-hv= hv-a» هست ، و «hv-a =هوا» به معنای « ازخود، یا قائم به ذات خود بودن » میباشد. انسان ، دربُن وجودش « اخو » را می یابد که « خود را میگسترد » .طبیعت یا گوهر انسان که اخو باشد ، اصل ازخود گستریست .  خود را گستردن، تحول دادن به خود ( اخو= axv) در زمان پیوسته به هم هست . حرکت درغار زمان ، تحول یابی ، در نوشوی های متنوع ومتعدد وفروان است . این را گستاخی «  axv- vista» مینامیدند . تخم آتش ، که « آتش یا گرمای جان » باشد ، و درآتشگاهِ تن انسان ، شعله ورمیشود ، همین « اخو= axv» هست که تحول به چهارنیروی ِ دیگر ضمیر انسانی ، و پنج حواس درتن انسان می یابد . تابش این آتش ( axv یا artha یا فرنفتار)، ازدرون روزنه ها، یا غارهای حواس ، تحول به « بنیش وروشنی » می یابند که درپیوند یابی باهم ، « خرد » نامیده میشود .

منشاء جان یا « تخم آتش درتن انسان » ، ازخود ، گسترنده ، یعنی گستاخ است . « گستاخ » ، دراصل ، دومعنی بنیادی دارد : 1- اعتماد و 2- صمیمیت . سرچشمه زندگی درانسان ، درخود گستردن ، هم اصل اعتماد و هم اصل صمییت است . جان انسانی ، پیکریابی اعتماد وصمیمیت (= پاکدلی+ یگانگی + یگانه منشی+ سادگی) است . این تصویر انسان درفرهنگ ایران ، به کلی برضد « تصویر انسان ِفروبسته و زنجیری وزندانی درغار افلاطون » است . این انسان ، اصل گستاخی ، هم اعتماد به خود ، وهم صمیمیت با غارتاریک یا با محسوسات وتحول میباشد .

اخو ( خوی ، خو) = اهـو= اهـورا

گوهرجان انسان درفرهنگ ایران ، «اخو» نامیده میشده است که امروزه به شکل « خـوی»  و« خـو »، معنای سرشت وطینت دارد، ولی درمعنای بسیارتنگی بکار برده میشود، که ازاصلش، بسیاردور افتاده است . همچنین شکلهای دیگرش ، « اهو= ahv» و « اهورا= ahura» هست، که چون در « اهورامزداه »نام خدای ایران شمرده میشود، رابطه اش از گوهرانسان ، بریده انگاشته میشود . درحالیکه خدای ایران ، ازجان انسان ، گسسته وبریده نبود ، بلکه بدان، تحول می یافت. درفرهنگ ایران ، انسان ( مردم = مر+ تخم ) ، تخم خدا ( فرزند خدا ) شمرده میشد، و درست این « اخو،یا اهو، یا اهورا، یا خو » ، بیان همان تخم خدا است ، که ازخوشه خدا ( مز+ داه = زنخدا ماه ، ماه دربرگیرنده همه تخمهای زندگان وانسان بود ) درتن ها افشانده شده است .

یکی از معانی بنیادی ِ « اخو= اهو » ، سروروخدایگان است و درست «اهورا» نیز، همین معنی را میدهد . گوهروفطرت انسان ، سروری هست .  این تصویرانسان ، بکلی برضد تصویر انسان در ادیان ابراهیمیست که گوهر انسان ، مطیع  بودن وبنده وتابع وعبد ومخلوق وتسلیم بودنست . درفرهنگ ایران ، انسان ، تخم خدا ( اخو= اهو= اهورا ) هست ، نه مخلوق او، نه عبد او، نه بنده او ، نه تابع ومطیع او . این خدا ، به انسانی ویژه وبرگزیده نیز، به طور استثنائی ، سروری نمیدهد ، بلکه سروری خدا ، درهرانسانی، سروری او میشود .

