درجمهوری ایرانی
انسان، « حق ، هست »

آزادی ، پیدایش ِ« حق » ازانسان
و زدودن « تکلیف » ازاوست

درفرهنگ ایران
حق، چگونه ازانسان، پیدایش مییابد

منوچهرجمالی

حق درانسان هست ، و این حق هست که میتواند ازانسان، پیدایش یابد. گوهرخرد درفرهنگ ایران ، همآفرینی یا همبغی ( انبازی= سنگی) است . حق انسان، درهمآفرینی ، همروشی، وهمپرسی و همکاری یا درانبازی ، پیدایش می یابد . گوهر خرد ، جفت جوئی هست ، تا با پیوند یابی با دیگری ، با همدیگر، شادی وروشنی ( بینش) و جنبش را بیافرینند . اساسا ، قانون ( داد) دراجتماع ، برای آنست که افراد را باهم ، آفریننده سازد.  با قانون ( داد ) هست  که انسانها با هم میتوانند کارهائی را انجام دهند ، که  تک تک نمیتوانند آن را انجام دهند .  پس قانون، برای واقعیت دادن به همآفرینی اجتماعی است . « داد » که قانون وحق وعدالت هست ، برای این نیست که ، فقط تکالیف و وظایف برای انسانها ، معین سازد و آنها را مجبور به کردن آن تکالیف بکند ، بلکه داد برای آنست که افراد دراجتماع دریابند که درهمآفرینی ، درباهم اندیشی ، در باهم پُرسی ، درباهم روشی ، در ارزشگذاری باهم ، میتوانند آفریننده شوند .  داد، برای آنها ، تکلیف نیست ، اکراه آور نیست ، اجباری نیست . داد، برای این نیست که امر بکردن این کار و نهی کردن ازآن کار بکند، بلکه برای آنست که « فضای همکاری و همفکری و همجوئی و هم آزمائی » را بگشاید ، تا افراد بتوانند درآن ، افزایش نیروی آفرینندگی خود را دریابند .  دراین فضای داد دراجتماع هست که هزفردی ، ناگهان درمی یابد که بر آفرینندگیش افزوده میشود .  اینست که شاد ترو آزاد ترمیشود .  درست همین تفاوت فضای داد، درآلمان وسوئد و آمریکا هست که تفاوت یک ایرانی را درفضای آزادی کُش  ایران ، مشخص میسازد ، چون یک ایرانی، درفضای شریعت اسلامی ، فقط ازاو اجرای تکالیف اکراه آور شرعی خواسته میشود ، و او ، به عنوان سرچشمه حق ، نادیده گرفته و آزادی دراو پایمال میشود .

این تکلیف ، که معنایش عمل به اکراه ، عمل برضد « خود» ، به عنوان سرچشمه حق است ، خودی خود انسان را سرکوب میکند ، چون « حق» که همان « هاگ وآگ » میـباشد ، همان « تخم یاطبیعت وفطرت یا گوهر انسان » ، یعنی « اصل انسانی ومردمی » است .  درطبیعت وگوهرانسان ، حق هست ، و آزادی ، فقط امکان پیدایش این حق هست . حق درانسان ( مردم = مر+ تخم = هاگ ) هنگامی درک آفرینندگی میکند که بتواند با شیرابه اجتماع ، بیامیزد وجفت وقرین بشود . آنگاهست که انسان، آزادی خود را درروند پیدایش گوهرش ، درمی یابد . اصطلاح « گستاخ » و « فرّخ » درفرهنگ ایران ، بیان همین « گسترش حق یا طبیعت انسان ، دراجتماع وحکومت » بوده است. گستاخ که « axv+ vista» باشد، به معنای گستردن طبیعت وگوهر اصلی خدائی درانسان (= اخو= اهو= هو= خو ) هست وهمچنین فرّخ (axv + farr= hvaa+farna) به معنای پر درآوردن ( هم سبزشدن وبرگ درآوردن ، هم پروبال درآوردن ِ گوهر خدائی درانسان ، اهو) هست . این تخم وبذر، که گوهر خدائی درانسانست ، همان ارتا ، یا همان ایرج ، بنیاد گذار حکومت ایران برپایه « دین مردمی » است که جان وخرد انسانی را گزند ناپذیرمیداند . این اصل انسان ، که حق ( هاگ = خاک = تخمست مانند ِ خاکینه ) باشد، درخود گستری ، گستاخ وفرّخ میشود ، و آزادی خود را دزمی یابد، و « حق میشود » .

