گوهر ِ خرد درفرهنگ ایران
« راز جـوئی » است
« به چشم ِ خرد ، جـُوی، راز ِجهان »
«راز»، آن بینشست که« می رازاند»
«رازاندن»، آراستن وجوان کردنست
راز، بینشی است که درکـثرتِ بـُریـده ازهـم،
پیوستگی می بیند

---------------------------------
چشم نهانی، هم قفل وهم کلیداست
چشم نهانی=منتره،کلندر،میتراس،کده...
خـرد، پیوند ِسه چشم باهـمست

خرد ، جوید « آکنده راز ِ جهان »
که چشم ِ سـر ِ ما ،      نبیند « نهان »
 فردوسی

همه با تو است ، ار بجوئیش  باز
نباید کسی ، تا گشـایـدت راز
ازاین بیش ، چیزی نیارمت ، گفت
بس این .         گر« دلت با خرد هست ، جـُفـت  »
اسدی توسی

منوچهرجمالی

خرد درفرهنگ ایران ، همیشه ، « پـاسـخ ِپـُرسـش آفـرین » میدهـد. خرد، با روشنائی که می تابـد، تاریکی ای میآورد که آفریننده هست . خرد، همیشه « درآنچه می بیند ، درمی یابد که چیزی باقی میماند که نمی بیند ، ودرست دیدن ِ این نادیده ِ نهانی ، غایت دیدن و روشن شدن هستند. خرد، کشش به سوی دیدن آنچیزیست که در دیده هایش ، نمی بیند . هردیدی ، نادیدی میآفریند . خرد، گوهر ِ « چـرا» هست . خـرد، پیکریابی « این پرسش همیشگی درهرپاسخی» است . خرد ، در روشن کردن ِ یک بخش ازهرپدیده ای ، بخش دیگر آن را که پیوسته بدانست ، می پوشاند .اینست که خرد با دیدن آنچه روشن میکند ، همیشه به جُستن ِ آنچه نهفته مانده ( آنچه نهان کرده ) ، انگیخته وکشیده میشود . آنچه روشن و دیده میشود، هنوز، روشن نیست، چون  رازی نهفته دارد . خرد درآنچه روشن میکند ، چیزی نهان ازدید ، میآفریند که باید روشن کرد . خرد در اندیشیدن ، همیشه « ناتمام » است ، همیشه جستجو و جنبش است و جنبش است که اورا شاد میکند . هر آشکاری ، نهفته ای را درپس ِخود، میکشاند . دیده ها و روشنی ها ، همیشه ، « مسئلهِ تاریک و نادیده ای » را طرح میکنند . این حس تاریک ماندن ، در روشن شده ها و دیده شده ها ،  خرد را رها نمیکند . هرپدیده ای ، بخش روشنی دارد که به بخش پنهان وتاریکش، پیوسته است ، وبی شناختن آن بخش پنهان ، نمیتوان آن پدیده را باخرد دریافت .  هر روشنی ، آبستن به تاریکی است که درپس روشنی، نهفته است .  این چیست که در دیده شده ها ، پنهان است، در روشن شده ها ، تاریکست ؟ خرد ، در روشنی ، پوست ِ مغزی پنهان می بیند که او را به دیدنش و روشن کردنش، میکشاند .
پوست سخن است آنچه گفتم    از پوست که یافت ، مغز آن راز ؟
خرد ، فقط بخشی ازهرپدیده را روشن میکند ، وآن بخش را تبدیل به پوست ، تبدیل به سطح ، تبدیل به « صورت و اندازه و تنگی و ظاهر» میکند . اینست که شادی او، درآنست که « رازنو » را در زیر این پوست روشن ، بجوید .
تازه و خندان نشود گوش و هوش     تا زخرد ، درنرسد ، رازنو
خرد ، درفرهنگ ایران ، بدین معنا روشنگر نیست که بتواند « تمامیت یک پدیده » را روشن کند ، بلکه نیروئیست که درروند روشن کردن ، تاریک هم میکند ودرآن تاریک شدن ، آبستن میشود .  در روند آشکارکردن یک بخش ازهرپدیده ای ، بخش دیگرش را نهان میسازد . خردی که بتواند درروشن کردن ، تمامیت یک پدیده را روشن کند ، گوهر خود را که « جستن » است ( جویش = جفت شدن ) از بین میبرد . با چنین روشن کردنی ، خود را نابود میسازد . چرا ما این شیوه درک خرد خود را ازدست داده ایم ، و در خرد ، فقط ابزار روشن کردن هرچیزی را می بینیم ؟
این ویژگی گوهری خرد درفرهنگ ایران، ازکجا میاید ؟ خرد که تابش ِ جان ( زندگی ) هست، گوهرجـُفـتی دارد . و درست این سراندیشه « جفت آفرینی» ، که « آفرینندگی ، فقط ازراه پیوند یابی است » ، ازضمیرو روان ما زدوده شده است . هرچیزی ازجمله « خرد» ، هنگامی میآفریند که « پیوند بیابد = جفت بشود » .  آنچه گوهرش ، جفت است ، همیشه کشیده میشود و همیشه آنچه اورا درنهان ونا آگاهانه میکشد ، او آشکارا و آگاهانه، میجوید .