سروری چیست ؟ سروری ، ازخود و به خود بودنست ، قائم به ذات خود بودن ( ایستاده برپای خود = راست ، سرش راست برشد چوسرو بلند ) است ، و آنکه ازخود هست ، به خودش اعتماد دارد . برپایه این پیشینه فرهنگی است که « مانی » ، «نخسین انسان» را ، که مقصود فطرت وبُن همه انسانها باشد ، « اهورامزداه » مینامد . این تصویر« اهورا » و « اهورامزداه » که اینهمانی با « ارتای خوشه = ارتا خوشت » داشت ، با تصویری که زرتشت ازاهورامزداه داشت  ، فرق کلی دارد . اهورامزدای زرتشت ، مانند ارتا ، « خوشه تخمهای جانان » نبود .

وواژه « خوشه » ، دراصل « اخـو+ شـه » بوده است، که به معنای « سه تخمه » ، « سه جُفت ، تخمه » است ، چون « شه وشی » هردو، به معنای « سه » هست .« اخو» در هرجانی ، تخمی ازاین « اخو+ شه = خوشه » میباشد .

جان هرانسانی ( اخو) ، سرشت وطینت سروری ( ازخود بودن = اصل بودن ) دارد که باید دراو بروید وبشکوفد وببالد . گوهرانسان، سروری ، اهورائی هست .

تاریخ، که میدان پیدایش وچیرگی قدرتهای دینی وحکومتی است  ،  همیشه روندِ « غصب این سروریِ فطری ازانسانها» بوده است . اینکه اهورامزدای زرتشت ، خود و ارتا را دیگر به نام « خوشه » نمی پذیرد ، به معنای آنست که « منکرسروربودن، وقائم به ذات بودن انسان به طورکلی » میگردد . با سلب سروری از گوهرو طبیعت انسان ، وبرابری انسانها درسروری ، بخشیدن سروری به برگزیدگان و حکومتگران ومهتران ، کار ِ خدائی میشود که دیگر، جدا ازانسان ( زندگی ) میباشد ، و آفتابی فراسوی غار ( روشنی بیکران، روشنی که ازتحول پیدایش نمی یابد) هست . بدینسان ، بنیاد ِ « سروری جامعه = حاکمیت ملت » وحکومت دموکراسی وجمهوری( شهرخرّم ) درفطرت وطبیعت انسانها ، نابود ساخته میشود .

همه حقایق وآموزه های آنها ، شیوه « سلب این اعتماد انسانها به خودشان = این سروری » است .  روشن شدن درفراسوی غار از آفتابِ حقیقت یا آموزه ای وشریعتی ، سلب ویژگی گوهرجان خود انسان ازاوست که ازخود، روشنی وگرمی می تابد و زندگی را درپیوستگی خود درتحولها ، روشن وگرم میکند ، ودرغارتحول ، احساس شادی ونشاط میکند، چون درهرآنی ، نیرومندی خود را دراعتماد به خود درمی یابد .

اخوaxv ، درسانسکریت « اسو= asu» نامیده میشود و معانی نزدیک به «اخو= خو» را درفرهنگ ایران دارد . درسانسکریت ، «اسو» ، اصل حرکت ( حرکت دهنده همه ) و « زندگی، حیات، دم ونفس» ، و » پنج بادی که حرکت دهنده بدن هستند » و « روان وروح » میباشد. درفرهنگ ایران نیز اخو : 1- به شعور و وجدان واراده ودل و به 2- حیات و وجود و زندگی و اصل حیات و 3- به سرور وخدایگان گفته میشود . ازتطبیق این دو باهم میتوان دید که «اخو» ، 1- اصل حرکت ، و هم 2- اصل حیات( زندگی ) ، وهم 3- اصل اندیشه و آگاهی و اراده و وجدان وفهم است . به عبارت دیگر، اخو ( خو، اهو، اهورا ) را اصل کلی آفریننده وسرچشمه زندگی واندیشه ( منیدن) وجنبش میداند . اعتماد، پیآیند درک این اصالتها باهم درخود هست . «اخو» ، تخمی از« اخوشه = خوشه ارتا » هست ، طبعا اینهمانی با « تخم آتش = آتش جان = وهو فرنفتار= فرن- او- تاره » دارد . درفرهنگ ایران ، باد، آتش را میافروزد و آتش افروز، به معنای نوآور ومبدع و آفریننده هست . بهمن وسیمرغ ( عنقا ) ، هردو آتش افروزند (برهان قاطع ) . اینها هردو، گوهر ِهرانسانی هستند . اخو، همان تخم آتش ( منشاءزندگی وجنبش واندیشیدن ) است که درتن ( غار) جای میگیرد و می تابد . تابیدن چیست ؟ پرتو چیست ؟ چرا آفتاب ،« مهر» نامیده میشد ؟ چون « روشنی ازگرما= تب یا تف یا تاب » پیدایش می یابد ، ومهر( محبت) ، گرمیست . پیدایش روشنی از آتش یاتف ، « زایش بینش ِ گرم» شمرده میشد . به همین علت « آگر» درفارسی به معنای زهدان و درکردی به معنای « آتش » است . روشنی ، ازغارتاریک (حواس+ زمان ) میزاید . اصل زندگی درانسان ، هم روشنی می تابد ( هم اصل بینش است ) وهم گرم میکند ( اصل صمیمت ویکدلی ویک منشی ویگانگی ) است.

