انـسـان ِ سیـمـرغی
وروش ِ انـدیـشیـدنــش

اندیشیدن ، جستجوئیست که انسان را تحول میدهد
جستجوکردن = گشتن وگردیدن= تحول یافتن

تا درطلب ِ گوهر کانی ، .... کانی
تا درهوس لقمه نانی ، ...... نانی
این نکته ورمز، اگر بدانی ،  دانی
هرچیزکه درجـُستن ِ آنــی ،....... « آنــی »  مولوی

منوچهرجمالی

گوهر خرد ، درفرهنگ ایران ، جویندگی است . خرد ، دراندیشیدن ، میجوید . اندیشیدن ، جُستن است ، و آنکه به جـِد میجوید (ازبُن هستی اش میجوید ) ، تحول می یابد . هرکه دراندیشیدن ، بجوید ، خودش ، تحول می یابد . انسان میاندیشد ، تا تحول یابد . درجائی ، جُسته میشود که تاریکست ، و چیزی جـُسته میشود که گم و نهفته وپنهان و« بسته یا دربسته » است . اندیشیدن با خرد ، رفتن وجنبیدن درتاریکیها ومجهولات وناشناخته ها وامکانات هست که درآنها میتواند بجوید ، ودر چنین جنبشی وروشی درتاریکیها ، شادی می یابد . گوهرانسان ، درجستجوکردن ، شاد میشود .

ازیکسو ، « خرد » درفرهنگ ایران ، زبانه کشیدن ِ آتش جان( جان = جی+ یان » ، یا طبیعت ونهاد و بُن انسان ، از روزنه های حواس است . این آتش یا گرمی ِ جان ، که نهاد وفطرت هرانسانیست ، ازروزنه های حواس او میافروزد و می تابد و روشن میسازد ، و « خرد » ، همین روشنیهای افروخته ازگرمی ِجان ِ خود ِانسان درحواس است . وخرد ورزیدن یا اندیشیدن ، دیدن با این روشنی وچراغ در تاریکی است .

روشنی یا بینش و اندیشه ، فروزش وتابش ِ« جان یا زندگی خودِ انسان » است . درفرهنگ ایران ، انسان ( مردم = مر+ تخم ) تخمیست که با جفت شدن با آب ( شیرابه و اسانس همه چیزها درگیتی ، آب خوانده میشد ) سبزو روشن میشود ، یا « می وَخشـد » . انسان ، هنگامی با شیرابه واسانس یا جـانـمـایــه چیزها ، قرین شد و آمیخت ، آنگاه کل هستی اش ، میدرخشد وروشن میشود و می بالد و میاندیشد .  « وَخشیدن ِ » گوهرانسان ، برآیندهای فراوان و گوناگونی دارد . این واژه درآلمانی به شکل « واکسـِن = wachsen,Wachstum » باقیمانده است . ولی درفرهنگ ایران ، « وخشیدن » ، روشن شدن ، درخشیدن ، شعله ورشدن ، نمو کردن ، پیشرفت کردن ، افزودن ، رشد کردن و بسط وتوسعه یافتن و بالیدن بوده است . به سخنی دیگر، گوهروبُن هر انسانی ، هنگامی با جانمایه پدیده ها درجهان آمیخت ، آنگاه ، ازخودش ، روشن میشود ، و با آن روشنی است که بینش می یابد .

این یک اندیشه بسیارژرف فلسفی است ، که بنیاد فرهنگ ایران شد و تا ما این اندیشه را در ژرفایش درنیابیم ، گستره پهناور ِ فرهنگ سیاسی واجتماعی ودینی و حقوقی ایران را نخواهیم شناخت .  « وخش » ، دریزدانشناسی زرتشتی به الهام وحی و کلام ایزدی هم گفته میشود . زرتشت ، « وخشور» است . البته معنای این اصطلاح ، آن بود که آنچه زرتشت میگوید ، ازبُن نهاد خودش میگوید . واین با« وحی والهام » فرق دارد . « وخش » ، معنای سخن وحرف هم را دارد  . اینکه فردوسی درباره پیدایش مردم  میگوید که :

سرش راست برشد چوسروبلند
به « گفتارخوب » و « خرد، کاربند »

بدین علت است که گفتارخوب و خردِ کاربند ، پیایند همان  بـَرشدن یا  « وخشیدن درخت وجود انسان » هستند . با یک نگاه ژرف دراین نکته ، میتوان شناخت که روشنی وبینش حقیقی انسان ، مستقیما پیایند اقتران وآمیزش ِ بُن جان ِ( زندگی ) خود انسان ، با شیرابه وجانمایه جهان هستی است که هم « آب= آپه = آوه » ، وهم « مایه » وهم « رَس ، رَسا » و هم « ژد » و هم « خـور» وهم « مان » وهم « گـُم وانگم » .... نامیده میشود . خدا که اهل فارس اورا «خرّم » مینامیدند ، « ژد » جهان است . ازاین رو نخستین روز هرماه وسال را « خرّم ژدا » مینامیدند( آثارالباقیه بیرونی) . روشنی وبینش ِوامی ، روشنی و بینش ِ حقیقی نیست . این تجربه ، تجربه دیگری از شناختِ حقیقی است که امروزه ما داریم . ما بطور عادی ، بینش خودرا پیایند ، روشنائی آفتابی ( سرچشمه روشنائی درخارج ) میدانیم که به پدیده ها افکنده میشود و ما با آن روشنائی ، میتوانیم ببینیم . درست این دو دیدگاه ، درتضاد باهمند. وبا نشناختن این تضاد ، ما نمیتوانیم ژرفا وگستره فرهنگ ایران را دریابیم ، و همه فرهنگ ایران  را جزو افسانه ها و خرافات و افکارخام کودکانه ، خوار وبی ارزش میشماریم .

