آمـوزگـار
به معنای کسی هست
که با نواختن موسیقی
انسان را می کشد و تحول میدهد

درفرهنگ ایران، چیزی حقیقت هست
که انسان را به گوهر درخودش ، بکـشد

خدا، آهنگ ونوا وبانگ ( موسیقی) است

آنچه انسان را میراند ومجبور میکند
برضدِ « حقیقت » هست

فرهنگ ایران ، برضد امرونهی
وبرضد جبر ِسرنوشت ویا قضای الهی
وبرضد « عقل ِغلبه خواه برکششهـای گوهری»
وبرضد « جبر تاریخ » و « جبراقتصاد» و« قوانین جبری»  .... هست

منوچهرجمالی

فرهنگ ایران، گوهر( طبیعت وفطرت ) انسان را ، کشش میدانست ، و حقیقت وخدا وبُن ، « اصل کشش »  شمرده میشدند . حقیقت یا خدا یا اصل ، آنچیزیست که گوهرانسان را به خود جذب کند ( بکـشد) . انسان وحقیقت ، انسان وخدا ، انسان واصل ، همدیگر را میکشند ، یکدیگررا جذب میکنند ، ازاین رو نیز همیشه همدیگر را میجویند . گوهرخدا وحقیقت واصل ، برضدِ « رانش و اجباروجبرو امرونهی وقدرت » بودند . آنکه میکوشد به من صورت بدهد ، و من را به معیارخودش بسازد ، ستمکارو تجاوزگراست . روابط اجتماعی وسیاسی نیز، بایستی برپایه « اصل کشش » استوار باشند ، تا همآهنگی با گوهرانسان داشته باشند . اندیشه وگفتاروکردار ، آنگاهی نیک وخوب هستند که گوهربنیادی انسان را « بکشند » ، تا طبیعت انسان را نیازارند ، و انسان را « مجبور نکنند و با قهروعنف و تهدید ، به سوئی وکاری نرانند » . قوانین وقواعد وروشهای رفتار( اخلاق) باید « هـنجـاری » باشند . زندگی ، هنگامی خوشی است که « هنجاری » است ، جنبشی طبق گوهرش هست . « هنجیدن» ، دراصل ، معنای « کشیدن »  را دارد . دم فروکشیدن ، فرود هنجیدنست . دم برکشیدن ، فراهنجیدن است . انسان ، دراثر ( باد = وای ) برهنجییدن دم وفراهنجیدن دم ، زنده است . « باد » که اینهمانی با « دم » داده میشد ، درفرهنگ ایران ، برای آنکه همه گیاهان ودرختها را مانند آب ، به موج میانگیخت  ( موج دریا ، بنا برخوارزمی ، آهنگ دریا نامیده میشود ) ، با موسیقی اینهمانی داده میشد . ما امروزه دوپدیده « بـاد» و« موسیقی، نوا ، آوا ، بانگ ، آهنگ » را ، ازهم جدا میشماریم ، ولی درفرهنگ ایران، این دو ازهم جدا ناپذیرهستند . « دمیدن باد» و« نواختن نای» ، باهم اینهمانی داشتند . ازاین رو، خدای ایران ، رام ، هم « وای ِبه = باد نیکو » وهم « نایِ به » خوانده میشود .  دم فروکشیدن ، که زنده شدن باشد، نواخته شدن ، آهنگین شدن ، به جنبش شاد یا  به رقص آمدن زندگی است . انسان دردم ، تنها زندگی نمی یافت ، بلکه رقصان ازآهنگ ونوا وموسیقی میشد . بینی ، که وین باشد ، نی است . انسان باد یاوای را که اصل موسیقی وسرود نیزهست درخود ، فرود می هنجد . با گوشهای خود ، ازآهنگش ، رامش می یابد . باد آهنگین ( باد= وای vaay= واز vaaz= آواز ) ، تحول به آتش جان و جنبش شاد می یابد .