ازاین رو دیده میشود که « هخا منش ، هخامنیدن » که درآن هخا، تلفظی از« اخو» هست ، به معنای ِ « اندیشیدن در دوستی و رفاقت وبرادری»است . منشاء زندگی درجان انسان ، هم با روشنائی وهم با گرما کار دارد ، و« روشنی بدون گرمی نیست ».

اگر به همان تصویرغار افلاطون نگاهی ازنو بیندازیم ، فرق میان رستم درغار، و انسان دربند وزنجیری افلاطون درغاررا می بینیم.  درانسان زنجیری درغارافلاطون ، نه تنها روشنی از جان خود انسان ، پیدایش نمی یابد ، بلکه افزوده براین ، روشنی که درغارازپشت سر انسان زنجیری میآید ، فاقد گرما نیز هست ، یعنی روشنی است که ازآتش (گرما) زائیده نشده است . مانند روشنی بیکران ( ان + اگرا) اهورامزدای زرتشت .

درفرهنگ ایران ، روشنی را نمیشود از گرما ( آتش ) برید . روشنی، پرتوی هست که « می تابد ». هم واژه « پرتو= پر+ تاو» وهم واژه «تابیدن » ، بیان « شعاع ِ گرما = تب وتف » هستند. اگر روشنی درغارافلاطون ، گرم بود ، پشت انسان زنجیری گرم میشد و کسیکه پشتش گرمست ، اعتماد به خود دارد، و اگرچنانچه چشمان او تنها سایه هارا می بیند ، حواس بسائی تنش ، گرمی را نیز درمی یابد، وطبعا خرد ، که «ائتلاف وسنتزیا همآفرینی ِ همه محسوسات ِ حواس درتن با هم است ، درمی یابد که آنچه اورا ازپشت گرم کرده است ، روشنائیست که سایه اشیاء را نیزتولید کرده است ، وروشنائی است که  زاده ازآتش(= تخم = تاریک = توم ) است . خرد، پیوند یافتن بینشهای گوناگون ازحواس مختلفست . گرمی پشت وبینش حسی، همدیگررا تصحیح میکنند . وبا این بینش خردش ، درمی یافت که او سایه ها را  ، با روشنی چشمش می بیند  که از آتش ( گرمای جانش = خونش ) پیدایش یافته اندو بی چنین گرمائی ، او نمیتوانست زنده باشد.

چِشم درغــار
یا
خرد، درگشتگاه ِ حواس وزمان

درشاهنامه دیده میشود که  رستم، با ورود درغار، نمیتواند ببیند. برای دیدن ، او محتاج رهبروپیشوائی نیست که زنجیرهای اورا بگسلد ، بلکه چشم خودش را می مالد ، و تخم چشمش ازآب خود چشمش آبیاری میشود و1-روشنی و2- بینش (چراغ وچشم ) هردو ازاین جفت شوی واقتران  میرویند . کسی نباید رستم را درغار، بیدارکند وازغاربیرون ببرد تا روشنی رابیابد، بلکه او خودش با تحول دادن به خودش ، میتواند هم سرچشمه بینائی وهم سرچشمه بینش شود.  روشنی که همیشه با دیدن اینهمانی داده میشود ، درفرهنگ ایران ، از دوگونه « آتش= گرما » می تابد و میروید. اینکه درادبیات ایران ، روشنی ازچشم میروید ، یک استعاره شاعرانه نیست : مولوی میگوید