واژه « ژی یا زی » که زندگی باشد ، هم معنای « یوغ = جفت » وهم معنای « زه کمان» دارد که پیکریابی پدیده کشش است ( ریشه واژه ziehen درآلمانی ) . به عبارت دیگرگوهر ِ زندگی ( جان )، کشش وجویـِش هست .« گوهرزندگی= ارتا » که درخرد ، جامه خود را گردانیده ، کشش وجویندگی است . خرد ، تا هنگامی هست که کشیده میشود و میجوید ، و هنگامی که نمی جوید و کشیده نمیشود ، خرد ، گوهر خود را گم میکند و نابود میشود . هنگامی خرد ، به روشنی مطلق رسید ، آنگاه این ویژگی گوهری « کشش وجویـِش » را از دست میدهد و خود را نابود میسازد .
خرد درحواس گوناگون ، به محسوسات ، کشیده میشود، ودر محسوسات ، جفت گمشده خود را می جوید . حواس ، حلقه اتصال « کشش وجویش » هستند.  کشش و جستجو ، جفت هم هستند . خرد ، چیزی را درحواسش میجوید که اورا درنهان میکشد .  واین « کشش و جستجوی به هم پیوسته » است که خرد را « ترازو ، و کلید وقفل » میکند .
« سنگ = آسنگ = آسن » ، که امروزه معنای چیزی بسیارمنجمد وصلب یافته ، دراصل به معنای « امتزاج واتصال دوچیزیا دونیرو یا دوکس » بوده است و نماد « اصل آفرینندگی درپیوند یابی » بوده است . ازاین رو به خرد بنیادی آفریننده وسامانده درگوهر هرانسانی ، « آسن خرد یا خرد سنگی » میگفتند .
« آسن خرد یا خرد سنگی »، به معنای خرد ِ جفت ومتصل باهمست ( آسن = سنگ ) .  خرد ، مانند « ارتا » ، درگوهرش ، جفت= یوغ= سنگ = آسن هست . او پیوسته با جفتی هست که نهان است واورا میکشد . هرچند آن جفت را نمی بیند ، ولی این جفتش هست که اورا میکشد ، واو همیشه جفتش را میجوید تا آن را ببیند . به قول مولوی :
کوچشم که تا بیند ، هرگونه تـتـُـق ( پرده ) بسته
هر« ذره » « به پیوسته » با « جفت نهان ، ، ای جان
هرچه را می بیند و حس میکند ، روشنی است ، ولی این پدیده روشن ، به جفتی پیوسته است که نهان است . هر بخشی که روشن شد، با بخش که تارک ونهفته ای ، پیوسته است . ما امروزه ، این شیوه درک روشنی را از دست داده ایم. این بدان معناست که هر« گزینشی میان خوب وبد » یک گزینش موقتی است . این درک خرد و شیوه روشن کردنش ، برضد آموزه زرتشت است . با خرد، نمیتوان ، « یک راه همیشه راست » را برگزید . خرد ، همیشه با « بخش روشنی ازهرپدیده ای روبروهست که پیوسته به بخش نهفته است که جفت آنست . آنچه روشن است ، جفت نهانش را می پوشاند ولی آنچه پوشیده است ، به این بخش روشن ، پیوسته است و خرد را میکشد . برشالوده این اندیشه جفت بود که عرفان درایران ، انسان را دارای « دوخود» میدانست. « خود » که تخم ( اصل) هست ، درگوهرش ، جفت است  . « خودِ نهفته، که گنج نهان » باشد از « خود روشن ، از آگاهبود ، ازخودِ روشن ِ اجتماعی وسیاسی واقتصادی و مذهبی و ایدئولوژیکی ... » پوشیده است ، ولی پیوسته بدان هست . هر آگاهبود مذهبی وفلسفی و...، خودی را که جُـفـتش هست ، می پوشاند و تاریک ونهان میسازد ، و خرد ، هنگامی بیدارمیشود که این « راز» را بجوید . انسان ( مردم ) ، هیچگاه ، یک خوده نمیشود ، بلکه همیشه « دو خوده » میماند .  اینست که انسان ، همیشه از این جفتش که خود نهانیش باشد ، کشیده میشود و درنجستن آن ، همیشه خشمگین وبدبین وناخرسند است . به قول عطار