درباد یا دم ، که اصل زندگیست ، آهنگ وموسیقی وسَماع ( زَما = زَم = رام = وای ِبه = باد نیک ) هست. زندگی ، موسیقی است و هنجاریست  . مـُشتری ( انهوما= خرّم = ارتا ) که خدای خدایان شمرده میشد ، بنا بر ابوریحان درالتفهیم ، « باد در دلها » است که خون را به موج میاندازد و به همه بدن میرساند . دربندهش، بخش 13 ( پاره 113 ) میآید که « باد درافتد و آب را براند ، ماهیان بدان حرکت آب ، به همان گونه حرکت کنند و ایشان را چنان درنطرآید که آن آب تازان ( رونده ومواح ) است ، این ماهیان به تک آب فرزند خواهی کنند و به ژرفا بزایند » .  باد ( هوای جنبده ) نرشمرده میشود ( پاره 113) و آب ( ساکن ) و زمین وگیاه وماهی ، مادینه اند .  اینست که باد( موسیقی، بانگ ، نوا ) در وزیدن ، همه را آبستن وزایا میکند . دربخش نهم بندهش دیده میشود که نام « باد دروائی » پیش میآید که « چون جان که درتن جنبد ، فراجنبنده شود » . دروای واندروای ، نام آلت موسیقی هم بود . باد ، جان هنج ( کشنده زندگی ، کشش درزندگی ) است و دربندهش بخش نهم ( 133 ) میآید که « باد به هرچیزی گذرد ، آن گوهر را آورد » . به عبارت دیگر، باد آهنگین یا بانگ ونوا و موسیقی، گوهرچانها را بیرون میکشد و میزایاند . فقط این « آمیختگی جنبش هوا با بانگ ونوا وموسیقی » ،  ناگفته و مسکوت میماند ونادیده گرفته میشود ، چون همین باد آهنگین ، دراثرگوهرموسیقائیش ، غایت جشن بودن زندگی و طبیعت جشنی انسان را معین میسازد . چون جشن که یسن ویسنا ویزنا باشد ، به معنای « نی نوازی » است . ازاین رو هست که باد دردل (موج وآهنگ و موسیقی به هنجار)  یا خدا، سرچشمه کششهای وجود انسان است ،و  دل ازاین رو، اهمیت فوق العاده دارد ، چون خانه موسیقی سعد اکبر( مشتری = خرّم ) است .

این خانه که پیوسته دراو بانگ چغانه است
ازخواجه بپرسید که این خانه ، چه خانه است ؟ 
این صورت بت چیست؟ اگرخانه کعبه است
وین نورخدا چیست ؟ اگردیرمغانست  مولوی

این کشش دل بود که با رساندن خون  گرم درتموج ، به مغزو به حواس، « بینشهای خرد » ، پیدایش می یافت . بینش وخواست ِ خرد ، ازکشش ِ موسیقائی دل برمیآمد . « کشش دل » ، تحول به « بینش و خواست خرد» می یابد  . به هرکاری که انسان « رانده شود » و آن را به اجبار بکند ( ازکشش ِ گوهری خودش، واکشیده وبازداشته بشود وبه سو وراستای دیگر رانده شود ) ، آن کار، برضد حقیقت وخدا هست که درکشش( هنج وآهنگ) زندگی ، درطبیعت ( طبع ) زندگی ، به خود پیکرداده است . اخلاق ( هنجار ِرفتار، رفتار هنجاری) ، همآهنگ شدن « کشش ها گوناگون موسیقائی درانسان » است که به آن « پیمان = اندازه » گفته میشود و« سیمفونی زندگی » میگردد  .

ازآنجا که ما درادیان نوری ، با « خدایانی که انسان را به خوبی ، امــر، و از بدی ، نـهـی » میکنند یا میرانند ، خو گرفته ایم ، راه شناخت خدایان ایران و فرهنگ ایران ، به روی ما بسته شده است .  دراین ادیان ، ازانسان خواسته میشود که خودش ، « مرجع ارادی » باشد ، اراده داشته باشد  .  اراده ، پدیده ایست که برضد « کشش گوهری وطبیعی انسان » ساخته میشود . خویشکاری اراده ، آنست که کشش را درانسان ، فروکوبد وخواربشمارد و باز دارد . اینها ، « خود انسان » را مرجعی میشمارند که با اراده آگاهانه ، زندگی خودش را معین میسازد و مسئولست .  او خودش هست که این کار یا آن کاررا میکند . از« خود» انسان است که فاعل وعامل نهائی، خواسته میشود ، تا مسئول باشد . این دین ِحاکم یا قدرت حاکمست که برایش ، هرانسانی ، هنگامی « خودی » هست که  اراده کند . تو باید اراده داشته باشی تا خود باشی ! تو باید فقط با اراده خودت ، اراده ومشیت الله  را بپذیری .  این قدرتهای دینی وسیاسی هستند که ازاو، چنین « خودی » را میخواهند . ازخود ، میخواهند که با اراده اش ، برکشش های زندگیش ، چیره شود و آنها را مهارکند یا به کلی « قربانی » کند . توباید بااراده ات ، طبق اراده الله کاربکنی ، و گوش به کششهای گوهریت ندهی که همه وسوسه شیطانی ونفس اماره و« اعدا وعدو تو» هستند .  ولی درواقع ، وجود ِچنین خودی که مرجع اراده خوانده میشود ، برای آنها ، ضرورت دارد ، تا « اراده ها وخواستهای آن دین ( برترین مرجع = خدا = سرچشمه اراده ) یا آن قدرت را ، یک به یک اجراء کند، ومسئول آن دین یا قدرت باشد . این « خود ارادی » ، مخلوق ِ این الاهان قدرتمند یا قدرتهای حاکم براجتماع است که برترین مرجع ارادی هستند و  ،« تابعیت واطاعت ِ ارادی » همه را ازخود میخواهند . تو باید اراده داشته باشی تا آنچه را من میخواهم ، به خواهی، وهمان را نیز اراده کنی ، هرچند کشش هایت ترا به سوئی دیگر بکشند ! توباید با اراده خودت ، تابع اراده من بشوی ! وچیزی جزآن نخواهی ، واگرچیزی جزآن ، بخواهی واراده کنی ، یا دل به کشش های طبیعتت بدهی ، گناهکاری وبا من که قدرت نهائی هستم میجنگی . درواقع « خودِ ارادی » ، وجودی جز بازتابنده ومنتقل سازنده اراده قدرتی نیست که دراو « این اراده را ، برای عبدسازی از او واطاعت ازاو ، جعل میکند ولازم دارد » .