درفرهنگ ایران ، تا انسان ( مردم = مر+ تخم ) با چنین روشنی که ازاقتران جان خودش ، با جانمایه پدیده ها می تابد ومیافروزد ، نبیند ونمزد و نشنود و نبساید و نبوید ، بینشی گوهری ندارد و بنیادی نیاندیشیده است وزندگیش ، بی تحول ( بی تروتازگی ) است و هیچگاه ، نو نمیشود  . با هر روشنائی دیگری که وام کند وعاریه بگیرد ( مثلا روشنائی از آفتاب وام کند ، یا ازآموزه ای و آموزگاری یا ازپیامبری یا فیلسوفی یا ازسنن اجتماعی ) هنوز ندیده ونیندیشیده است . تنها با « روشنی ، افروخته ازجان خودانسان درآمیختن بی واسطه با هستان هست » ، که اندیشیدن ، به بینش واقعی میرسد . چشم باید با چراغ ِ جان ( زندگی ) خود ش ، ببیند . چشم ، باید هم چراغ ِ روشنگر ، وهم  « سرچشمه دیدن چیزها با همان روشنی جوشیده ازجانش » باشد . چشمی ، نهاد چیزهارا می بیند که ازفروزش آتش ِجان ِ خود ، آن را روشن کند . جان ِانسان ، مشعله ایست برای افروختن تاریکی ها ورفتن درتاریکیها و روشن کردن و دیدن درتاریکیها . ازاین رو فرهنگ ایران ، جان انسان را « تخمه آتش = اصل آتش » میدانست ، چون از آتش جانست که روشنی می تابد . دیدن با روشنائی وامی  ، به خودی خود ، گونه ای دیگر از تاریکساختن جهان وزندگی هست . روشنائیهای وامی وعاریه ای ، هم ، آتش جان را خاموش میکنند، وهم پدیده هارا با روشنی خود ، می پوشانند ، ودیدن با آتش ِ افروخته ازجان خود  ، درست باید درآغاز، همین « سطحی را که روشنی وامی به دورپدیده ها ، پیچیده وآنرا پوشانیده » بشکافد و ازآن بگذرد . روشنائی های وامی ، همه « پرده های بینش حقیقت » هستند . ما با جهانی « آشنا» هستیم که با روشنائیهای وامی ، بسته بندی شده اند . درست این آشنائیها که از روشنائیهای وامی ، پیدایش یافته اند ، مارا ازشناختن با روشنائی برآمده ازجان ِ خود ، بازمیدارند .

چشم و« حواس ِدیگرانسان » وخرد ، دیگر، چراغ افروزنده نیستند ، و آنها ، آتش جان خود را در زیرخاکستر، دفن کرده اند ، تا انسان فقط با « روشنائی عاریه ای » ببیند وببوید وبشنود وبسایدو بچشد .

ازسوی دیگر، درفرهنگ ایران ، خرد ، با « ماه پـُر، یا ماه گِـرد » اینهمانی داشت که درتاریکی می بیند . انسان ، درخت سرو همیشه سبزیست که فرازش ، ماه پـُر هست . این تصویرانسان درفرهنگ ایرانست . انسان ، درفرهنگ ایران ، ِگلی نیست که هرشکلی میتوان بدان داد که گوهر« مردنی » دارد و خدائی بدان صورتی میدهد که میخواهد  ودرآن گل ، هرچه میخواهد ، میدمد . چرا انسان ، درخت سرو هست ؟ چون درخت سرو ، تخم سیمرغ (= ارتا ) شمرده میشد ، وازاین رو نامش « اردوج= ارتا + وج = تخم ارتا » میباشد ، و « نخستین عنصر، یا تخم آتش ، یا جان انسان » ، هم « ارتا » نام دارد . این وجود همیشه  سبزشونده ، درفرازش ، خوشه ای دارد که « ماه پر» میباشد . ماه پـُر، اینهمانی با « خرد » دارد . بدین علت نیزاین درخت سرو ، « سروسـهی » خوانده میشد ، چون « سهیدن که درپهلوی سهیستن = sahistan » است ، به معنای به نظر آمدن ، به نظررسیدن، ظاهرشدن و سهشن =  sahishn معرفت حسی وروءیت و سهیکsahik= که همان سهی باشد به معنای قابل روءیت وشفاف است . آنچه همیشه ازنوسبزمیشود ( درخت سرو ) ، همیشه ازنو، روشن میشود و همیشه ازنو می بیند . اینها همه « وخشیدن ِ هستی خود فرد انسان » هست . آنچه که از خودش ، روشن میشود ومی بیند ( می وخشد ) ، میتواند همیشه درتاریکیها راه بپیماید ، واز تاریکی ها نمی ترسد . کسی ازتاریکی میترسد ، که گوهروجودش ، آتش شعله کشنده نیست ونمی وخشد ، و باید روشنی و آتش را از دیگری وام کند . انسانی ازتاریکی جستجو وآزمایش میترسد که جانش ، آتش نیست . به عبارت دیگر، تخم سوخته ایست که ازآمیزش با جانمایه چیزها ، ناتوان از « وخشیدن » هست . با دیدن درتاریکیها هست که انسان یقین به سرچشمه بودن روشنی وبینش خود پیدا میکند . باید گام درتاریکی گذاشت ، و آتش ِ جان خود را برافروخت تا با فروزش این آتش ، بتوان همه  پدیده ها را با روشنائی خود ( با وخش خود ) دید .