چون به صورت بنگری ، چشم تو دواست ( دوتا هست )
تو به نورش درنگر، کزچشم « رُست »

هرچند چشمان انسان دوتا هستند، ولی ازاین دوتا ، فقط یک روشنائی ، « میروید » . این اندیشه البته به اصل ِ « همبغی= انبازی = همآفرینی » بازمیگردد . یک آتش است که درهردوچشم ، میافروزد وزبانه میکشد و تحول نیز به یک روشنی می یابد .

« وخشیدن » یا رُستن نور ازچشم ،ازسوئی به پیدایش روشنی وبینش از« آتش گیاهی » کار دارد که « ئور وازیشت= » خوانده میشد . انسان ( مر+ تخم ) هم ، سرشت گیاهی دارد . وروئیدن که « وخشیدن » باشد ،  هم 1- معنای روئیدن وافزودن دارد ، و هم 2- معنای « شعله ورشدن » و هم 3- معنای « درخشیدن » دارد . اینست که « تخم = اصل » ، سرچشمه افزایش ودرخشش و گرم کردنست . ازسوئی دیگر با « تخم آتش یا آتش جان » کار دارد که « وهو فرنفتار» خوانده میشود . درگزیده های زاد اسپرم ( 3/79) میآید که « بـِه فرنفتار، آنکه درمردمان وگوسپندانست ، گوارش خوردنی ، گرم کردن تن ، روشن کردن چشمان ، وظیفه اوست » . به قول مولوی

نور ِنورچشم ، خود ، نور دل است
نورچشم ، ازنور دلها حاصلست

دل که درپهلوی « ا َرد » نامیده میشود ، همان « ارتا = سیمرغ » است که خونی را که ازجگر( بنکده گرما وخون = بهمن ) میگیرد ، پخش میکند ، وهمان گرمای دل ( سیمرغ ) ، روشنی چشم میشود . به عبارت دیگر، با آذرفروزی بهمن وسیمرغ ، درجگر( میان انسان ) و دل ، وشعله ورشدن ، این شعله درگذراز غارچشم ، تحول به روشنی می یابد . روشنی چشم ( خرد ) هرانسانی ، مستقیما ازآتش بهمن وسیمرغ ( ارتا ) تابانست .

چشم حس ، اسب است و ، نور حق ، سوار
بی سواره ، اسپ خود ناید به کار

درگزیده های زاداسپرم میآید که جان ، روشن وگرم وهمسرشت آتش است وبا تخم درجای (= زهدان ) رود ، و نخست ( درزهدان ) چشمان نگاشته شود، و روشنی آتشین آن ، خود به وسیله چشمان ، پدید آورده شود » . این روشنی آتشین چشمان که ازآتش جان برخاسته ، روشنی است جدا ناپذیر ازگرمی ( مهر) . اینست که درفرهنگ ایران ، بینش خرد و مهر ، ازهم جدا ناپذیرند . انسان با دیده مهربه غار( به محسوسات وتحول) مینگرد . و تابیدن گرما به هرچیزی ، آن را تحول میدهد . اینست که مولوی از رقص ذره ها در روشنی آفتاب سخن میگوید ، و اینکه روشنی چشم ، به هرچه بتابد ، آن را آبستن میکند . روشنائی چشم در بینش ، با محسوسات ، جفت ویوغ و همآفرین میشود ، و وازاین جفت شوی ( که مولوی ، ذوق = مزه = میزاگ ) خرد انسان ، آبستن میگردد . ازاین رو هست که دیدن با چشم ، چشیدن چیزهاست . بهترین آموزگار(= چشتیتار) انسان، چشمان اوهستند که دردیدن ، همه چیزهارا می چشند .  دیدن ، روشن کردن با گرمای زاده ازدرون جان خود است و خویشکاریش ، جفت شوی = انبازشدن با محسوساتست ، تا ازاین پیوند ، همآفرینی پیدایش یابد .  « تفاهم یا یگانه منشی یا صمبمیت » ، دراین « انبازشدن خرد یا حواس با پدیده ها ورویدادها وانسانها » پیدایش می یابد.