تو، به کشش های گوهری خودت ، گوش نده . آنها وسوسه ونفس اماره وشیطان اغواگرند . تو اراده داری ومیتوانی ، همه آن کششها را یا مهارکنی یا بکـُشی و با آنها بجنگی . رویاروی چنین « خود ارادی » هست که مولوی میگوید :

بی خودم کن ، که از آن حالتم ، آزادیهاست
بنده آن نفرم ، کز خود خود ، آزادند

مولوی درست « آزادی انسان » را رهائی ازاین گونه « خودها» میداند که به نام اراده واختیار ، مطیع وتابع ومجبورند . خودهائی که اراده میکنند که هیچگاه اراده نکنند و هیچگاه بنا برکشش ِ خدائی وسیمرغی ِجان خود ، کشیده نشوند. نخستین عمل ارادی آنها آنست که هرچه الله اراده کند و به پیامبران واولامرش بگوید ، اجراء کنند .

چنین خدایانی ، برضد فرهنگ ایران و برضد گوهروطبیعت انسان و برضد حقیقت وخدا ، شمرده میشوند .  با چیرگی ادیان نوری و ابراهیمی ومکاتب فلسفی و اجتماعی وسیاسی ، که درآنها ، اصل ِ « رانش » ، جایگزین « گوهرکششی انسان » ساخته میشود  ، گوهر ِکششی انسان ، با آمیختن و گلاویزشدن با آن « رانش ها » ، هستی ِپـُراز« کشمکش » ، یا « کش و واکش » میشود .

امروزه ، سراسرهستی انسان ، « میدان کشمکش یا کشاکش واضطراب و آشفتگی وپریشانی وگیرودار ومناقشه وستیزه ، میان « کششِ گوهری درونسو ، ورانشهای برونسو» هست . این رانشهای برونسو، کوشیده اند که ، خودرا « یک کشش ِساختگی درونسو یا فطری » بسازند ، وآن کشش گوهری انسان  را ، یا به نام « ابلیس واهریمن وطبع وطبیعت و آرزو و آزوهوای نفس » ، ویا به نام « ایراسیونالیسم » ، زشت وخواروبدنام ساخته اند و میسازند .ازاین رو ، آشنائی با فرهنگ ایران ، که طبیعت یا گوهرانسان و حقیقت وخدا را ، کششی ( هنجاری ، آهنگی ، هنگ = هنج) میداند ، برای رهائی ازاین « کشمکش وجودی»  درمدنیت جدید ، ضروریست .

فرهنگ ایران ، یکی از جمله پدیده های بسیارمهمی را که فطرت انسان بدان کشیده میشوند ، وانسان را میکشند ، موسیقی میدانست . انسان از دم فروکشیدن ودم برکشیدن ، زنده است که گوهرش « تموّج = آهنگ وموسیقی » است . باد یا دم ، آهنگ ونوا و آوازوموسیقی است . سوراخ بینی های انسان که ابزارتنفس هستند ، با رام وبهرام ، که دوبُن زندگی ِانسان وجهان وزمانند ، اینهمانی داشتند . « سینه» ، که همان « سین = سیمرغ » باشد و« ریه » که « پری= سیمرغ  » نامیده میشد ، گواه براین گوهرموسیقائی زندگی هستند . ازاین رو نیز بود که فرهنگ ایران ، خدا را « اصل موسیقی » میدانست . بـاد (= vaad= vaaz)  وموسیقی است که «آتش=vaazisht » میشود . باد که هوای جنبنده است ، درفرهنگ ایران ، تبدیل به آتش ، یعنی گرما میشود که جان باشد. این تحول بادِ جنباننده به آتش وگرما ، درداستانهای سیمرغ ، بازتابیده شده که با بادی که ازپرش تولید میکند ، آتش برمیافروزد . با جنبش پـَر( وای = پرنده + مرغ+ ایزد )، بادجنبان پیدایش می یابد که آتش زنه وآتش افروز است . این بازتاب ِ اندیشه تحول « هوای جنباننده یا باد ، به آتش وگرما » هست . باد، آتش جان ، آتش درون گیاه ، آتش درون ابر میشود . باد( موسیقی ) ، تحول به زندگی می یابد .