رُسـتـم
با وَخـش ِروشنی ِ  ازچشم خودش
نیک را ازبد میشناسد
ونیاز به هیچ رهبریا واسطه ای ندارد
چون جانـش ، « تخم آتـش » است

اینست که بینش حقیقی ، با بینش درتاریکی آغازمیشود . چشمی یا خردی که درتاریکی میتواند ببیند ، یقین از« روشنی دارد که ازنهاد وفطرت خودش » ، می تابد . کسیکه با روشنائی برافروخته ازجان خودش ، می بیند ومیشنود ومیمزد و می بوید ، باخرد خود ، میاندیشد . با شناخت این شیوه اندیشه هست که میتوان رفتن رستم به درون غار را درهفتخوان ِ آزمایشش درشاهنامه فهمید .

رستم به هفتخوان آزمایش وجستجو میرود تا بتواند با خرد ِ جوشیده ازجان خود ش ، بی یـاری هیچ واسـطه ای ، خوبی را ازبدی ( زندگی یا ژی را از ضد زندگی یا اژی ) بازشناسد ، و این بینش خرد ش باید « مایه ای = توتیائی » باشد که « چشم همه جانها » را تحول میدهد و میگشاید . تحول خرد رستم ، با ورود درغار، آغازمیشود . چشم او که نماد خرد اوست ، باید تحول بیابد تا بتواند درتاریکی خوبی را ازبدی تشخیص بدهد .او نیاز به « وخشیدن ِ تخم هستی خود » دارد  .

رستم درهفت خوانِ آزمایشهایش ، وقتی وارد غار شد ، دیو سپید را که پیکریابی « گومیختگی خوبی وبدی در هر رویدادی هست = یا دورنگه است » نمی بیند ، چون چشمش ، آمادگی برای دیدن درتاریکی را ندارد . به ترکیب ِ دوچیز همجنس ، « آمیخته » ، وبه ترکیب دو ناجور ونا جنس ، « گومیخته » گفته میشود . دیو سپید ی که درغاراست وجودیست  که گومیخته نیکی وبدی باهمست  . رستم  درغار، چشم خودرا میمالد وبا سرشکی که ازجانش میتراود ، تخم چشمش را آبیاری میکند ، وتخم چشم او، ازآب جان ِ خود او، می وخشد ، یا سبزو روشن میشود . اکنون او میتواند با روشنائی که ازجان خود او افروخته شده ، ببیند و با این روشنی هست که « دیو سپید » را می بیند. دیو سپید نیز ،  گومیخته ِدورنگ سیاه با سپید است .  دیو سپید ، دراین داستان ، نماد « گومیختگی خوب وبد ، یا زندگی وضد زندگی باهمست » . خرد ی که ازجان ِ خود انسان میاندیشد ( می وخشد ) ، میتواند خودش خوب وبد ، را ازهم بازبشناسد ، ونیاز به روشنی و بینش وامی ازدیگری ندارد . و دیوسپید ، دست وپائی دارد که آهنین وپولادین است که نماد « خشم و برّندگی و قهروتهدید ، یا اژی= ضد زندگی » هست .

رستم ، دست وپای دیوسپید را میبرد ، وازکارمیاندازد و زندگی یا ژی ( جی= گی ) را که « سه قطره ِ خون جگرو دل ومغزاو» می باشد برمیدارد .  خردِ هرانسانی که نگهبان زندگیست ، باید بتواند درروند جستجو ، « زندگی= ژی یا گی یا جی » را از« ضد زندگی = اژی » ازهم بازشناسد . ورستمی که خوانهای گوناگون آزمایش خود را پیموده و  جانش دراثر این آزمایشها ، تحولِ گوهری یافته است ، میتواند باخردش ( چشمش ) ، به چنین شناختی درغارتاریکِ جهان وزمان برسد . خرد انسان ، نیک وبد را در زندگی ، درروند آزمایش وجستجو که وجودش را تحول میدهند ، بازمی شناسد . این روشنائیهای وامی نیستند که با امر ونهی، نیک وبد را برای او معین میسازند .  رستم ، « سه قطره خونی را که دراین هفتخوان یافته » ، جانمایه وشیرابه ِ زندگیست .  درفرهنگ ایران ، « خرد» ، مجموعه به هم پیوسته جگرودل ومغزباهمست ، چون جگر(= بهمن ) ، بـُنکده پیدایش خون شمرده میشد، وخون سپس د ر دل (= ارد=ارتا = سیمرغ ) پخش میشد ، و درمغز( = ماه ) ، این خون به همه « حواس » راه می یافت وروشنائی حواس ، خرد شمرده میشد . آتش جان ازجگر، به دل میرسید واز دل درروزنه های حواس پخش میشد ومیافروخت و تبدیل به تابش میشد .  این جانـمایه ، یک ویژگی بنیادی دارد ، و آن ویژگی « تحول دهندگی » است . این شیرابه زندگی که رستم  درجستجوها یش یافته  ، میتواند ، همه چشمهای کور را تحول بدهد ، و « خورشید گونه » سازد . به عبارت دیگر، چشمهارا هم « ازخود، روشنگر وهم ازخود ، بیننده » سازد . رستم ، با آموزه ای و شریعتی ومکتبی وایدئولوژی ای، آفتاب حقیقت نمیشود ، که روشنی و بینش به همه ، وام بدهد ، بلکه مایه ای می یابد که خردها را چنان تحول میدهد که هم خود، روشن میکنند ، وهم خود با آن روشنائی، می بینند .