انسان ، حق ندارد ، بلکه ، حق هست . به سخنی دیگر، تخم یا اصل آفریننده ، و اخو( اخو= اهو= خوی = هو = هاگ ) هست . حق بودن ، هویتش هست .

انسان درجفت و قرین شدن ، درانبازشدن و پیوند یافتن ، درهمبغ شدن با دیگران وبا طبیعت وبا خدا ، حق را درخودش می یابد، و میتواند حق باشد . درحق شدن، آفریننده میشود ، فرّخ وگستاخ میشود .  این تخم یا هاگ یا هو ( اهو، اهورا) ، درگستردن حق ، ازخود میشود ، خود میشود . چیزی ، حق وحقیقت است ، که ازخودش ، میشود ، ازخودش ، حرکت میکند ، به خودش ، صورت میدهد ، ازخودش ، میاندیشد ، ازخودش ، میجوید . فرهنگ ، صورت دان خود انسان به خودش هست .

حق ، درهمآفرینی ، درانبازی ، درپیوند اجتماعی وسیاسی واقتصادی ، پیدایش می یابد . این پیوند یابی ، وامکان ِجفت وانبازو قرین شوی را ، « پیمان » میگویند .  حق ، دربستن پیمان با دیگران ، پیدایش می یابد . ولی این حق ( این اصالت ، این ازخود بودن ) هنگامی پیدایش می یابد که میان « دو برابر » بسته شود.

چون اصالت و ازخود بودن به یک اندازه ، درهمآفرینی آن دو باهم ، بجای وپایدارمیماند .  هنگامی دواسب ، هم نیرو وهمزور وهمگام ، به یک گردونه بسته اند ، آنها باهم ، انباز در آفریدن ، درشیارکردن ، دربه جنبش آوردن ، میشوند .  این تصویر، بیان اصل آفرینندگی جهان واجتماع درفرهنگ ایران بوده است . جهان واجتماع ، با چنین اصل پیوند وپیمانی ، پیدایش می یابد .  انسان ها در پیوند یافتن باهم ، آفریننده میشوند ، و حق برابری درهمه ، پیدایش می یابد . پیمان و پیوند ، باید میان دواصل، یا دونیروی برابر، روی دهد ، تافضای آفرینندگی  روشنی وشادی وجنبش ، گشوده شود . ازاین رو، مادامیکه انسان ، حق ِ برابر، دربستن پیمان دراجتماع با افراد دیگر دارد ، آزاد است ، یعنی حقش ، یا ازخود بودنش ، یا تخم واصل بودنش ، دست نخورده میماند ، وفضای تازه ، برای آفرینندگیش بازمیشود .

آزادی ، درست گسترش این حق به آفرینندگی دراجتماع است . ولی هنگامی که این « برابری درپیمان » ازبین رفت ، آنگاه ، «حق » ،ازبین میرود و پایمال میگردد .  آنگاه داد ، بیداد میشود . ازآن به بعد ، نام پیمان برده میشود تا ازآن سوء استفاده گردد .  آنگاه ، « پیمان»  واژگونه میگردد و ، « قرارداد ِ حاکمیت با تابعیت»، جانشینش میگردد . فرد ، حق خود را به آزادی از دست میدهد . داستان آفرینش قرآن ، درست استوار برای نهادن چنین عهدومیثاقی است . اسلام ، یعنی نگاهداشتن انسان ، دراسارت . همه ادیان نوری ، برشالوده این « عهد ومیثاق » بنا شده اند . گرانیگاه آنها ، عهد تابعیت انسان از حاکمیت الله ویهوه و پدرآسمانی یا اهورامزدای زرتشت است . الله ویهوه و پدرآسمانی و اهورامزدای زرتشت ، دیگر، « خوشه نیستند . آنها خوشه اجتماع ، خوشه بشریت » نیستند ، که دانه ها وبذرهایشان ، انسانها باشند ، که خدا وانسان ، همگوهر باشند ، که خدا درانسان ، حق ( هاگ ، هو= اهو= اخو) باشد .

با عهد تابعیت که برابری را نادیده میگیرد ، انسان ، دیگر حق نیست و حق هم ندارد ، بلکه فقط ، وظیفه و تکلیف دارد . حقی که داده میشود ، میشود بازپس گرفت . چنین حقی ، فقط ودیعه وامانت است که به انسان ، برای مدت کوتاهی با شرائطی سپرده شده است. هیچکسی وهیچ قدرتی ، به انسان ، حق نمیدهد، تا بتواند ازاو بازپس بگیرد .