خدا وحقیقت و گوهروطبیعت زندگی ، اصل ِ نهفته ِ کشش ِ موسیقائی درهرجانیست .  فرهنگ ایران ، برپایه این آزمون ،  خدا را ، « آموزگار ِمستقیم وبیواسطهِ انسان»  میدانست . ما امروزه « آموزگار» را کسی میدانیم که معلوماتی و آموزه ای را به ما میآموزد . درحالیکه درست این اصطلاح ، معنای وارونه اش را داشته است . آموزگار، به معنای کسی است که نی یا موسیقی مینوازد و با نوا وآوای موسیقی ، انسان را بسوی غایت گوهری انسان که دردرونش هست ، میکشد. آموزگار، آتش زنه ِ گوهرنهفته درجانست . خدا وحقیقت واصل ، برای آنکه اصل کشش ِ موسیقائی هستند ، آموزگار خوانده میشدند . زندگی در زمان ( روزگار) انسان را میکـشد ، ازاین رو ، روزگار، آموزگارانسانست . خدای زمان ( روزگار) وزندگی ، که « رام =جی» باشد، اصل موسیقی ( رامشگر) است . زمان ، میکشد . به عبارت دیگر، گوهرزیستن درزمان ، کشش ِ موسیقائیست .  درحالیکه اصطلاح « معلم » درعربی،  با « آموزگار» فرق کلی دارد و معلم با انتقال دادن علمش ، این گرانیگاه فطری انسان را نمیشناسد . واژه « آموزگار» از واژه « موسه » ساخته شده است . « مو+ سه » به معنای « سه نای » هست ، وسه نای همان معنای « نای » رادارد که نماد همه ابزارموسیقی شمرده میشده است .  درکردی ،« موس » به « ا ُستره » آلت ریش وسرتراشی گفته میشود . درعربی هم به آن « موسی » گفته میشود . « اوستره » که دراصل « ئوز+ تره » هست ، به معنای « سه نی = نی » هست.

درگذشته ، از نی ، ابزار تراشیدن موی سرو ریش را فراهم میساخته اند . واژه « سلمانی» هم که از واژه « سلم = سَی + ریمه » ساخته شده به معنای « سه نی یا نی » است . هنوز بلوچها ، به سلمائی ، نائی میگویند ، چون درگذشته آلت مووسرتراشی از« نی » ساخته میشده است . ولی نی ، تنها نمی تراشد ، بلکه آهنگ ونوائی هم دارد ، و این آهنگ ونوا ، اینهمانی با «آگاهی وسخن وسرّ» داده میشده است . چانچه « سوف » در واژه « فیلسوف » یونانی ودر واژه سوفسطائی ، همین واژه ِ نی است ،که دراینجا به معنای « آگاهی ودانش » است . یا چنانچه واژه« صوفی » هم که از« سوف = نی » ساخته شده است ، چنانچه معنای « جامه خشن = جامه بافته شده از تارهای نی » را دارد ،  همچنین به معنای نی نوازو سراینده است ، وهمچنین  به معنای « اهل آگاهی واسرارو سخن » است. اینست که درکردی به معلم واستاد ، « ماموسا » گفته میشود .  و موسایش ، به معنای یا د دادن و موسنایا ، یادگرفتن است . واژه « آموزگار» نیز فارسی ، دراصل « آ – موسه – گار» بوده است . درفرهنگ لغات ، دیده میشود که به چنگ وسازی که بیشتر زنان نوازند ، زال موسیه » میگویند . واژه « موسیقی » نیز،  ازیونانی و ازعربی به زبان فارسی نیامده است ، بلکه « موسه » که « سه+ نای » باشد ، نام خود سیمرغ ، « سئنا مورو » بوده است که همان ارتا ورام ، خدای ایران باشد . سیمرغ ، موسه + گار = موسیقار است . سیمرغ ، یا گوهر خدا ، اصل موسیقی وکشش است ( نه مرجع امرونهی و تدریس آموزه ) . اینست که درگرشاسپ نامه اسدی ، منقارسیمرغ ، نائیست که متناطر با«همه ابزارموسیقی » است . بدین علت نیز موسیقی ، موسیقی نامیده میشده است ، چون « نی » ، مادرواصل همه ابزار موسیقی شمرده میشده است .