« تو» ، زچشم خویش پنهانی ، اگر پیداشوی
درمیان جان تو ، گنجی نهان آید پدید
ازسوئی ، « خود ِ پیدا وروشن » ما که « آگاهبود ما » باشد،  چنان مارا تسخیر میکند که « خود ِ نهفته خود » را ناچیزو بی معنا و پوچ و یا « مخزن اوهام وسرکوفتگی ها و نومیدیها و.. » میشمارد . خود ِ آگاه و روشن ما ، خود ِ نا آگاه و نهفته مارا نه تنها نادیدنی ، بلکه    نابود هم میسازد . «خود ِ سیاسی ما» ، که پدیده قدرت ، خود را درآن گسترده و حاکمیت یافته ، منکر وجود ِ « خود نهان ما » که جفت ماست ، میگردد . « خود مذهبی یا ایدئولوژیکی یا حزبی یا طبقاتی یا ... ما » ، « خود ِ دیگرما » را که با آن ، میتوان آفریننده شد، بکلی انکارونفی میکند .
خرد ،  که تابش ِجان درحواس هست ، همیشه جفت خود را درمحسوسات میجوید. با جستن جفت خود در پدیده ها که درنهان اورا میکشند ، هست که آفریننده میشود و خود را می یابد . این گوهر ِ جفتی نیز ، که گوهرپیوند یابی است ، در روشن کردن ، دست به دست میشود . حواس که در روشن کردن هرچیزی ، آن چیز را میشناسند ،  بلافاصله ، درروشن کردن یک بخش ، بخش تاریک درآن پدیده ، میآفرینند . هرمحسوسی ، در روشن شدن ، بخشی ازخود را نیزمیپوشاند ، که خرد را میکشد و جوینده میسازد . حس ، وارونه اینکه ادعا میشود ،  غلط نمیکند و نمی فریبد ، بلکه ما ازحس ، چیزی غلط را میطلبیـم . ما میخواهیم که حس، کل محسوس را ، روشن کند و تمامیت آنرا برای ما روشن سازد . درحالیکه  حواس ، که جامه گردانی ِ آتش وگرمی ِ جان هستند ، در روند روشن کردن یک بخش ، بخش دیگر را تاریک میسازند .  این خرافه ما از روشنی واز روشن کردنست ، که حواس ومحسوسات، و بالاخره « خـرد » انسان  را منفی ، ارزیابی میکند . این شیوه غلط ازبرخورد با حواس وخرد ، سبب میشود که حواس وخرد را ، ناقص و غیرقابل اعتماد و نابسا بشمارند. چنین ادعای سستی ، پیآیند باور از وجود روشنائی هست که با آن میتوان سراسرهرچیزی را روشن ساخت . این موهوم ، که روشنائی ای هست که با آن ، میتوان سراپای هرپدیده و رویدادی را روشن ساخت ، خرافه ایست که بزرگترین گزند ها را به خرد وحواس انسان ، زده است . چنین حقیقتی ، که تمامیت پدیده ها و رویدادها را روشن میکند ، بزرگترین خرافه وموهومیست ، که تاریخ بشریت را دچاربزرگترین آفات کرده است ودرآینده خواهد کرد .

خرد دارای ِدوچشم آشکار ویک چشم نهفته است

این سراندیشه فرهنگ ایران ، درباره « خرد » ، در تصویر « سه چشم بودن خرد انسان » که « دوچشم ظاهری و یک چشم نهانی » باشد ، درگرشاسب نامه اسدی توسی عبارت بندی شده است ، و ما آنرا خرافه وافسانه گرفته ، ازآن میگذریم.