خرد ، تخم چشم انسانست که  تشنه آبست
چـشـم ، مشتاق چشـیـدن ِآب هـست
آب ( شیرابه =خور=ژد= مان )، جانمایه ِهمه پدیده هاست

روشنی وبینش ، درفرهنگ ایران ، پیوند یابی یا آمیزش و همبغی ( انباری ) تخم با آب ( شیرابه وجانمایه همه چیزها) است . هرانسانی خودش ، گوهروبُن واِسانس چیزها را میچشد و میمزد و دراثراین چشیدن ومزیدن ویا شتشوکردن خود یا شناوری درآن ، و یا نوشیدن آن ، جانش ، می وخشد و روشن وبینا میشود . این را « همپرسی » میامیدند که به اصطلاح امروزه « دیالوگ  انسان با کل طبیعت وهستان وطبعا با خدا » باشد . همپرسی انسان با خدا ، هیچ معنائی جزاین نداشت که انسان با کل پدیده ها درگیتی مستقیما میآمیزد ، وازاین آمیزش ، مستقیما به بینش وروشنی میرسد . اینست که تخم (= گوهر جان انسان = مردم = مر+ تخم) ، آب را میجوید وهمیشه تشنه آبست ، و همچنین ، آب ( اسانس وجانمایه جهان هستی وخدا ) تخم را میجوید ، چون هردو کشش ( سنگ = هنج ) به هم دارند . جستجوِی آشکاردرآگاهـبـود یا درخـود، ملازم ، کشش ِنهفته در نا آگاهبود یا  در« بیخودی » است .

همانسان که انسان ( مر+ تخم ) درفرهنگ ایران ، تخم است ، و تخم که گوهرانسانست ، همیشه تشنه آب ( آوه = آپه = سیمرغ ) است تا بوخشد و بشکوفد و سبزو روشن شود ، تخم چشم نیز که نماد خرد است ، تشنه آبست تا با هنجیدن آب درخود ، تحول به سبزی و روشنی وبینش بیابد . « انـد » که پیشوند « اندیشیدن » باشد ، به معنای « تخم » هست ، وپسوند ِ « دیسیدن » در« اندیشیدن » ، صورت دادن وشکل یافتن میباشد . گوهرانسان یا تخم انسان ( مر+ تخم= مردم ) ، به طور فطری و ذاتی ، تشنه آبست . گوهرجان انسان ، تشنه است و این تشنگی جان وگوهرانسانست که « جستجو » و سپس از عطار« درد طلب » خوانده میشود .  گوهریا فطرت انسان ، تشنه ومشتاق و جوینده یا کشیده شونده به نوشیدن ِ شیرابه همه پدیده ها درجهانست ، و این شیرابه که « آوه = خور» باشد ، ودرهرچیزی روان هست ، خدا یا سیمرغست . واژه خرابات ، ازهمین « خور+ آوه » ساخته شده است که به معنای « خونابه یا « آوخون » ِ خداهست . « این تشنگی گوهری جان » ، این « طلبیدن همیشگی آب » ، این همان « دردطلب » است که آثارشیخ عطار، گرداگردآن چرخ میزند .  آشکارشدن این تشنگی گوهری جان انسان ، در خرد است که جستجو خوانده میشود . اینست که خدای زندگی «= رام = جی = زم » دررام یشت میگوید « نام من ، جوینده است » . زندگی ( جی ) یا خدا درجان انسان ، میجوید . ازاین رو درکتاب مصیبت نامه عطار ، « سالک فکرت » ، گوهر تفکر، «جویندگی ِ جان انسانی » شمرده میشود .

این متفکرجوینده درمصیبت نامه ، گستاخست ، و هیچ واسطه ای را نمی پذیرد ، چون تشنه ، تا خودش آب را نچشد ونمزد و ننوشد ، دست ازجستجو نمیکشد . سالک فکرت عطار، بینش ِ نقد وبیواسطه ومستقیم را میطلبد . اینکه کسی  برای او مدح وستایش آب ( حقیقت ) را بکند و ازشکل وشمایل آب بگوید ، تشنگی جان اورا رفع نمیکند . اینست که « سالک فکرت » عطار، یکراست درآغاز به « پبش » ِ همه مقربان الله ، وسپس پیش همه پدیده ها میرود . ازجمله درآغاز، پیش میکائیل میرود . وبه میکائیل که همان « میغ + ایل = خدای ابروباران و آب » هست ، میگوید « ای مفاتیح جهان در دست تو » درد طلب مرا چاره کن . چرا میکائیل یا خدای ابرباران وآب زا ، کلید های جهان را دارد ؟  چون میکائیل  با باران ، « شیر ازپستان میغش » به دانه ها وبذرها وتخم ها میدهد و هردانه ای را سبزو روشن میکند ، وازهم میگشاید .  با آب ( آب ، دربندهش ، به همه مایعات وشیرابه ها وجانمایه  ها گفته میشد ) ، تخم های بسته ، بازوگشوده میشوند . اکنون « حوینده متفکر» از میکائیل میخواهد که درد طلب اورا چاره کند . ولی میکائیل بدو میگوید :

تو برو ، کاین « در»  زمن ، نگشایدت
جز « درون خویشتن » ، نگشایدت

تو خودت ، هستی که این دربسته گوهر خودت را میتوانی بگشائی . درجان خودت ، این آب ( جانمایه ) ، هست .  توخودت کلید گشودن همه چیزها هستی .درست این کاریست که رستم درهفتخوان کرده است .  رستم ، با مالیدن چشم خود ، سرچشمه آب را درجان خود می یابد. جان که جی یا گی باشد ، هم به معنای « آبگیر» وهم به معنای « سیمرغ » هست . سیمرغ ، مایه وجانمایه همه جانهاست .

رستم ، مانند انسان زنجیری افلاطون درغارنیست که باید کسی زنجیرهایش را بشکند ، و اورا به فراسوی غار ببرد تا آنجا بتواند روشنی ِ وامی را بیابد ، و با دشواری با آن خو بگیرد ، و ازآن روشنی وامی ، آزرده وپریشان نشود  . اینجا خود رستم میتواند بی رهبرو بی شکستن زنجیری ، ازخود ، روشنی را بیفروزد. تخم چشم خودش ، ازسرشک وشیرابه و خون ِ هستی خودش ، « می وخــشــد »  . یزدانشناسی زرتشتی ، ناچاربود که اندیشه های خود را درباره اهورامزدا وزرتشت ، با کاربرد همین « آب وتخم » درفرهنگ ایران ، بیان کند . ولی درست دیده میشود که این « خود جوشی روشنی وبینش از انسان » که در داستان رستم آمده ، دریزدانشناسی زرتشتی ، طرد ونفی وانکارمیگردد .