سیمرغ با آهنگ موسیقی اش ، همه مردمان را به رقص وشادی میکشد ( داستان دیدارگرشاسپ با سیمرغ ، درگرشاسپ نامه اسدی توسی ). با آهنگِ موسیقی سیمرغ ، انسان به رقص وشادی وخوشی وخنده  کشیده میشود ، و دراین کشش هست که انسان، گوهر اصلی خودش را درنهادش درمی یابد . با کشش موسیقی ، آنچه درگوهرانسان ، بالقوه هست ، واقعیت می یابد و بالفعل میشود .

سراندیشه آنکه زمان ( روزگار) ، همیشه درحال نواختن آهنگ ونوا هست ، وطبعا اینهمانی با موسیقی وبانگ وآهنگ دارد ( چون آفریده ، اینهمانی با آفریننده دارد ) درهمه خدایان زمان ِ ایران ( سی خدا = سیمرغ ) که اینهانی با سی روزماه دارند بازتابیده میشود . خدایان ایرانیان ، همه بدون استثناء، خدایان زمان وزندگی بودند .  سی لحن یا دستانی که به باربد نسبت میدهند ، چیزی جزاینهمانی سی خدای زمان درایران با سی آهنگ ولحن ودستان موسیقی نیست . این دستانها وپرده های موسیقی ، هزاره ها پیش از باربد هم بوده اند ، و شاید باربد آن آهنگها را ازنو مرتب ساخته و بدانها تنوع داده است . زمان ، هرروز آهنگی و بانگ ونوائی تازه مینوازد وانسان را آبستن به زندگی تازه ومتنوع ورنگارنگ میکند   . همه خدایان زمان ِ ایران ، بدون استثناء ، همه ایزدان ، نوازنده اند . یزت ( یزد، ایزد ، یزتان ) نوازنده نی (= یاز= جاز= درگویش ِشوشتری) هستند . « یز- رونیتن » ، نی نواختن و کشیده شدنست . کشش ِ موسیقائی درزندگی ( طبع ) خودش بی هیچ واسطه ای ، انسان را رهبری میکند . خدا ، آهنگ موسیقی درگوهرجان انسان میشود واین موسیقی نهانی ، انسان را میکشد، وبی هیچ واسطه ای ، زندگی را رهبری میکند . کشش، تنها رهبرانسان است که مورد اعتماد میباشد، چون سرچشمه خدائی درانسان دارد  .هرخدائی اینهمانی با آهنگ ونوا وسرود وآواز دیگری ومتنوع دارد . این بدان معنا هست که زندگی درزمان، رقص وپایکوبی به آهنگست که گوهرخدائیست . زندگی (= جی ) به آهنگ رام (= جی) خدای رامشگروموسیقی وزمان ( زم= زما = سماع = رام ) است . به عبارت دیگر زندگی ( جی ) و « خدای موسیقی » و « زمان ، زَم ، زَمـا = سَماع »، باهم اینهمانی دارند . گوهرزندگی وروان وجان  درهرانسانی ، آهنگ وبانگ وموسیقی است . آنکه نمی رقصد وشادی نمیکند و رفتارش به هنجارنیست ( بی اخلاق یا بد اخلاق است ) ، این آهنگ ونوا وبانگ طبیعی ( یاز، ایاز، نیاز= کشیده شدن ) را درگوهر ونهاد( طبع ) خود نمیشنود و با آن پیوسته نیست . او، از طبع ونهاد وروان ( = رام ) خود ، دور افتاده یا بریده شده است . ازاین رو ازآهنگی که رام (= زم = زما = سماع ) ، خدای زندگی وزمان دراو همیشه مینوازد ، بیخبراست .  مولوی همین بینش فرهنگ ایران را درغزلیاتش ، باز به نوا درمیآورد :

سماع چیست ؟   ز« پنهانیان دل » ، پیغام
دل غریب ، بیابد ز نامه شان ، آرام
شگفته گردد از این «  بـاد  » ، شاخه های « خــرد »
گشاده گردد ازاین زخمه ، درجود ، مسام

گشاده شدن روزنه ها تن ، همان پیدایش روشنی ازحواسند(خرد)

عصیرجان ، به خُم جسم ، تیر میانداخت
چو دف شنید ، برآرد کفی ،  نشان قوام
حلاوت عجبی ، دربدن   پدید آید
که از « نی ولب مطرب » ، شکر رسید به کام