بهمن یا خرد بنیادی ، دارای سه چشم است . دوچشم ، که کثرت وتعدد وبریدگی ها را می بینند، ویک چشم نهانی ، که نگرشهای ازهم جدای این دورا ، به هم می پیوندد و میآراید، و دراین پیوستن ، به « راز» پدیده ها، پی میبرد ، و راز پنهان هرچیزی را می بیند . آنچه میآراید و می رازانـد، راز را می یابد، چون خود ، گوهر راز هست . راز، نظم ِ نهفته ِ پیوند است . گوهر ِخرد ، درفرهنگ اصیل ارتائی ، این سه چشم به هم پیوسته بود . « چشم سوم» ، همان اصل پیوند دادن هرجفتی هست ، که نادیدنی و ناگرفتنی است . ازآنجا که « دل» ، سرچشمه گرمی ( خون = آتش جان ) شمرده میشد که گرمی خودرا درهمه تن میپراکند و از حواس ، تبدیل به روشنی خرد میشود ، و دل که درپهلوی « ارد = ارتا » نامیده میشود ،« جفت خرد» به شمار میرفت . درواقع دل و « دوچشم ظاهر» ، باهم این سه تای یکتارا پدید میآوردند ، که دل با « روشنی گرمش » ، رازنهان هرپدیده ای را در پیوند دادن نگاههای دوچشم ، می یابد ( تابش گرمی، تاب میدهد ، به هم می پیوندد ) .
این اندیشه ، درجهان نگری « جفت آفرینی» ، یا «دواصل که فقط دراتصال وامتزاج باهم» ، آفریننده میشوند ، واصل پیوند دهنده که نهفته است ، اصل سوم به شمارمیآید ، بسیار  بدیهی بود ، ولی با نفی اندیشه جفت آفرینی ، چشم سوم یا دل ، یک پدیده « فراطبیعتی وفراجهانی » یا « معدوم » شد .  این اندیشه جفت بودن گوهر خرد، در گرشاسپ نامه ، تبدیل به تصویر « سه چشم بودن اصل زیبائی » شده است ، که با آواز غمزدایش ، درهای بستهِ ناپیدا را میگشاید .
همین اندیشه جفت بودن گوهرخرد است که در جفت بودن ِ« بهمن و سروش » عبارتی دیگرمی یابد، که سپس به آن پرداخته خواهد شد . ازآنجا که زرتشت ، برضد آفرینندگی از«اصل جفتی= همزاد» درانسان بود ، خواه ناخواه ، جفت بودن مغز( مرکزهمه حواس ) و دل ( که سیمرغ باشد= ارتا ) باهم ، به کردارخرد ، از دید افتاد . با فراموش شدن این پیوند سه گانه درخرد (دوچشم، و نیروی پیوند دهنده آنها ، که ارتا یا آراینده = آ- رازنده باشد ) دل و مغز( خرد) دو چیز جداگانه وبریده ازهم شدند . دریزدانشناسی زرتشتی ، این روشنائی ازاهورامزدا بود که « تخم = آتش» را روشن وبینا میکرد، و آنها ازخودشان دیگر، توانائی این کار را نداشتند. ولی این چشم سوم ، یا اصل سوم بود که می رازانـیـد ، و روشنی می تابـید . با ادعای اینکه زرتشت ، آتش را ازبهشت آورد ، تخم یا آتش ، دیگر ازخود روشن نمیکند . یا به عبارت دیگر، خبری از« چشم سوم » نیست ، چون این ادعا به معنای آن بود که آتش ( تخم) از روشنی اهورامزدا ، پیدایش یافته و او چنین آتشی یا تخمی را آورده است ، که دیگر اصالت ندارد وازخود، روشن نمیکند  .
ولی این فرهنگ درضمیرها و روانها ، برغم چیرگی موبدان زرتشتی ، درفرهنگ ایران درمیان عوام باقی ماند، وپس ازچیرگی اسلام ، درعرفان ، نقش « راز دیدن ، که همان رازاندن ورایندن باشد » ، به « دل » داده شد، ولی چشمان که با خرد، اینهمانی می یافت ، از دیدن راز وحقیقت پدیده ها محروم وناتوان ماند . رودکی گوید :
به چشم دلت ، دید باید جهان      که چشم سـرتو، نبیند نهان
یا ناصرخسرو میگوید :
به چشم نهان ، بیـن جهان را      که چشم عیان بین ، نبیند نهان را
زچشم سرت گرنهان است چیزی    نماند زچشم دل ، آن چیز پنهان
این « سه چشم پیوسته به هم بودن ِ خرد بنیادی » که بینش بهمنی باشد و بینش آراینده ( آ- رازنده ) جهان و جامعه است ، در« اصل جفت آفرینی » ، معنای اصیل خود را داشت ، و با نفی این اصل جفت آفرینی در تخم ( آتش جان= ارتا) از زرتشت ،« دل » در یزدانشناسی زرتشتی ، جایگاهی نداشت .