چنین چشمی ، وارونه چشم انسان افلاطونی درغار، سایه نمی بیند ، بلکه درهرچه می بیند ، جفت خود وانبازخود را میجوید تا با آن همآغوش شود ، تا با آن صمیمی شود ، تا با آن تفاهم پیداکند تا همبوسی کنند . چنین چشمی ، نمیتواند با سایه ( دنیای مجازوتوهم ونقش » همآغوش گردد، و باهم ، بزایند . « بینش چشم انسان درغارافلاطونی » ، با بینش این چشم  درفرهنگ ایران ، بسیار فرق دارد .

بینش افلاطونی ،  فقط روند ِ « نقش پذیری » است . این چشم ، نه ازخود ، روشن میکند ( نه چراغ است ) و نه توانائی گرم کردن ( مهرورزی = جفت شوی = تفاهم = همآفرینی ) را دارد ،  بلکه  دردیدن ، فقط « پذیرنده » است . از« حواسی که فقط پذیرنده اند » ، « خردِ پذیرا= خرد تابع= خردی که نمیتواند به خود صورت بدهد، بلکه خردی که به او صورت داده میشود  » پیدایش می یابد .

از غار ِتحول وتـنـوع ( رنگارنگی)
به « راه راستِ » بی تحوّل وبی رنگی

که آن را یکرنگی ( توحیدی ) مینامند

تصویرما از« تاریکی غار» ، تصویریست ، برای زشت ساختن « غار» ، چون « تاریکی » ، آن چیز نیست که ما تصورمیکنیم . « تاریکی » چیست ؟  کثرت وتنوع وتعدد وغنا وسرشاری ، که آزادی باشد ، تاریکی است ، چون جایگاه آفریننده شدن همه است . ترس ازتاریکی ، ترس از آفرینندگی وترس ازآزادیست. تاریکی ، جنگلیست که هردرختی ، منظره درخت دیگررا میپوشاند . دربیابان ِ خشک وخالی ، یک سنگ نیمه بزرگ ، یا یک درخت نیم قد ، مانند کوهی سربرمیافرازد و روشن وبرجسته و واضح ونمایانست . جائی که تنوع وکثرت وامکانات هست ، باید همیشه « جُست و آزمود» . جستن وآزمودن ، نیرومندی خرد را درقرارگرفتن دراین غنای تنوع وتعدد ، بسیج میسازد . خرد برای برگزیدن درمیان امکانات فراوان  باید همیشه ازنو بجوید وبیازماید . اینست که خرد ، نیرومندی  خود رادر تاریکی غنا وکثرت و تنوع وآزادی و آفرینندگی ها ، کشف میکند ومی پرورد . درتنوع تفکروکثرت وغنای افکار مردمان دراجتماع ، ما درغارتاریکیم . برای رسیدن از« تاریکی کثرت » به « روشنی »، باید باهم « تفاهم » پیداکنیم ، یعنی باهمدیگر بیاندیشیم .

تفاهم ، پیآیند « هماندیشی ، همپرسی ، همجوئی » است .« فهم » ، اندیشه ایست که از« همجوئی انسانها باهم » آفریده میشود . هیچکس ، نمیتواند فکروآموزه خود را به دیگری بفهماند . فهم ، ازهمآفرینی دونفریا چند نفر باهم پیدایش میآید وهردو دراین تفاهم به یک اندیشه میرسند . اجتماع درهمآفرینی یک اندیشه باهم ، باهم تفاهم پیدا میکنند . این به کلی با پدیده « ایمان به حقیقت » فرق دارد . کثرت وتعدد ، تا پراکنده و پریشانست ، تاریکست ، ولی درهمآهنگ ساختن آنها بوسیله خود ِ مردمان ، روشن میشوند . درروشن شدن ، همآفرینی وهمجوئی خرد خود مردمان به کاربسته میشود . انسانها همیشه متفاو ت وگوناگون میاندیشند و دراثراین آزادی درآفرینندگی، درست تاریکی را میآفرینند . انسان درحس کردن هرچیزی با حواس گوناگونش ، در تاریکی بینش های گوناگون ( چشائی وبویائی وبسائی وشنوائی وبینائی که باهم مختلفند ) قرارمیگیرد .  مسئله نابود ساختن کثرت محسوساتِ حواس گوناگون نیست ، بلکه همآهنگساختن این محسوسات گوناگون، درخرد باهم است .