درون تست ، یکی مَه ( بهرام+ رام+ سیمرغ ) ، کزآسمان خورشید

نداهمی کندش ،  که ای منت غلام غلام
زجیب خویش بجـو  مه   ، چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

این سماع وموسیقی که ازباد دل ( هنجش دل= کشش دل ) برمیخیزد ، خرد را درحواس ، شکوفا میسازد . خورشید ، به انسان درآهنگش ندا میکند که من غلام ماه درون توهستم ( ماه ، جمع سه خداهست که بُن زندگی وزمان هستند 1- رام 2- بهرام 3- سیمرغ یا ارتا ) که خانه سرود وموسیقی است . یکی ازنامهای ماه ، لوخن یا لوخنا ( لوخ + نای ) هست که به معنای نای ِبزرگ یا کرنا هست . ماه که گردشش ، اصل زمانست ، همیشه نی مینوازد .

هرچند اصطلاحات موجود دراین غزل مولوی ، به گمان، راستای ماوراء الطبیعی ( ترانسندتال ) و فراجهانی دارد ، ولی اگر دقیقا نگریسته شود ، درواقع، زهشی وانبثاقی(immanent  ) هست .  خورشید آسمان با ندایش به انسان خطاب میکند که این نائی واصل موسیقی وکشش ، این اصل جشن وشادی که خرد تورا شکوفا میسازد ، هست و درخودت آن را بجو.  ماه درون خودت ، لوخنا ، کرّنا یا نفیریست که همیشه درحال نواختن است .

درگویش شوشتری به نای ، « جـاز» گفته میشود که همان « یاز ، یـز » باشد .  این« یاز» یا یازیدن ، ازسوئی به معنای ، به فرازکشیدن ، آختن ببالا ، سر ودست برافراختن » است . درخت ( در+ آختن = تخم به فراز می یازد ودرخت میشود ) ، یازنده هست . ازسوئی « یـاز ویـَز» که نی باشد ، نواختن است . ازسوئی بندها یا گره های نی ، نماد روند پیشرفت زمان است . زمان ، به فرازکشیده میشود وپیشرفت میکند . خدا، ایزد ویزدان ویزید است ، یا به عبارت دیگر، با نواختن موسیقی ، زندگی وزمان را میکشد . هرانسانی ، نای است . خدا ، ئوز= هوز= عزّی است . انسان درکشیده شدن ، راهبری وهدایت میشود . اصل راهبری کننده ، درگوهرخودش هست . انسان باید آهنگ طبیعتِ خدائی درگوهرش رابشنود تا اورا بی هیچ معلمی وواسطه ای راه ببرد  .  کشش، هرچند نهفته و ناپیدا و ناگرفتنی است ، ولی مستقیما ازخودش انسان را میکشد وراهبری میکند.  هنجیدن که ازهمان ریشه « اَسَنگ = آهنگ = هنج » برآمده ، معنای کشش ِ گوهری وطبیعی دارد . هنجار درواقع ، روش و طریق و طرزو قانون وقاعده ای است که دراثر« کشیده شدن به طبع » ، پیدایش می یابد .

خوشا راهی که باشد راه آنان
که دارند ازسفر، هنجارجانان  -  ویس ورامین
درفسق وقمار نیز استادیم
در دیرمغان ، مغی به هنجاریم   - عطار
هم درسلوک ، گام بتدریج می نهند
هم درطریق عشق ، به هنحارمیروند   عطار
دل از مهر، می برهنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطیس و آهن  ویس ورامین