انسان ، حق هست . این را « ارج انسانی=human dignity » مینامند . با عهد ومیثاق ادیان نوری ، انسان دیگر، حق نیست ، بلکه مکلف به عبودیت واطاعت است. هرکه تجسم اطاعت وعبودیت شد ، او الله ویهوه و پدرآسمانی را دوست میدارد . محبت ، پیکریابی اصل بردگی و اطاعت وتابعیت میشود . محبت دراین ادیان ، چنین گوهری دارد . او ازهمان آن ِخلقت ، مجبور است که آنچه امر میدهند ، بکند و اگر نکند ، مجرم وگمراه ومقصرو گناهکاراست ، وباید بسختی عذاب بکشد . وظیفه وتکلیف ، درگوهرش ، واقعیت یابی مداوم  عهد تابعیت از حاکمیت ، یعنی « حق زدائی ازگوهر و طبیعت خود انسان » است ، به همین علت ، همیشه اکراه آور است ، چون هیچ عملی واندیشه ای و گفتاری دیگر،ازخود ( هاگ ، هو= اخو= خوی ) نمیزهد. هیچ عملی ، ازخود ( هاگ = حق ) نمی تراود . انسان ، همیشه دروغست . هیچ عملی ، از ارزشی که خودِ جان وخرد انسان به آن میدهد ، ارزش ندارد . اینست که درهرعملی ودرهراندیشه ای و گفتاری ، انسان ، خود را قربانی میکند ، هرعملی ، « ازخود گذشتگی » میشود . او درهرعملی ، حق خود را پایمال میکند . او فقط چیزی را میکند که الله یا پدرآسمانی یا یهوه یا اهورامزدای زرتشت، ازاو میخواهند.

هرعملی ، سربریدن و سرکوفتن خود  است . هرعملی واندیشه ای ، جهاد برضد خود ، برضد « ازخود بودن » و ازخود شکفتن و ازخود ، آفریننده شدنست . هرعملی واندیشه ، نابود کردن حق درگوهر خود هست .

این عهد و میثاق ، با آن « پیمان انبازبودن ، پیوند همآفرین و همبغ بودن » ، که برشالوده برابری است ، فرق دارد ، هرچند نیز همان نام را دارد، ولی درست وارونه آنست . ازهمان واژه « وظیفه » درفرهنگ ایران ، میتوان ، تفاوت این دوگونه عمل را دید . ایرانیان به وظیفه ، « خویشکاری » میگفتند ، به عبارتی دیگر ، خویشکاری ، کاروکرداریست که از گوهر خود انسان ، ازهمان اخو( اهو= خوا=xva )  روئیده و زهیده و تراویده . کاری وکرداری انسان را شاد میکند وخوشی میآورد که ازگوهر وفطرت خودِ انسان ( هاگ ، اخو ، ارتا = ایرج ) برآمده باشد ، و قدرتی براو، با « عهد تابعیت ازحاکمیت » تحمیل نکرده باشد ، که با امر ونهی ، با ترس از دوزخ و امید به پاداش دربهشت همراهست .  درفرهنگ ایران ، ارتا که پیدایش بهمن درانسانست ، این گوهر وطبیعت وفطرت انسانست . خویشکاری ، پدیدارساختن این اصل ، ازخود هست . اگرکار نیک بکند ، شادی از جفت شدن وانبازشدن وهمبغ شدن با اصلش ( با ارتا = ایرج = سیمرغ = جانان ) را دارد ، واگر کاری برضد گوهرش وفطرتش بکند ، ازاین اصلش ، دورمیشود، و طبعا درد می برد، و لو آنکه  این درد ، درآگاهبودش ، نیز راه نیابد . این دردها درضمیر انباشته میشود و ناگهان مانند ضحاک ، از کتفهایش میرویند . درست شیخ عطار، همین مفهوم نیکی را درشعرش بازمی تابد :

باز پرسیدند از « نیکی » سخن     از جهان دیده یکی پیرکهن
گفت :  نیکی ، هست ، مغزجانِ جان
و آنگهای در مغزجان ، جانان ، نهان
چون زنیکی ، تو به جانان میرسی
پس بکن نیکی به هرکس ، گر رسی

درنیکی کردن ، این برترین پاداش وشادیست که انسان ، به جانان ، به سیمرغ درگوهرش میرسد ، ونیاز به بهشت درفراسوی زمان و نیاز به شفاعت انبیاء وبخشیدن گناه از عیسی ندارد . این نیک وبد ، امر ونهی نیست ، تکلیف واجبار ِقدرت خارجی نیست ، بلکه درک اصالت خود ، و حق خود هست . درکردن کارنیک ، جان انسان ، شیرین میشود و درکردن کاربد ، جان انسان ، ترش و تلخ میشود . زندگی ، هنگامی شیرین میشود که انسان با خویشکاری ، خدا را ، حقیقت را ، اصل خود را ، درخود و درجانهای دیگر، مزه میکند. زندگی  هنگامی شیرین میشود که کسی، اورا با امر ونهی وبا تکلیف کردن و با مجبورکردن و ترساندن دراجتماع ( امربه معروف ) و ترساندن از دوزخ ، نیازارد .