ولی سپس با چیرگی اسلام ، مفهوم دل که هنوز نزد عوام ( که خرمدین بودند ) زنده بود ، درعرفان ، مفهوم ترانسندتال ( ماوراء الطبیعی ) شد ، و « خرد » را ناقص کرد ، و از اصالت انداخت . البته بدینسان « گرمی یا آتش جان » که در « دل » ، پیکر به خود میگیرد ، و « اصل به هم تابیدن ورشتن وبافتن ، در تابش است » ، کم کم یک اصطلاح شاعرانه وصوفیانه گردید  واز  «اسرار خفیه » شد که به کلی بیگانه ازخرد میباشد ونام « چشم ِ سِـر » به آن داده شد .درحالیکه ، گرمی خون دردل که نماد « آتش جان یا اصل زندگی » باشد ، گواه برپیوستگی جداناپذیر، اندیشیدن ِ مستقیم وبی واسطه وبی فاصله از« زندگی= جان، نام دل ، ژی ور نیزمیباشد » است ، وهیچ ربطی به مقولات ماوراء الطبیعه و آنجهانی ندارد . ارتا ، خود ، مستقیما جامه گردانیده ، و گرمی وآتش جان دردل شده است ، و تابش این گرمی ارتا هست که می آراید (می رازاند ) و اصل پیوند دادن حواس ( دوچشم ، دوبینی ، دوگوش ) است .
ازاینگذشته ، « چشم سرّ » هم چیزی جرهمان « ارتا » و « دل » نیست . واژه « سِـرّ » اینهمانی با « سریر » دارد . درعربی، « سریر» به معنای 1- اصل وقوام هرچیزی 2- تابوت 3- قرارگاه سر، ازگردن است 4- غارکیخسرو. هر کدام ازاین چهارمعنا ، گواه بر« ارتا » بودنست . ارتا ، بیخ همه چیزهاست . تابوت ( تاو+ پوته ) که صندوق ( سن+ دوخ ) باشد ، چون به معنای زهدان وسرچشمه گرمی است ، جایگاه « رستاخیزو تکوین یابی ازنو است که همان سیمرغ ( ارتا فرورد ) میباشد . گردن ( گرد+ نای )، اینهمانی با رام دارد . غارکیخسرو، همان ارتا فرورد است که همه جانها پس ازمرگ با آن میآمیزند وجانان میشوند . معنای دیگر سریر، رنگین کمانست که اینهمانی با سیمرغ دارد ( کمان بهمن= سَـن وَر ) . این واژه با «ص » ، که « صریر» باشد، نام گل بوستان افروز است که گل ارتافرورد یا سیمرغست و نام دیگرش بنا بر ابوریحان درصیدنه ( داح = داه ) است که نام دیگرسیمرغ ونام خدای اشکانیانست . به همین علت درعربی سریرة  به معنای : راز، نهان ، طبیعت است . پس بی هیچ شکی «چشم سرّ » ، همان « ارتا = ارد = دل » میباشد که به علت مرکزپخش خون بودن ، اصل زندگی ( ژی ور) خوانده میشد ، و خون که گرمی ( آتش ) باشد در فرهنگ ارتائی، سرچشمه روشنی وبینش بود. بینش اصیل ، بی واسطه ازجان ( تخم آتش ) می تابد  . ازاین رو یزدانشناسی زرتشتی ، آتش را که اینهمانی با تخم ( انسان = مر+ تخم ) داشت، اصل روشنی نمیشمرد . ازاین رو نیز« دل » ، این نقش را در یزدانشناسی زرتشتی از دست داد و تنها نام «خرد» برده میشد.

« خرد» با « چشم » ، اینهمانی داده میشد
چون ، چشم، نخستین پیدایش آتش جان، درزهدان بود

حسی که نخست با خرد اینهمانی داده میشود ، چشم است . خرد ، دوچشم پیوسته به همست .  این پیوستگی دوچشم به هم ، یا آنچه بینش دوچشم را به هم پیوند میدهد ، « چشم نهانی سوم» شمرده میشود . این چشم سوّمست که بینش آن دوچشم را به هم پیوندد، و بینش حقیقی پیدایش می یابد . سراندیشه « جفت آفرینی » یا « پیوند دهی آفریننده » براین شالوده استوار بود که « نیروئی که یک جفت را به هم می بندد و ازهم میگشاید » و آنها را باهم آفریننده میسازد ، نادیدنی و ناگرفتنی ، یعنی « راز» و « نهان » است . « خرد بنیادی » نیز که با چشمها اینهمانی داده میشد، اصل پیوند دهنده بینش دوچشم باهمست که نهانی است . این را « چشم سوّم یا چشم نهانی » میخواندند .  دوچشم ، هنگامی باهم دربینش ، آفریننده میشوند که نیرو یا بینش نهفته ای ، این دونگاه یا دید یا نظر( نگر) را باهم پیوند دهد ، یا اینکه محسوسات حواس گوناگون را باهم پیوند دهد ، و به گونه ای پیوند بدهد که باهم ، بینش نو را بیافرینند . 