اینست که قوانین اجتماعی و سیاسی واقتصادی و اخلاقی (روش ِرفتار) ، باید هنجاری باشند . آنچیزی باشند که طبیعت مردمان دراجتماع بدان کشیده میشوند ، نه اوامرونواهی و احکامی که برای آنها ازقدرتی یا برترین مرجع  ارادی که خود را الله یا یهوه یا اهورامزدا بنامد ، « وضع وجعل » میگردند و انسانها با جبر بدان رانده میشوند . درفرهنگ ایران، به رهبری حکومت ، نائیدن میگفتند . به عبارت دیگر، رهبری حکومتی وسیاسی باید برپایه کشش طبیعت انسانها باشد . جامعه و حکومت باید برپایه قوانین وقواعد واخلاق ِ« هنجاری » نهاده شوند . مسئله ، تحول یابی این « کشش های گوهری انسانها » ، به « خواستهای » آنهاست . هرقانونی ونظمی وکاری وبینشی ، هنجاریست که از« به هم هنجیدن افراد ، یا به هم هنجیدن یا کشیده شدن گروهها » پیدایش یابد . اجتماعی ، گوهر هنجاری دارد که  ازبه هم کشیده شدن افراد ، ازکشش افراد به همدیگرپیدایش یافته است . این همان اندیشه جفتی ( یوخت ) یا انبازی وهمآفرینی است که گرانیگاه فرهگ ایران بوده است . آنچه طبیعت انسانی ِ افراد را  به هم میکشد ، اجتماعسازاست و وقانون ونظم واقتصاد واخلاق را دراجتماع پدید میآورد . هرچند که یزدانشناسی زرتشتی میکوشد که اهورامزدا را تنها آفریننده سازد ، ولی رد پای این اندیشه که خدایان درکشش به هم ، درانبازشدن باهم ، هرچیزی را میآفرینند باقی مانده است . اندیشه اینکه یک خدا ، این چیز یا آن چیزرا میآفریند ، درفرهنگ ایران ، وجود نداشته است . هرچیزی ، پیدایش ِ« همکاری وانبازی خدایان گوناگون باهم» است . طبیعت وگوهر ِ همه انسانها ، از آمیزش خدایان باهم دراجزاء واندام او ساخته شده است .  ازاین رو نیزاجتماعست که باهم میآفریند . رد پای این سراندیشه که به اندیشه « جفت = یوغ = مر= سنگ » بازمیگردد ، درالتفهیم ابوریحان بیرونی باقی مانده است .همه حواس انسان ، دراثر همکاری خدایان که درتن انسان ، عنصری ازخود دارند ، پیدایش می یابند . گوهرادراکات حسی ، مهروکشش است.

انسان میشنود ، چون  مُشتری( خرّم) با گوش چپ و کیوان با گوش راست، درهمکاری باهم ، میشنوند .
انسان می بوید ، چون بهرام ( مریخ ) ، در سوراخ راست بینی و زُهره ( رام )در سوراخ بینی چپ با هم انبازند .
انسان ، می بساید ، چون مشتری ( خرّم) وزُهره درآن باهم همکاری میکنند . درانبازی سعد اکبربا سعد اصغر، دربسودن ( سودن = عشق ورزی باهم ) ، سعادت ونیکی هست . درحس بسودن ، اصل سعادت هست .
انسان ، می بیند ، چون ماه درچشم چپ او با خورشید درچشم راست او باهم انبازمیشوند . بینش و روشنی، زایش اقتران آندوبا هم درانسان هستند.
انسان ، با اقتران وهمکاری  ماه وزِهره ، می چشد .

انسان درفرهنگ ایران ، « موجودی جفت » هست ، چون تنش ، آرمئتی ( خدای زمین ) و جانش ، سیمرغ یا ارتا هست که نخستین عنصر وآتش جان ، درآتشکده تن هست . اینکه ایرانیان ، روزفروردین ازماه فروردین ...، روزتیر ازماه تیر..... ، روز اسفند ازماه اسفند را جشن میگرفتند ، بدین علت بود که گوهر هریک ازاین خدایان را«جفت=کشش=مهر» میدانستند .درهرانسانی ، سیمرغ وآرمئتی (کرمائیل وارمائیل شاهنامه ) با هم قرین وهمبغ هستند . این دوهمیشه به هم جذب میشوند وهمدیگررا میجویند . ازاین رو نیز نخسین انسان ، جم ( ییما = جفت به هم چسبیده ) یا انسان بطورکلی، « مردم = مرتخم = تخم جفت » نامیده میشوند . هربینشی وروشنی و احساسی درانسان ، پیآیند همکاری وانبازی این دوخدا دروجود انسانست .  خدایان ایران ، همه شاخه هائی هستند که ازاین ارتا روئیده اند . اینست که خدایان ایران ، همه اجزائی به هم پیوسته درهمه اندامهای انسان باهمند . ازهمکاری وانبازی دانه هائی ازخوشه این خدایان باهم ، انسان به وجود میآید . انسان، خوشه خدایانست .

همه محسوساتِ انسان ، وروشنی ها و بینشهای آنها ، ازپیوند جفت شوی خدایان دراو ، پیدایش می یابند . به سخنی دیگر، حواس ومحسوسات ، خدائی وسرچشمه حقیقت هستند و پیآیند « مهر» هستند.  ماه ، دردیدن وچشیدن ، انبازاست .  مشتری ، در شنیدن وسودن انبازاست . زُهره ، در بوئیدن وچشیدن انباز است .  درجگر، بهرام ( مریخ ) و رام ( زُهره ) باهم جفت هستند . در زبان ، تیر و زُهره ( رام ) با همند .  در دل ، مشتری و آفتاب باهم جفت شده اند . این ها ، رد پای فرهنگیست که همه پدیده هارا ، از « پیوند = اقتران = سنگ = مر= یوغ = همبغی » درک میکرد که سپس درعرفان ، این پیوند بنام «عشق » خوانده شد . غالبا پدیده عشق را درعرفان ، غلط میفهمند ، چون از این پیشینه فرهنگی ایران بیخبرند .