هچنین مسئله نابود ساختن نیروی آفرینندگی جان وخرد مردمان گوناگون نیست ، که جنگل تاریک افکار را پدید میآورند . این تعدد وکثرت و تاریکی ، بیان آفرینندگی درآزادیست . بلکه مسئله تبدیل رویش جنگلی ، به رویش گلستانی وبوستانی است . جنگل انبوه وتاریک ، گلستان متنوع و رنگارنگ ، ولی روشن میشود . همآهنگی گلها ودرختها وگیاهان ، همآهنگی رنگها ، « روشنی » هستند . این  روشنی ، روشنی ِ فراسوی غار، از آفتاب حقیقتی نیست . بلکه روشنی ، ازخود غار ِتعدد وکثرت و انبوهی وغنا پیدایش می یابد .

همین تجربه را نیزانسانها درآغاز، از« تاریک وتار» داشته اند که  درتاریخ افکار محوونابود ساخته شده اند . تاریک وتار، برای آنها « سیاهی خشک وخالی » نبوده است . سیاهی ، همین تجربه تحول وتعدد بوده است . نگاهی به معانی ِ واژه « تار» میاندازیم . دراین واژه رد پای این تجربه ، به خوبی باقیمانده است . تار وتال ، یک واژه اند. « تال» به دو پیاله کوچک برنجین ( سنج ) ، گفته میشود . سنج ( که همان سنگ ) است ، دراتصال باهم ، یک آهنگ موسیقی میشوند . البته به خود برنز( برنج ) که اختلاط فلزات است نیز« تال » گفته میشود . به رشته نخ ، نیز « تار» گفته میشود ، چون تاریا رشته یا نخ ، دوچیز را به هم پیوند میدهد ومی بندد . مانند سیم هم که دراصل « اسیم » باشد به معنای « یوغ = جفت به هم متصل » است . سیم نیزبه هم می بندد ( سیمان ) . تار، بیان پیوستگی دو چیزباهمست که نخست ، اصل آفریننده شمرده میشده است ، ولی با تغییرمفهوم روشنی ، معنای منفی ومتضادش را پیدا کرده است ، وهمان معنای تاریکی را پیدا کرده که در اذهان ما جا افتاده است . درکردی ، هم به هوای بارانی ، و هم به « سیاه مایل به زرد » ، تال گفته میشود . تاریکی ابروباران ، پیوند اندیشه آفرینندگی با ابروبرق وسیاهیست . ترکیب دورنگ نیز، اصل آفریننده روشنی دانسته میشد . « تاله» درکردی ، سیاه مایل به خاکستریست . درکردی ، دوروز آخرسال وسه روز آغاز بهارباهم ، « تار» نامیده میشوند . این پیوند سالی ( زمانی ) که میرود با سالی ( زمانی) که میآید ( گذشته وآینده ) ، پیوند زمان باهم هست . زمان ، تار است ، تاریک است ، تاریخ است ، وسخنی دیگر، دورنگ به هم آمیخته ( شب وروز، سیاهی وسپیدی ) ، تحول و تعدد وآفرینندگی است . واژه « تاریخ » ، باید ازهمین پیشینه فرهنگی برآمده باشد . زمان ، تارو تاریک است ، گشتگاه و آبستن و آفریننده نو هست . این بود که «جامه » که آمیغ ِ تار یا رشته وریسمان ونخ  دردوسوی مختلف به هم ، به طورکلی است ( تاروپود ، هردو رشته واصل پیوند هستند ) ، پیکریابی همین اندیشه « همآهنگسازی تنوع ورنگارنگی درپیوند » بود .  سیمرغ وزال ( خدا وانسان ) درشاهنامه باهم تاروپود میشوند . «جشن» درشاهنامه ، اصل تاروپود شدن مردمان ازهمه طبقات واقوام و وضیع وشریف است. به عبارت دیگر، جشن ، اصل اجتماعساز است وهمه را باهم برابر میکند . تن وجان ( آرمئتی وارتا یا سیمرغ ) نیز باهم تاروپودند .