نوآوری و آغازگری، هنگامی پیدایش می یابد که این چشم نهانی، یا چشم سوم که نادیدنی و ناگرفتنی است ، بینش های دوچشم را باهم بیامیزد.  این اندیشه در داستان حصاریا دژی که دخمه سیامکست ، شکل به خود میگیرد ( در داستانی که در کتاب گرشاسپ نامه اسدی توسی میآید ). دخمه وتابوت سیامک، اینهمانی با همان تصویر« سریر» دارد که « جایگاه تکوین یابی ازنو » باشد .  این حصاری که« دخمه سیامک » درآنست ، همان « دژبهمن یا دیس بهمن » است که « خرد بنیادی انسان » میباشد .
هیچ کس با جامه رزم ، نمیتواند دراین « دژ=حصار=ارک» وارد شود، چون با چنین جامه ای، در ِدژ را هرگز نمی یابد و نمی بیند، وبا هیچ قهرو پرخاش وتهدیدی نیز، نمیتواند دژبهمن ( باره سیامک ) را بگشاید . با تـَرک اندیشه قهروخشم وپرخاش ازجان خود است که درهای این دژ ، به خودی خود ، نمودار و « ازخود» نیزگشوده میشوند. با کندن جامه رزم و به عبارت دیگر، به کنارنهادن اندیشه قهروخشم وبیم اندازی ، چهره زیبائی که اصل زیبائیست، درفرازباره ، پدیدارمیشود و سرودی میخواند که همه غمها را از دلها میزداید . این چهره زیبا که همان « بهمنیست که صورت سیمرغ یافته » ، دارای سه چشمست. « بهمن» ، که اصل نادیدنی وناگرفتنی است، در« اصل جفتی » پدیدار میشود :
به آنگه شد از باره ، مردی پدید    کزو خوبتر، آدمی کس ندید
چنان بُـد که چشمش سه بـُد، هرسه ، بـاز
دو در زیر ابر و ، یکی در فراز
دوچشم ، زیر « ابر» بود که میشد دید و یکی برفرازابربود ، که نادیدنی و نهفته بود، ولی هرسه چشم ، بازوگشوده بودند . این چشم که برفراز ابرسیاهست، همان چشم نهانی و رازبین و « آراینده و به هم متصل سازنده » است که « چشم فراسوئی » هست . این سه چشم ، باهم دریک چهره که اصل زیبائی هست ، جمع هستند، با آنکه فقط دوتا ی آنها فرو می نگرند . این تصویر« سه چشم » ، پیکریابی همان اندیشه « سه تایکتائی یا جفت آفرینی » درگستره« خرد »هست . این چشم سوّم نهانی ، داستان همان دورود بزرگ هند است که به هم می پیوندند و لی همه هندیها براین باورند که دراینجا، رود سوم ولی نادیدنی نیز هست که به این دورود می پیوندد . ازاین رو این نقطه پیوند را، « سـنگام » میخوانند .
« سنگ » یا « آسن » که امتزاج و اتصال دوکس یا دونیروبا همست ، در این پدیده « اتصال وپیوند دوچیزباهم » که نا دیدنی هست ، چشم سوم را می بیند . « آسن خرد » که خرد سنگی(سنجی) باشد ، درخود ، بطور نهانی ، چشم سوم ، «چشم رازاننده  یا نهانی » را دارد، که بهم پیوند میدهد و بینش دوچشم را « میآراید » . درست این واژه « آراستن = آ- رازنین » هست که در کردی « رازاندن » شده است . رازاندن، درکردی، هم به معنای آراستن وهم به معنای « جوان کردن » است، که دراصل، همان « فرشگرد و نوزائی » بوده است . خرد، دررازاندن ، هم منظم میکند وهم ازنو میزاید ( میآفریند ) . این « نیروی نهانی بینش » است که « می رازاند » .  این حضور« ارتا، یا رتـه، یا راد= لاد= لات » است که جامه خود را گردانیده ، و درخرد(xratu=xra-ratu ) ، هست .