درزند وهومن یسن ، این اهورامزدا هست که خرد همه آگاهش را به صورت آب ( آب کرپ = به شکل مایع= آبگونه  ) بر دست زرتشت میریزد . زرتشت ، مانند رستم ، چشمش را نمی مالد تا ازآب جان خود ، آنرا آبیاری کند ، تا روشنی وبینش ، ازتخم چشم خودش بوخشد ، بلکه روشنی و بینش زرتشت ، ازاهورا مزدا ، وام گرفته شده است . البته خردِ همه آگاهِ ( هرویسپ آگاه ) اهورامزدا ، همیشه ، « روشنی بیکران » نامیده میشود ، و این روشنی هست که به گوهرانسان (مردم = مر+ تخم ) تابیده میشود ، و تخم انسان درزرتشت ، دیگر« تخم سیمرغی مانند ِ رستم » نیست که درآمیختن مستقیم با جانمایه خودش ، میتواند روشن وبینا شود .  آنچه در عبارت زند وهومن یسن با اهمیت است ، این نکته است  که « خرد همه آگاه اهورامزدا » ، با « آب » ، اینهمانی داده میشود . زرتشت با نوشیدن خرد آبگونه اهورامزدا ، آینده را می بیند .  این تجربه پیدایش روشنی وبینش ، بکلی با « وحی الله ، بوسیله جبرئیل » دراسلام فرق دارد . تفاوت اهورامزدای زرتشت با سیمرغ ( = آوه = آپه ، آپا دانا = نیایشگاه سیمرغ درتخت جمشید) آنست که اهورامزدا ، خردش را به شکل آب فقط درمشت زرتشت میریزد ولی سیمرغ ، خودش یکراست وبی هیچ واسطه ای ، آب یا شیرابه وخورو مایه درهمه جانها هست. سیمرغ ، خودش ، جان هرانسانی است ، وجان که « جی + یان » باشد ، به معنای « جایگاه سیمرغ = گی= جی » هست . جهان ، دریای ِجان یا سیمرغ ( سمندر) هست و انسانها ، ماهی شناور دراین دریا هستند . برپایه این پیشینه است که فردوسی درشاهنامه میگوید : « حکیم این جهان را چو دریا نهاد » . همه جهان دریا هست . جهان ، دریائیست که ساحل ندارد. این اندیشه دربندهش به گونه ای دیگرنیز عبارت بندی میشود .

دریای فراخکرت ، دریائیست که سیمرغ درمیانش برفرازدرخت همه تخمه نشسته ، و درزیر این درخت ، هزاران هزارکانال ( قنات = فرهنگ ) به همه تخمها ( جانها ) درجهان کشیده شده است و این دریا ، مستقیما همه تخمهای جانها را درجهان ، آبیاری میکند . ازاین رو ، دریا ، سمندر خوانده میشود ، و این کانالها را « فرهنگ » مینامیدند . فرهنگ ، بیان اتصال وپیوند مستقیم هرانسانی با سیمرغ هست .  خدا ، شیرابه ومایه و خور ( آوخونی ) یست که به همه جانها کشیده شده است. حقیقت ، پیوند مستقیم با همه انسانها دارد .این اندیشه نه تنها ازهورامزدای زرتشت پذیرفته نمیشود ، و چنین گونه « همپرسی » را  رد وانکارمیکند ، بلکه همه ادیان ابراهیمی نیز ، خط بطلان بر این پیوند مستقیم دریای جان یا خدا ، با هرانسانی میکشند .

ریشه بـردگی وعبودیت و تابعیت انسانها ، در « بریدگی جان انسان ، ازپیوستگی به سرچشمه حقیقت » است . این اندیشه بریدگی را همه این ادیان نوری ، درضمیرواذهان وروانها وعقلها ، بنام « حقیقت » جا می اندازند . و داستانهائی را که بیانگراین پیوند مستقیم هرانسانی با حقیقت است ، افسانه وخرافه وموهوم واساطیر دروغ ، بشمار میآورند ومی نکوهند ومهرباطل برآن میزنند . اینکه جان انسان ، ازخودش مستقیما رابطه با حقیقت ، یا با خدا ندارد ، یقین انسان را به اصالت خودش ازبین میبرد ، و با نومیدی ، ماده قابلی برای تابعیت وعبودیت واطاعت و بردگی میگردد.

این اندیشه درتفاسیرقرآن برآیه (96 درسوره بقره ) دراسلام ، در « آویزان ساختن هاروت وماروت » درچاه بابل بازتابیده شده است . هاروت وماروت ، همان « خرداد وامرداد » درفرهنگ ایران میباشند . وقرآن دراشاره به هاروت وماروت ، با فرهنگ ایرانست که میستیزد ، و به سراغ طرد  آرمانهای بزرگ وژرف مردمی ایران درباره سکولاریته  میرود .