تن چو تاراست ، جانت ، پود ، تو ، جامه
جامه نماند ، چوپود ، دور شد از تار( ناصرخسرو)

به همین علت گفته میشد که جان وتن ، به هم طلسم میشوند، و واژه « طلسم » ، ازهمین واژه « تله= تاله » ساخته شده است .  همچنین واژه « طالع » که معرب « تاله » هست ، بیان همین اقتران و جفت شوی  هست . جفت شدن دورنگ وچند رنگ و دوبرهه ، دویا چند رویداد ، ... هم تاریک وهم باهم آفریننده چیزی نوین هست  . آنچه دراین همآفرینی ِچیزی نوین ، آشکار وروشن میشود ، و لی روشنی ِ تازه نیز ، درگوهرش ، باز « تار= دورنگ یا چند رنگ به هم چسبیده » هست . « روشنی » ، درگوهرخویش ، باز، ترکیبِ چندگانگی است . این مفهوم روشنی ، به کلی با مفهوم « روشنی فراسوی غار» افلاطون ، فرق دارد . این روشنی تازه ، عقیم وسترون نیست ، بلکه باز درگوهرش ، سیاهی وسپیدی یا ترکیب وسنتز رنگهاست . مفهوم زرتشت از« روشنی » نیز ، چنین مفهومی نیست . دربندهش، درست این اندیشه زرتشت از روشنی ، گسترده ترو برجسته ترگردیده است . روشنی زرتشت ، اینهمانی با سپیدی داده میشود . ولی این سپیدی ، متضاد با سیاهی است وسیاهی یک رنگست . تضاد با سیاهی ، معنای متضاد بودن با همه رنگها هست . همه رنگهای رنگین کمان ، رویش ( واخش) اهریمنی هستند و فقط « سپیدی» ، واخش ایزدیست که درست برضد سیاهی وتاریکیست ، و این سپیدی ، میخواهد سیاهی  وهمه رنگها را نابود سازد . اینست که دریزدانشناسی زرتشتی ، «بهمن» ، اصل خرد وبینش ، یک رنگه ( سپید ) است . درحالیکه درفرهنگ اصیل ایران ، به رنگین کمان ، کمان بهمن گفته میشود . بهمن ، روشنی است که ازپیوند رنگها باهم پیدایش می یابد . گیاهی که مردم به بهمن ، نسبت میدهند ، دارای دورنگ سپید وسرخ هست و درست درفرهنگ ایران، روشنی ، ترکیب دورنگ سپید وسرخست .  به عبارت دیگر، روشنی ، غار هست . آنچه تحول می یابد ، آنچه رنگارنگ میشود ، روشن میشود .

نماد بهمن ، خدای خرد و بینش درفرهنگ ایران ، داشتن فرق سر، یا « تارک = تار» است . روشنی بینش وخرد  ، جدا کردن موهای سر به دوسو هستند که درتارک ( تار) این دوبخش به هم پیوند می یابند . این تارک در میان آنهارا به هم می پیوندد . بینش وروشنی ، ازهم نمی برد ، بلکه ازهم شانه میکند . ودرست این واژه « تارک » که فرق سر، میان سر، باشد ، بیان « چکاد » هست . بینش وروشنی تارک سرهست . آسمان ، سقف زمان ، تارک زمان ، تارک غار، پیوند رنگها ودورنگی وچند رنگیست ، تار است . یا به سخنی دیگر، آسمان ( آس = سنگ ) ، اصل اتصال وپیوند ِ رنگها،  و طبعا سرچشمه آفرینندگی وروشنی است . روشنی آسمان یا سقف زمان هم ، ازپیوند تنوع وکثرت باهم پیدایش یافته است . روشنی آسمان ، پیوند تنوع رنگها باهمست .

پایان بخش اول مقاله