این اصل آراینده ونوسازی ونوزائی ِ نهانی هست که « منتره ، میتراس ، کلندر= قلندر، کـده = افـزار= آچـار= کــده » خوانده میشده است ، واین اصلست که « درهای نگهبان ضمیروجان را که دوچشم یا دوبینی یا دوگوش ظاهر باشند ، می بندد و میگشاید » . سروش ، « تنو منتره» است . هرچند یزدانشناسی زرتشتی آن را به « تن به فرمان » برمیگرداند ( تن به فرمان اهورامزدا و زرتشت است ) ، ولی دراصل، به معنای آن بوده است که سروش ، زهدان وحامل « راز، یا کلید و ابزار اندیشیدن » هست . سروش ِ ویژه ِ هرانسانی ، کلید گشودن بینش نیک وبد را به هرانسانی میدهد که به کلی ، وارونه برداشت ِ یزدانشناسی زرتشتی میباشد . انسان با خردش ، میزان نیک وبد است . چوبی را که درویشها در دست میگیرند ، و« منتشه» یا «منـتـار» نامیده میشود ، درست نماد همین مفهوم هست. همچنین « کلندر که سپس قلندرشده است » بیانگراین « راز، و آبستن بدین راز» بوده است که سپس گسترده خواهد شد . درویش با منتشه ومنتار، نشان میدهد که خودش ، کلید و ترازوی نیک وبد هست .
« رازنیتن » و« رادنیتن» و« رایـنـیتن » که واژه « راز» و« رازاندن » و همچنین واژه « رای » ، ازآن برآمده اند ، همه به ریشه « ارتا ، رته ، راد » بازمیگردند ، که « نخستین عنصر» و« آتش جان » است ، که « ازخود، ترتیب ونظم میدهد ، و ازخود، ازنو، زنده و جوان میکند ». یوغ یا اصل پیوند، اصل نظم و ساماندهی و مدیریت است . نیروی آراینده و پیوند دهنده وجوان سازنده ، همیشه نهفته و ناگرفتنی است ، واین نیرو، پدیده ای متافیزیکی و « فراجهانی» نیست ، بلکه درمیان دوچشم ، ولی درپشت چشم ( پشت وروی یک سکه ) پنهان ولی« بازو گشوده » هست . سیمرغ ، درشاهنامه ، همیشه در« ابـرسـیاه » میآید . ابر، اینهمانی با « مشگ و زهدان= وَر» داده میشد که اینهمانی با « تـن » دارد . چشم سوم ، درتن ، درجایگاه ِ پوشیده آفرینندگیست . ازاین رو این چشم نهانی سوم ، درزمین یا خدای زمین ، آرمئتی ( سپندارمذ) نیزهست . به عبارت دیگر، درتن هرانسانی هست . هنگامی بینشهای چشم ، یا محسوسات سایرحواس ، پی به « رازنهان » در بینش ها و محسوسات می برند، که اصل یا چشم سوم ، آنهارا باهم پیوند میدهد و آفریننده و نو میسازد( می رازاند ) . خود واژه چشم دراوستا که « doi-thra» را باشد براین شالوده ، ساخته شده است .پیشوندdoi  که درپهلوی  « doih» ، « doaan» ، « dorin » میباشد، به معنای دوتا و جفت هست . دوتا چشم ، هنگامی به هم متصل وجفت میشود که باهم « یکتا » بشوند . و این همان سه تای یکتا (thra سه خوانی ) است . آن چشم پنهانیست که ازبینش این دوچشم ، یک نگاه نو، یک نظر( نگرش ) نو میآفریند . دوچشم دراین اتصال یابی نهانی، یک نگاه یا یک دید یا یک نگرش میشوند . ازاین رو درپهلوی هم به چشم وهم به « نگاه ونظر» ،   doisrمیگویند که سبکشده  doithra دراوستا هست .چشم درفرهنگ ایران ، اینهمانی با ماه داده میشد ، چون « چشمی که درتاریکی بتواند ببیند » ، اصل زاینده بینش شمرده میشد . و« ماه » ، در فرهنگ ایران، مرکب از « سه ایزد یا خدا » هست ، ونام دیگر ماه بنا برهزوارش ، « بینا » هست . سه خدا باهم یک چشم ویک بینائی هستند . « چشم ودیدِ فراسوئی که نیروی رازنده است » ، به کلی با پدیده « فراجهانی ، فرا گیتائی » فرق دارد . ردپای این مفهوم « راز» ، در ادبیات ایران ، زنده مانده است . مولوی میگوید :
این درختانند همچون خاکیان    دستها برکرده اند از خاکدان
با زبان سبزو با دست دراز    از ضمیر خاک ، میگویند  راز
با تابش( گرمی و روشنی ) آفتاب ، که اصل جنبش و باززائی هستند ، ضمیرها ، گوهر درون خود را که راز هست ، آشکارمیسازند و میرقصند :
درسماع آفتاب ، این ذره ها ، چون صوفیان
کس ندانـد ، برچه قولی ، برچه ضربی، بر چه ساز
اندرون هردلی ، خود نغمه و ضربی دگر
پای کوبان آشکار و ،   مطربان ، پنهان ، چو « راز » .