این سراندیشه « آب وتخم » ، بنیاد فرهنگ ایران در« شناخت همه گستره های زندگی » بود . آب ، شیرابه وافشره و اسانس وجانمایه همه هستان شمرده میشد . آب ، معنای تنگ امروزه را نداشت . همه هستان ،  که حاوی طبیعت و آفتاب نیز بود ، دریای  این شیرابه ِ رونده ، یا این آب ، یا مایه ِ تازنده ( جاری وروان ) بود. این شیرابه واسانس ومایه که درهمه چیز روان بود و میتاخت ( جاری بود) ، که جانمایه هرچیزی شمرده میشد ، « خدا = ارتا = سیمرغ = گاوبرمایون » نامیده میشد .  شناخت ، پیوند و آمیزش تخم ( مر+ تخم = مردم = انسان ) با این رود ، یا « دریای مواج » بود .  انسان در شنای دراین شیرابه ( خور، مایه ، رَس ) یا با نوشیدن این نوشابه ( در جام جم ) ، یا شتسشوی خود دراین شیرابه ، این جانمایه واسانس ِهستی را ، مستقیما درگوهر ِخود می هنجید ، وازاین اقتران وآمیزش وپیوند ، 1- « شناخت و بینش » ، و2- روشنی ، و3- شادی ( سبزی وتازگی) ، و4- بقا ( بیمرگی ، همیشه ازنو زنده شوی = فرشگرد ) درهرانسانی ، پیدایش می یافت .

این سراندیشه ِ بسیار ژرف ، با پیکریابی های گوناگونی که درخدایان ایران یافته است ، آرمانهای زندگی اجتماعی وسیاسی و دینی و اقتصادی ایران را مشخص ونمایان را میسازد . به ویژه ، جفت ِ خرداد و امرداد ، یکی از برجسته ترین پیکریابیهای این پیوند و آمیزش آب و گیاه باهم هستند. این دو زنخدای خرداد ومرداد که دراسلام بنام هاروت وماروت  معروفند ، جفت جداناپذیر آب وگیاه هستند ( قرآن ، سوره بقره آیه 96 ).

درواقع « خرداد» ، شیرابه یا آب وافشره ویا جان ، درگیاه ِ« امرداد » هست . این دوبرآیند جدا ناپذیر ازهم ، درجفت ازهم جداناشدنی خرداد وامرداد ، تصویرشده اند . باید درپیش چشم داشت که دراین جهان بینی ، همه جهان وخدایان وانسان ، سرشت گیاهی دارند و میرویند و می « وخشند » . نه خرداد با آب ، به معنای تنگ امروز ما بود ونه امرداد ، به معنای تنگ ِجهان نباتی امروز ما بود ، بلکه هردو ، دربرگیرنده  سراسرجهان هستی میباشند . انسان هم  ، جان ( شیرابه = جی = گی ) درگیاه ( امرداد )  هست، و ازاین رو « مر+ تخم » خوانده میشود ( مر= امر ). انسان، به شکل گیاه ِ ریواس میروید . ریواس ، گیاهیست که هم نرینه وهم مادینه هست .

خرداد ، اینهمانی با چنین آبی درهرچیزی ، و امرداد ، اینهمانی با چنین گیاهی درهرچیزی داشت . ازآنجا که « آب» دراین فرهنگ هم تنکردی وهم وخشا ، هردو هست ( بندهش 9 / پاره 90  )  ، « جهان روحانی ومعنوی »  ، جدا از « جهان جسمانی » نبود ، بلکه جهان روحانی ومعنوی ، تحول ( وخش = رویش ونمو، دگردیسی) همان جهان جسمانی بود . « تنکردی » ، به معنای جسمانی ومادیست . البته « تنکرد» دراصل ، به معنای « آنچه زائیده میشود » هست ، چون «تن» ، به معنای زهدانست  . ولی آب ، یعنی افشره وجانمایه همه چیزها ، « وخشا » هم هست ، یعنی اصل روشنی و درخشش و شعله ورشدن و پیشرفت کردن و سخن و الهام نیزهست. آب ، واخشمند هست . روشنی چشم ، واخش چشم ( آب چشم با تخم چشم ) شمرده میشود . اندیشه وبینش وروان وخرد انسان ، واخش ِتن انسان ، شمرده میشوند . این بود که خـرداد وامـرداد ، بیان نقد بودن شادی وخوشی دراین گیتی ، و بیان اصالت انسان درپدید آوردن بینش وروشنی و شادی بودند .

خرداد وامرداد ، ازسوئی ، خدایان « مزه و چشش= میزاگ = مذاق وذوق » در دهان وکام انسان هستند ، ومزه وچشش ، بُن ِ ُکل بینش هست . چشم هم میچشد . بینش ، چشیدنیست . نام آموزگار، چشیتار بود . آموزگارکسیست که میآموزد چگونه هرکسی خودش میتواند مستقیما چیزها را بمزد وبچشد . چشیتار، یاد میدهد که چگونه شاگرد باید خودش بچشد . بنابراین خرداد وامرداد، اصل معرفتِ حقیقت از راه آمیزش مستقیم انسان با جهان هستی میگردند . اینست که بهاء الدین ولد ، پدرمولوی ، خدا را هم مزیدنی میداند . کسیکه خدا را نچشیده ومزه نکرده است ، خدا را نمیشناسد . ازسوی

دیگر ، خرداد وامرداد ، خدایان ِ « معده و گوارش » هستند .

این جفت هستند که درمعده ، نوشابه ها و خوراکیها را میگوارند و امکان تبدیل آنهارا به خون فراهم میآورند . گواریدن gukaaritan که از اصل vi-kar درسانسکریت برآمده است به معنای « تغییردادن » در« به هم آمیختن » است .  گوارش ، به « معجون » بطورمطلق گفته میشود . گوارش خسروی ، گوارش عود، گوارش شکر، گوارش زیره ، گوارش تفاح ... به این گونه معجونها گفته میشود .