جان ِ ( زندگی = ژی ) انسان ، با خردِ پیدایش یافته ازخودش ، درهمه کارهایش ، نیکی وبد ی را مزه میکند . خرد ازجان ، درهمه حواس ِ تن ، با گیتی ، پیوند می یابد ، وبا گیتی ومردمان متصل میشود، وباهم ، همآفرین میگردند . بنا براین انسان ازشیرینی و تلخی خرد ِ جانی اش ، به ارزشهای خوبی وبدی میرسد و خودش سنجه خوبی وبدی میشود . اینست که شادی واندوه ، جفت خود ِ هرعملیست و سرچشمه یافتن معیارهای نیک وبد با خرد ِ خود انسانست .  این حق ( هاگ = ارتا = اهو= هو، هویت ) او هست که درگسترش ، مشخص میکند  که خوبی وبدی چیست ، و تابعیت از امر ونهی یک حاکم ، و تکالیف او نمیکند ، چون این تکالیف اکراه آور، برضد اصالت انسانست . مولوی این اندیشه را که خود جان هرانسانی ، سرچشمه شناخت نیکی وبدی هست ، درغزلیات خود نگاه داشته است :

پاشناسد کفش خویش ، ازچه که تاریکی بود
دل زراه ذوق ( مزه = میزاگ= مذاق) داند، کاین کدامین منزلست

واژه « ذوق » درعربی ، از ریشه « مذاق » گرفته شده است که همان « میزاگ » درپهلوی باشد که به معنای « مزه » است ، ومیزاگ ، آمیختن و جفت شدن ومتصل شدن گوهری باهمست.

جان ، چون نداند نقش خود ، یا عالم جانبخش خود
پا می نداند کفش خود ؟  کان لایقست وبابتی
پارا زکفش دیگری ، هر لحظه ، تنگی وشری
وزکفش خود ، شد بهتری . پارا درآن جا ، راحتی
جان نیز داند جفت خود ، وزغیب داند نیک وبد
کزغیب ، هر جان را بود ، درخورد هرجان ، ساحتی ( گستره ای)

این اندیشه ، که جان ، پا ، یا اصل جنبشی است که درکفش تن قرارمیگیرد وباآن جفت میشود در مینوی خرد ( ترجمه تفضلی ) آمده است که خرد ، درکالبد تن ،مانند پا در کفش جا میگیرد. خرد که تراوش جانست درفرهنگ ایران ، درسراسر تن ، پخش است وتنها درکله وسر انسان نیست . انسان با سراسر تنش ، با سراسرحواسش درتن ، میاندیشد . پا ، اصل اندازه است . خرد ِ زاده ازجان ، اصل حرکت و اصل اندازه هست، ودر سراسر تن انسان با انسان ، جفت وقرین میگردد ، و دراین جفت شدن و دراین پیمان ، کلید یافتن خوب وبد میگردد . خرد ، آتش یا گرمای جانست که ازهمه روزنه های حواس درتن ، با پدیده های جهان جفت وهم پیمان میشود ، و آنهارا می مزد ومی بساید ، وازتلخی وشیرینی آنها که درمی یابد ، خودش ، رنگین کمان ارزشهارا معین میکند ، و زیر بار تکلیف و اکراه امر ونهی دیگران نمی رود .

حق ازگوهر خود او، درخرد ورزی و همآفرینی با گیتی و با مردمان ، پیدایش می یابد، و چنین گفتاری وکرداری و اندیشه ایست که نیک هست . شعار « گفتارنیک ،وکردار نیک ،واندیشه نیک » که بیان سه تا یکتائیست ، هنگامی دارای محتوای آزادی و مردمی میشود که « نیکی ، تعریف بشود وگوهر ِاندازه گذار نیکی ، مشخص بشود » . وگرنه همه مستبدان وضحاکان جهان ، میگویند که هرکس طبق خواست ما بنیدیشد و بکند وبگوید ، نیکست ، وهرکس ، برضد خواست ما بیندیشد وبکند و بگوید ، بد وگناهکار ومجرمست وباید کیفر ببیند و به دوزخ انداخته شود . ولی چنین نیک وبدی ، سلب حق وسلب آزادی ، از گوهر ِ خرد ِ انسان میباشد .