درهمه این حواس انسانی دیده میشود که خدایان ، نه تنها با خود بلکه ، با تن انسان ، جفت شده اند وآمیخته اند . بدینسان ، به حواس انسانی ، ارج خدائی وحقیقی  داده میشود . خدایان ، ریشه حواس انسان هستند . درخود حواس نیز این فروزه جفت شوی ، یا کشش به آمیزش ، امتداد می یابد . همه پدیده ها درشنیدن وبوئیدن وچشیدن و بسودن و دیدن ( درحواس ) با انسان جفت میشوند و دراثراین جفت شدن و آمیختن ، روشنی وبینش ، آفریده میشود . موسیقی که « آهنگ و آواز» باشد ، با گوهرانسان میآمیزد و انسان ، به بینش وروشنی ، آبستن میگردد .

خدا یا حقیقت یا اصل ، با انسان ، جفت میشود و می پیوندد ، وقرین وانباز انسان میشود . انسان درحواسش ، رابطه بیواسطه با خدا وحقیقت واصل دارد . حواس انسان ، مانند انسان زنجیری درغارافلاتون ، فقط سایه ها ودنیای مجازی را درنمی یابد .

ازاین رو ، خدا و حقیقت واصل ، هم موسیقی است ، هم بوی خوش هست ، هم دم ( باد ) هست ، هم بوسیدنی ( بسودن ، سودن ) ومزیدنی وچشیدنی است ، هم مزه وچاشنی وافشره است . خدا وانسان ، ازرقصیدن باهم ، بینش وروشنی میشوند .  خدا وحقیقت واصل ، شنیدنیست ، بوئیدنیست ، دم کشیدنیست ، مزیدنیست ، چشیدنیست ، نوشیدنیست . خدا وحقیقت واصل ، درهمه محسوسات هست .

با حواس انسان هست که میتوان حقیقت وخدا واصل را شناخت . درحواس ، کشش به جفت شدن ، به پیوند یافتن مستقیم به آمیزش با همه چیزها درگیتی هست . درجفت شدن باد ( وای )  با انسان ( دردم کشیدن و درشندن آهنگ ) ، انسان با خدا میآمیزد وجفت وانبازمیشود . اساسا به « زناشوئی کردن » ، وادیتن (vaaditan) میگویند .  باد، درکردی به معنای پیچ هست و به پیچه ( گیاه عشق ) باداک گفته میشود . به هرچه باد ( وای به = خدای زندگی وموسیقی) میوزد ، با آن زناشوئی میکند و آن را آبستن میکند .  باد همان « وای » است . به رام ، هم « وای به » وهم « نای به » گفته میشد ، چون« دمیدن نای » و«نواختن نای » ، موسیقی یا بانگ ونوا، اینهمانی با باد داده میشد .  « وای » ، هم هوای جنبنده وجنباننده هست ، هم پرنده است وهم خدا هست . وزیدن باد کهvaayenitan   باشد به معنای به پرواز درآوردن ، به حرکت درآوردنست . دربندهش میآید که باد دردریا ، موج را برمیخیزاند ( موج = رام ) و این موجست که ماهیان دریا را آبستن میکند .  همینطور، باد یا «وای» که « سرود نای وآهنگ موسیقی » است درشنیدن نیز ، انسان را آبستن میکند . مولوی به انسان میگوید :

شاخ  گلِی ، بـا غ زتـــو ، سبـــزوشاد
هست حریف (= جفت ) تو ، دراین رقص ، باد
باد ، چو جـبریل و تو ، چون مریمی
عیسی گل روی ، ازاین هردو زاد
رقص شما هردو ، کلید بقاست
رحمت بسیار براین رقص باد

ازاین جفت شدن باد با شاخ گل ( انسان ) ورقص هردو باهم ، عیسائی زاده میشود . همانسان که انسان ، جفت باد است ، جفت موسیقی نیزهست وبا موسیقی که قرینش هست ، باهم میرقصند وهمدیگررا می بوسند ، وانسان ازبوسه اصل موسیقی ، آبستن میشود . درواقع ، پدیده « وحی » را مولوی ، آبستن شدن انسان از باد (وای = رام = موسیقی= خودِ خدا ) میداند ، و ازاین رو جبریل را اینهمانی با « باد ِ آمیزنده » میدهد که خود ِ خدا هست ، و این تفاوت کلی با مفهوم جبرئیل درقرآن دارد .