خرداد وامرداد ، اصل تحول دادن در به هم آمیختن هستند. آنها ازبه هم آمیختن نوشابه ها وخورشها ، « گرما یا آتش » را که اصل جان ( آتش جان ) است پدید میآورند،ودرپایان ازاین آتش ، هم بینش حسی درخرد وهم قوای ضمیر( مینوئی ) پیدایش می یابند. به سخنی دیگر ، این همکاری وانبازی ِ خرداد ومرداد ( درشکم ) ، اصل معنویات وروحانیات میشود . به عبارت دیگر آنها هستند که اجاق زندگی را میافروزند و آتش یا گرمای زندگی را فراهم میآورند .  اینست که یکی،خدای « خوشزیستی = خوشباشی »،ودیگری « خدای دیرزیستی » هست . آنها درجفت بودن باهم ، هم اصل زندگی جسمانی و هم اصل زندگی معنوی وروحانی هستند ، واین دو را نمیتوان به هیچ روی ازهم برید و ازهم جدا ساخت . طبعا خدایان نوری وابراهیمی با چنین خدایانی سرسازگاری نداشتند . یزدانشناسی زرتشتی هم کوشیده است تامیتواند تصویر خرداد وامرداد را به گونه ای تغییرشکل بدهد که با اندیشه ِ دوجهان بودن زرتشت ، سازگاربشود . البته دراین راستا دردسرهای فراوان و سختی داشته است ، چون میبایستی همیشه با فرهنگ مردم ایران که خرّمدین بودند، بستیزد ، و درعمل با آنها تا اندازه ای خود را آشتی بدهد .  ولی دراسلام ، این هاروت وماروت درقرآن ، به کلی جزو فرشتگان مطرود میشوند، و درداستانهائی که درتفاسیرقرآن مانده است ، آن دو دراثر گناهشان ، درچاه بابل ، معلق آویخته میشوند تا همیشه گرفتارسهمگین ترین عذاب باشند .

ولی شیخ عطار درمصیبت نامه ، موضوغ مطرودیت وگناه آنهارا بی اهمیت میشمارد و به کنار می نهد و به همان بخش « معلق آویخته شدن آن دو درچاه » میپردازد که مسئله « تشنگی جانی = جستجو » طرح میگردد . او دراین بخش ، درست میخواهد نشان دهد که چگونه موضوغ اصلی درداستان هاروت وماروت ،تحریف ومسخ شده است . خرداد و مرداد که خودشان باهم « افشره وشیرابه گیاه یا جهان هستی » میباشند ، از« آب » بریده و جدا ساخته میشوند . این به معنای آنست که انسان ( مر+ تخم ) که همین مردم گیاه یا به قول یزدانشناسی زرتشتی ، ریواس است ، نمیتواند به « وخشد = ازخود روشن شود و بینش یابد ، ازخود به شادی برسد » ، چون درست همیشه از « آب = حقیقت » بریده وجداست و گرفتارتشنگیست که هرگز نمیتواند آن را رفع کند ، چون دهانش ( جایگاه مزیدن وچشیدن ) ازآب ِدرچاه ، فقط یک انگشت ، فاصله دارد .

گفت چون هاروت وماروت ازگناه    اوفتادند ازفلک درقعرچاه
هردوتن را سرنگون آویختند   تا درون چاه ، خون میریختند
هردوتن را تشنگی ( جستجو ) درجان فتاد
زانکه آتش ، در دل ایشان فتاد
تشنگی ، غالب چنان شد هردو را
کزغم یک آب ، جان شد هردو را
هردوتن ، از تشنگی میسوختند
هم چو  آتش ، تشنه میافروختند
بود از آّب زلال آن قعرچاه    تا لب آندو، یک انگشت راه
نه لب ایشان ، برآن جا میرسید  نه زچاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته ، درتف وتاب    تشنه میمردند، لب برروی آب
تشنگیشان ، گریکی بود ازشمار   دربرآن آب، میشدصدهزار
برلب آب، آن دوتن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ای عجب
هرزمانی  تشنگیشان ، بیش بود
وی عجب ، آبی چنان درپیش بود

عطار، با یک ضربه ناگهان ، چرخشی شگفت انگیزبه این داستان میدهد و بلافاصله میگوید :

تشنگان عالم کون وفساد   پیش دارند ای عحب، آب مراد
جمله درآبند و کس، آگاه نیست    یا نمی بینند و یا خود ، راه نیست

مسئله را به گناه ،  وعذاب کشیدن از آن گناه ومطرودیت پیوند نمیدهد ، بلکه مسئله را تحول به مسئله « جویندگی » میدهد . انسان ، درآب هست و این « بریدگی وجدائی » ازآب  ، یک خرافه وتوهم وآگاهبود کاذیست که دراو ، تولید کرده اند و راه حل این مسئله آنست که خودش ، دروجود خودش این چاه را بکند تا به آب برسد . درجان خودش ، کلید حل این مشکل هست .

درروایات اسلامی درگزاردن آیه قرانی درباره هاروت وماروت ، درواقع ، جانمایه ِ خرداد وامرداد ( شیرابه گیاه درگیاه + جوهروجانمایه انسان را ازانسان ) را ازآنها سلب میکنند و آنگاه خرداد وامرداد ، تهی ازگوهرشان را درتشنگی همیشگی ، میگذارند . که بدترین دوزخ ( دژ+ اخو ) هست .  آنها تشنگی برای چیزی دارند که اساسا گوهر وجانمایه خود آنها بوده است ولی فراسوی آنها و بریده وجدا ازآنهاست . درواقع گفته میشود که درگوهر انسان ، چنین چیزی نیست یا بقول قرآن « کنود = نا رویا هست» ، نمی وخشد . انسان ، ازاصل وازحقیقت وازخدا ، دریده ( درد ، مشتق از دریدن است  ) وبریده است ، چاک شده است ( مخلوق است ) ومحالست که به آن برسد ، هرچند که ازرگ گردن هم به او نزدیکترباشد . این نزدیکیست که تشنگی اویاجستجونیست

چون جستجو ، انسان را به جنبش میکشاند ولی این تشنگی دروغین اورا به جستجو نمیراند ، چون معلق آویخته شده است و امکان جنبش ازاو گرفته شده است . این تشنگی دروغین ، فقط دوزخ شکنجه وعذابست . برای رهائی ازاین عذاب ، نیاز به واسطه ای دارد که دسترسی به آن آب دارد . جان خوداو،هیچگاه آب را نمیتواند بیابد و هیچگاه آب را نخواهد یافت. انسان هیچگاه ، نمی وخشد و ازخودش ، روشن وبینا وشاد نمیشود ، چون گناهکارومطرود است .