تازه و خندان نشود گوش وهوش     تا زخرد، درنرسد، رازنو
یا فردوسی میگوید :
فزون ازخرد نیست اندرجهان   فروزنده کهتران ومهان...
بدانـد « تن خویش را درنهان »     به چشم خرد، جوی ، رازنهان
چشم خرد ، نخست ، رازی را که درتن خود نهانست ، می جوید ومی یابد و ازاین رو، توانا نیزهست که رازجهان را درهمه « تنکردها = جسم ها » بجوید و بیابد . راز، یک اصل زهشیimmanent  در گوهرچیزهاست .
اینکه چگونه گرمی آفتاب ، مطربان پنهانی یا « نای درون » را به بانگ میانگیزند، رازهست . تابش ، جامه گردانی ِارتا ، به « آتش جان » درتن ، یا آتشکده درون ( = تن= تواtva  = نای ) هست . سراندیشه « جفت بهم پیوسته » ، درکشش نامرئی وجستجوی ِمجهول گمی  ، این راز وغیب را می بیند . جان یا خرد، دراثر این گوهرجفتی شان ، دراثر این «کشش وجستجو» ، به شناخت ، جفت خود ، میرسند . جان ، صورت یا جهان یا فضای خود را ، دراین کشش وجستجوی رازگونه ، میشناسد ، چون با آن ، جفت است . آنچه جان یا خرد میجوید ، آنچیزیست که اورا میکشد . مردمی بودن گوهر خرد یا جان ( ارتا ) مستقیما وبی هیچ واسطه ای ، به شناخت نیکی ومردمی در پدیده ها ، کشیده میشود ، چون آنهارا درمردمان وپدیده ها میجوید . 
جان ،   چون نداند نقش خود ، یا عالم جان بخش خود
پا می نداند کفش خود ، کان لایق است وبابتی  !
پای انسان ، درتاریکی هم ، کفش خودرا می یابد، چون تنها کفش اوهست که به اندازه پای اوست ( پا واندازه ) . نیکِ هرجانی وهرخردی ، فضا وساحتی است ویژه ِ آن جان وخرد که فقط او درآن میتواند خوشی خود را دریابد .  جان  ،وخردی که جامه گردانی اوست، درتاریکی جستجو، کفش ، یا ساحت وفضای ِ هستی خود را که « نیکی » باشد ، می یابد ، وبدی را که فضای نامناسب برای هستی اوهست ( تنگ یا گشاداست) ناراحت کننده می یابد وازآن می پرهیرد.
پارا زکفش دیگری ، هرلحظه تنگی و شری
وزکفش خود ، شد خوشتری ، پارا درآن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود ، و زغیب ، داند نیک وبد
کزغیب ، هرجان را بود ، درخورد هرجان ، ساختی
ازاین رو هست که فردوسی  میگوید :
نخستین نشان خرد، آن بود      که از« بد» همه ساله ترسان بود
خرد، بی هیچ رهبروپیشوا و واسطه ای، خودش ، کلید شناخت نیک وبد را دارد . نیک مانند ، کفش خود است که خوشی میآورد، وبد، مانند کفش دیگریست که پا درآن ، ناراحت میشود . جان وخرد ، درفطرتشان ، ارتا = رته هستند، که خود ، میزان وترازوی نیک وبد ِخود هستند .
جان ( جی ، هم به معنای یوغ وجفت است وهم به معنای کشش است )  خرد ، دراثراین ویژگی گوهریش که جامه گردانی آتش جان یا ارتا هست ، بطور رازگونه ( ازغیب ) ، نیک وبد را میشناسند . چنین خردی ، وچنین سروشی ( که گوش- سرود خرد بود ، نه منقولات ) با آموزه زرتشت و اوهورامزدا ، سازگارنبود . این است که « منتزه » که درسانسکریت نخستین معنایش « ابزارو آچارتفکرو رازو اندیشه » است ، معنای « فرمان اهورامزدا » را نداشته است ، وتن ، دراصل معنای « زهدان » را داشته است وهنوز درگویشهای گوناگون دارد .   
بررسی درمقاله دیگر، دنبال میشود