درست این اندیشه برضد « جوینده بودن گوهرانسان » هست ، چون اندیشه جستجو و کشش باهم جفت هستند . واژه های جستجو وکشش درفرهنگ ایران از واژه های « یوغ وجفت و سنگ= هنج = آهنگ » هستند . به عبارت دیگرانسان میجوید ، چون ازآب یا ازحقیقت یا ازخدا برای پیوستن وآمیختن ، کشیده میشود ، وآنقدر کشیده خواهد شد تا با آب یا خدا یا حقیقت بیامیزد .

این کشش ناپیدا ونهفته درسراسروجود خود اوست که رهبرورهگشای اوست . این همان اندیشه اینهمانی طالب ومطلوب درعرفانست . با این کشش نهفته است که انسان جوینده ، نیاز به واسطه و رسول ندارد . این کشش پیوسته ، جفت بودن او با جانمایه جهانست . به عبارت مولوی

استاد خدا آمد ، بیواسطه، صوفی را
استاد ، کتاب آمد ، صابی وکتابی را ( اهل کتاب )
چون محرم حق گشتی، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ ، خوبان نقابی را
مُنکـِر ، که زنومیدی ، گوید که : « نیابی این »
بند ره او سازد ، آن گفت « نیابی » را

خدایان مزه وگوارش درگوهرهرانسانی، خرداد وامرداد میباشند . درمتون پهلوی واژه « خرداد » را به « رسا و رسائی » ترجمه میکنند . درست این واژه ِ گوهر زنخدا ، خرداد را میرساند . درسانکریت معانی « رس ورسا » به خوبی باقی مانده است . ازجمله دارای این معانی هست 1- زبان ، اندام مزیدن 2- چاشنی ها 3- احساس کردن ودرک کردن وحساس بودن 4- مهرورزیدن 5- شیرابه نیشکر6- همه نوشابه ها 8- اکسیر 9 – شیرابه همه گیاهان 10- شیرابه میوه ها 11- مغزوجوهر وهسته هرچیزی 12- خوشی وشادی 13- اشتیاق فراوان .... . بدینسان میتوان دید که خرداد ، افشره وجانمایه وجوهر درهمه چیزها وجانها (  immanent) است  . این خدایان مزه ( میزاگ = مذاق ) ، که درعرفان سپس « ذوق» خوانده شد ، مایه واکسیری هستند که سراپای هستی انسان را تخمیرمیکنند و منقلب میسازند . همین خویشکاری را درگواریدن دارند . این دوخدا ، خوشی وشادی ِ حقیقت را درست با بینش حسی و شکم ، پیوند میدهند ، که اصل سکولاریته و شادی وسعادت نقد درگیتی میباشند .

اینست که عطار، درروایت داستان هاروت وماروت ، با یک ضربه ورق را برمیگرداند ، ومیگوید که نه ، چنین بریدگی وجدائی که درمورد هاروت وماروت آمد ، میان انسان وحقیقت یا خدا نیست ، بلکه این سرچشمه درخود انسان هست ومیتواند بدان برسد . برطرف کردن این تشنگی وجستجو، نیازبه کشف سرچشمه درخود دارد ، که درخانه وجود خود انسان ، هست ، همانسان که خرداد وامرداد ، درلب و در کام و در دهان  وشکم انسان بطور زهشی ( انبثاقی ) هستند وسرچشمه آتش جان ( گرمی یا مهر) وبینش وروشنی افروخته ازجان هستند  . این بریدگی وجدائی ، خرافه واوهامیست که انسان را نومید میکند و  پرده ایست که درروان انسان بنام ایمان، آویخته اند و باید ازهم درید .

تشنگان عالم کون وفساد    « پیش دارند » ای عجب، « آب مراد»
جمله درآبند وکس آگاه نیست   یا نمی بینند، یا خود راه نیست

اینان همه درآبند و با ایمان به  اوهام وخرافات ، این آب را مانند هاروت وماروت ، پیش لبشان دارند وهرگز به مرادشان نمیرسند .
این « بریدگی ودریدگی ازحقیقت وازخدا وازجانمایه چیزها » ، فقط « آگاهبود کاذب » است که درعقل ها بنام حقیقت ِ ایمانی ، جعل واستوار کرده اند.

کاملی گفتست آن بیگانه را    کاخرای خر، چند روبی خانه را
چند داری روی خانه ، پاک تو   خانه چاهی کن ، برافکن خاک تو

تو بجای آنکه همیشه خانه عقیده ات را بروبی ، و« راستینش کنی » ،درخانه وجودت،چاه آبی بکن ، وچشمه آب حقیقت را درخانه وجود خودت بیاب . اگرتشنه آبی ، و آن را میجوئی درخانه وجود خودت می یابی. همانسان که رستم با مالیدن چشمش ، این آب را درخودش یافت .

تا چو خاک تیره برگیری زراه    چشمه روشن ، برون جوشد زچاه
آب نزدیکست، چندینی متاب    چون فروبردی دوگزخاک، اینت آب
کارباید کرد، مرد کارنیست     ورنه تا آب ، ازتو ره بسیارنیست
ای دریغا ، روبهی شدشیر تو    تشنه میمیری ودریا زیر تو
تشنه از دریا ، جدائی میکنی      برسرگنجی، گدائی میکنی